دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مرغ تخم طلا
پادشاهى بود که سه پسر داشت. اين پادشاه روزى به پسرانش گفت: 'اگر بذرى تهيه کنم؛ مىتوانيد از آن محافظت کنيد تا باغستان من پر گل شود؟' |
پسرها گفتند: 'البته که مىتوانيم. هر شب يکى از ما باغ را مىپايد' . پادشاه گفت: 'باشد' . و بذرى خريد و دستور داد آن بذر را در باغ بپاشند. |
يک چند که گذشت گلى روئيد. پادشاه به پسر بزرگتر گفت: 'برو کشيک بده تا گل را نچينند' . و پسر بزرگتر رفت و کشيک داد و صبح که شد ديد گل را چيدهاند. |
پادشاه گفت: 'حق اين است که تو را بکشم' . برادر ميانى گفت: 'کارى با او نداشته باش که امشب من مىروم و کشيک مىدهم' . پادشاه گفت: 'باشد، اما اگر باز هم گل را بچينند، هر سه نفر شما را خواهم کشت' . و برادر ميانى رفت و کشيک داد و صبح که شد، ديد گل را چيدهاند. |
پادشاه عصبانى شد، اما پسر کوچکتر گفت: 'امشب نوبت من است، اجازه بدهيد شايد من بتوانم دزد گل را پيدا کنم' . و رفت و در باغ نشست. نيمه شب بود که ديد هيولائى تنورهکشان از آسمان سرازير شد. جوان تير بهطرف هيولا انداخت که تير به کف دستش خورد و هيولا از راه آمده برگشت. |
صبح که شد، جوان رد خون را گرفت و رفت تا به سنگ آسيائى رسيد. هر چه کرد سنگ را برگرداند، نتوانست. |
بردارها که ديدند کوچکتر خبرى نشد، ردپاى برادر را گرفتند و رفتند تا به او رسيدند. گفتند: 'اى برادر! اينجا چه مىکني؟' گفت: 'دزد گل را با تير زدم و اکنون زير اين سنگ است' . و سه برادر با هم سنگ را برگرداندند. چاهى بود. |
برادر بزرگتر گفت: 'ريسمانى به کمرم ببنديد که مىخواهم توى چاه بروم' . ريسمانى به کمر برادر بزرگتر بستند و برادر را پائين فرستادند. برادر وسطهاى چاه که رسيد صدايش بلند شد که: 'سوختم، سوختم' و او را بالا کشيدند. |
برادر کوچکتر گفت: 'اى برادران! حالا من مىروم، اما هر چه گفتم، سوختم، به حرفتم گوش ندهيد و ريسمان را شل کنيد. تا ببينم آن پائين چه خبر است' . اين بود که ريسمانى به کمر برادر کوچکتر بستند و او را توى چاه انداختند. هر چه فرياد زد: 'سوختم، سوختم' گوش ندادند و ريسمان را شل کردند تا برادر کوچکتر به چاه رسيد. |
برادر کوچکتر به ته چاه رسيد، درى ديد. در را باز کرد، اتاقى بود. دخترى نشسته بود که، آب نخور؛ آش نخور و تماشايش کن. و ديوى سر بر زانوى دختر نهاده خوابيده بود. گهوارهاى از طلا کنار دختر بود و بچهاى توى گهواره بود از طلا. مرغى بود از طلا که تخم مىکرد طلا. |
جوان شمشير از کمر کشيد و به کف پاى ديو زد. ديو يک سيلى به گونهٔ دختر خواباند و گفت: 'پشهام را بزن' ، جوان بار ديگر شمشيرش را به کف پاى ديو زد که ديو از جا بلند شد و گفت: 'عجب لقمهاى گيرم آمد' . جوان گفت: 'من لقمهٔ تو نيستم' . ديو گفت: 'اگر لقمهٔ من نيستي، پس بگو ببينم چه کارى از دست تو برمىآيد؟' جوان گفت: 'من آمدهام با تو نبرد بکنم' . ديو گفت: 'چه نبردي؟' جوان گفت: 'يک ريسمان ابريشمى به دست تو مىبندم و يکى به دست خودم، هر که توانست ريسمان را پاره کند مرد است' ، و بعد ريسمانى به دستهاى ديو بست و ريسمانى به دستهاى خودش. ريسمانى را که به دستهايش بسته بود با شمشير پاره کرد، اما ديو هر چه کرد که ريسمان را پاره کند، نتوانست. اين بود که جوان با شمشير سر ديو را از تن جدا کرد. |
دختر که اين شجاعت را ديد، رو به جوان کرد و گفت: 'اى جوان! اگر مرا بالا بفرستي، زنت مىشوم' . جوان گفت: 'اگر تو را بالا بفرستم، برادرها مرا ته چاه خواهند گذاشت. اما يادت باشد که هفت سال در انتظار من بمان، اگر برنگشتم، با يکى از برادرهايم عروسى کن' . و دختر را بالا فرستاد. برادر بزرگتر گفت: 'دختر مال من است' ، و بردار ميانى گفت: 'نه، مال من است' اين بود که بردار کوچکتر را ته چاه گذاشتند و رفتند. |
پادشاه پرسيد: 'برادرتان کو؟' گفتند: 'ته چاه رفت و ديگر بيرون نيامد' . و به دختر سپردند که حرف نزد. |
پس از چند روز برادر بزرگتر رو به پدر کرد و گفت: 'من مىخواهم با اين دختر عروسى کنم' ، دختر به پادشاه گفت: 'من به شرطى زن پسرت مىشوم که هفت سال به من دست نزند' . قبول کردند و قرار شد هفت سال صبر کنند. |
برادر کوچکتر توى چاه سرگردان بود که پلهاى بود. چهارده پله پائين رفت، به شهرى رسيد. دم دروازهٔ شهر خانهٔ پيرزن بود. جوان به پيرزن گفت: 'مادر! کمى آب بده بخورم' . پيرزن گفت: 'پسر جان! کجا مىتوانيم رنگ آب را ببينم؟ بهجاى آب ادرار اسب و گاو مىخوريم' . جوان گفت: 'چرا؟' پيرزن گفت: 'اژدهائى سر چشمه خوابيده آب را مىخورد. سالى يک دختر مىبريم سر چشمه که اژدها بخورد و روزى دو ساعت آب به ما بدهد. امروز پادشاه دخترش را سر چشمه برده' . جوان گفت: 'چشمهٔ شما کدام طرف است؟' پيرزن راه چشمه را به جوان نشان داد و جوان رفت و دخترى ديد که سر بر زانو نهاده کنار چشمه نشسته است. گلى بهطرف دختر انداخت. دختر سر برداشت و گفت: 'اى برادر! مرا ناراحت نکن از جانم سير شدهام. من چند دقيقهٔ ديگر خوراک اژدها مىشوم، تو چرا به اينجا آمدهاي؟' جوان گفت: 'اى دختر! من برادر تو هستم. اجازه بده سر بر زانويت بگذارم و بخوابم که اژدها اول مرا بخورد' . و رفت و سر بر زانوى دختر نهاد. |
لحظهاى بعد اژدها آمد و خواست دختر را ببلعد که جوان شمشير از غلاف کشيد و در دهان اژدها گذاشت و اژدها را به دو نيم کرد. بعد سر اژدها را زير زانو گرفت و با شمشير از تن جدا کرد و سر را به بالاى درختى انداخت. |
دختر که اين صحنه را ديد گفت: 'صبر کن کف دستم را خونآلود کنم و بر شانهات بزنم تا علامتى باشد. آخر من عاشقان زيادى دارم' . و پنجه خونآلودش را به پشت جوان زد. |
لحظهاى بعد چند جوان از راه رسيدند. جوانها همين که ديدند دختر، کنار چشمه ايستاده برگشتند و پيش پادشاه رفتند. يکى گفت: 'من اژدها را کشتهام، دخترت را به من بده' ، ديگرى گفت: 'نه، من اژدها را کشتهام' . و پادشاه حيران مانده بود که حرف کداميک از آنها درست است. تا اينکه دخترش را احضار کرد و گفت: 'اى دختر! کداميک از اين جوانها اژدها را کشته است؟' دختر گفت: 'آن کسى که پنجهٔ خونآلود بر پشت دارد' . همين که پادشاه کشندهٔ اژدها را شناخت، شجاعتش را ستود و گفت: 'اى جوان! دخترم را به عقد تو درمىآورم، بمان و پادشاهى کن' . جوان گفت: 'دختر تو خواهر من است. هر احتياجى داشتم از تو خواهم خواست' . و ناهار و چاى خورد و خداحافظى کرد و به راه افتاد. |
رفت و رفت و رفت تا به جنگلى رسيد. آه و نالهاى به گوشش خورد. با خود گفت، در اين جنگل آدميزادى نيست، اين آه و ناله از کجا مىآيد؟ و خوب نگاه کرد، آشيانهٔ سيمرغ را بر بالاى درختى ديد و جوجههاى سيمرغ آه و ناله مىکردند. پائين درخت اژدهائى بود که مىخواست جوجههاى سيمرغ را بخورد. گويا هر سال اژدها جوجههاى سيمرغ را مىخورد. |
جوان نزديک شد و با شمشير سر اژدها را از تن جدا کرد و بعد اژدها را تکهتکه کرده روى هم چيد و رفت کنار چشمهاى دست و رو شست و به خواب رفت. |
سيمرغ از راه رسيد. جوان را که ديد خيال کرد قاتل بچههاى اوست. سنگ بزرگى برداشت که جوان را بکشد. جوجهها گفتند: 'اى مادر! جوان را نکش و پاى درخت را نگاه کن' سيمرغ نگاهى به اژدها انداخت و رفت و پرهايش را گشود تا سايبانى شود و آفتاب جوان را ناراحت نکند. چند ساعتى با پرهاى گشوده ايستاد. خسته شد. پرهايش را خيس کرد و آب به چهرهٔ جوان پاشيد. جوان بيدار شد. سيمرغ گفت: 'اى جوان! حال که قاتل بچههايم ر اکشتهائى هر چه مىخواهى بگو تا به تو بدهم' . جوان گفت: 'راستش را بخواهى چهارده طبقه از روى دنيا به زير زمين آمدهام، مرا بالا ببر' . سيمرغ گفت: 'من تو را بالا مىبرم اما چهارده لاشهٔ گوسفند و چهارده خيک آب مىخواهم. لاشهها را روى يک بالم بگذار و خيکهاى آب را روى بال ديگرم. و خودت وسط بنشين. همين که گفتم آب مىخواهم. گوشت به من بده و همين که گفتم گوشت مىخواهم آب به من بده، تا تو را به روى دنيا برسانم' . |
جوان رفت پيش پادشاه و گفت: 'آمدهام از تو تقاضائى بکنم. من احتياج به چهارده گوسفند دارم' . پادشاه گفت: 'اينکه اهميتى ندارد' . چهارده گوسفند را به او داد و چند نفر را هم مأمور کرد گوسفندها را با او ببرند. |
همين که به آشيانهٔ سيمرغ رسيدند، گوسفندها را سر زدند و پوست گوسفندها را پر آب کردند. بعد جوان همراهانش را مرخص کرد و خيکهاى آب را روى يک بال سيمرغ گذاشت و لاشهها را روى بال ديگر و خود وسط نشست و سيمرغ پرواز کرد. |
در راه سيمرغ گفت: 'آب مىخواهم' . جوان گوشت داد. گفت: 'گوشت مىخواهم' . جوان آب داد. يک طبقه مانده بود به روى زمين برسند، که گوشت تمام شد. سيمرغ گفت: 'آب مىخواهم' . جوان با شمشير تکهاى از رانش را بريد و به سيمرغ داد. سيمرغ همين که گوشت را به دهان گذاشت، احساس کرد تلخ است، و فهميد که گوشت آميزاد ست. |
همين که از چاه بالا آمدند، سيمرغ پرسيد: 'اين چه گوشتى بود که به من دادي؟' جوان گفت: 'چون گوشت تمام شده بود، از رانم بريدم' . سيمرغ گفت: 'هنوز آن تکه گوشت توى دهانم هست، نخوردهام' . و بعد تکه گوشت را به ران جوان چسباند دستى روى زخم کشيد که از اول بهتر شد. آنگاه سه تا از پرهايش را به جوان داد و گفت: 'هر وقت با من کار داشتى يکى از اين پرها را آتش بزن هر جا که بخواهى حاضر مىشوم' و رفت. |
جوان رفت و رفت تا به شهر رسيد. کمى گشت و به دکان زرگرى رفت و گفت: 'اى استاد! اجازه بده پيش تو شاگردى بمانم و زرگرى ياد بگيرم' . زرگر گفت: 'اشکالى ندارد' . و جوان شاگرد زرگر شد. |
هفت سال رو به اتمام بود که پادشاه رو به دختر کرد و گفت: 'هنگام آن رسيده که جشن عروسى تو را به راه بيندازم' . دختر گفت: 'من حرفى ندارم، اما گهوارهاى مىخواهم که از طلا که تويش بچهاى باشد از طلا. مرغى مىخواهم طلائى که تخم طلا بکند' . پادشاه گفت: 'چيزهائى که تو مىخواهى از آدميزاد ساخته نيست حاضر کند' . دختر گفت: 'اگر اينها را حاضر کنى زن پسرت مىشوم' . |
پادشاه پيش زرگر رفت. پسر پدر را شناخت، اما پدر پسر را بهجا نياورد. پادشاه گفت: 'اى زرگر، من گهوارهاى مىخواهم از طلا که توى گهواره بچهاى باشد از طلا. مرغى مىخواهم از طلا که تخم طلا بکند' . زرگر گفت: 'چنين چيزهائى را آدميزاد نمىتواند درست کند' ، شاگرد، استاد را به گوشهاى برد گفت: 'اى استاد! بگو طلا از تو، درست کردن از من' . استاد گفت: 'مىترسم نتوانم درست کنم و کشته شوم' . شاگرد گفت: 'خيالت راحت باشد، من درست مىکنم' . اين بود که استاد به پادشاه گفت: 'طلا را شما بدهيد، من درست مىکنم' . |
فردا که شد، جوان يک پر سيمرغ را آتش زد، سيمرغ حاضر شد، جوان گفت: 'در فلان جا مرغى هست از طلا که تخم طلا مىکند، و گهوارهاى هست ار طلا که توى گهواره بچهاى هست از طلا، مىخواهم همه را اينجا حاضر کن' . سميرغ رفت و گهواره و مرغ را آورد و به جوان تحويل داد. |
پس فردا که شد، پادشاه طلا را فراهم کرد و پيش زرگر آمد. زرگر گفت: 'دو روز ديگر بيا آنچه مىخواهى حاضر است' . |
روز تحويل گرفتن که شد، دختر گفت: 'من هم مىآيم تا گهواره و مرغ را ببينم' . و با پادشاه به مغازهٔ زرگرى رفت. |
همين که وارد مغازه شدند، دختر رو به پادشاه کرد و گفت: 'قبلهٔ عالم! پسرت را مىشناسي؟' پادشاه گفت: 'پسرم هفت سال است که رفته و خبرى از او ندارم' . دختر گفت: 'اين گهواره و بچه و مرغ طلا در چاهى بود که من آنجا بودم. با پسرت قرار گذاشته بودم هفت سال صبر کن و اين پسر توست که آنها را حاضر کرده است' . پادشاه که اين حرف را شنيد، خوشحال شد. |
هفت شبانهروز براى پسر و دختر عروسى کردند و آن پسر بهجاى پدر به تخت پادشاهى نشست. |
به هر مراد و مطلبى که آنها رسيدند، شما هم برسيد. |
- مرغ تخم طلا |
- افسانههاى اشکوربالا ـ ص ۱۰۱ |
- گردآورنده: کاظم سادات اشکورى |
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- بابا خارکن
- سیفالملک(۳)
- مرغ زرد
- کوزهٔ شکمو
- دختری که مسلمان شد
- پیر خارکش و نخود مشکلگشا
- گرگ و سفره
- گوشوارهٔ زیبا
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین
- دختر بازرگان و هفت برادر(۲)
- یک بز و نیم بز
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۳)
- ماهپشانی
- خواهر ندار و خواهر دارا
- سه دختران
- قصهٔ آقا کوزه
- ماهپشانی (۳)
- فیروز (۲)
- شیر شکر
- برادر ناتنی و گنج آقا موشه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست