چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
نقاب
با اینکه دختری شلوغ و پرهیجان بودم اما هر وقت او را میدیدم بدنم سست میشد. خیلی دلم میخواست بداند که چقدر دوستش دارم. اما از طرفی یاد گرفته بودم که هرگز نباید احساسات خود را نشان دهم آن هم در برابر او.
یک سالی بود که از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم. در این مدت به هر جا که مراجعه میکردم از من سابقه کار میخواستند. اما بالاخره با تلاش زیاد توانستم در یک شرکت مواد غذایی که تازه تاسیس بود به عنوان منشی استخدام شوم. غافل از اینکه این شروعی برای پایان لحظات بیخیالی و خوش زندگیم بود...
علی یکی از کارمندانی بود که در قسمت پخش و توزیع مواد کار میکرد. در محل کار خیلی با او رودررو نمیشدم چون اکثر وقتها بیرون از شرکت بود و بستههای مواد غذایی را به شرکتهای مختلف میبرد. اما دلم به همان وقتهای کمی که میدیدمش خوش بود. اولین باری که او را دیدم برخورد مهمی بینمان پیش نیامد. فقط هردو، همزمان به هم سلام کردیم و به خاطر این تلاقی دستپاچه شدیم و برای پنهان کردن آن لبخند زدیم. نمیتوانستم صورت گرگرفتهاش را فراموش کنم. واقعیت این بود که برای احساسم به دنبال دلیل میگشتم و ظاهر سر به زیر او و این که به نظرم پسر محجوب و چشم و دلپاکی رسید. معصومیت عجیبی در صورتش موج میخورد و لباسهای سادهاش تمام دلایل لازم را برای این که به او دل ببازم در اختیارم قرار میداد.
گاهی که در راهروی شرکت به او برمیخوردم، وانمود میکردم نمیبینمش. با ورقهایی که در دستم بود خودم را سرگرم میکردم. اما زیرچشمی و دزدکی نگاهش میکردم میدیدم صورت کشیده و برق نگاههای کودکانهاش مثلث برمودایی است که مرا بیشتر به خود جذب میکند.
اما واقعیت این بود که من درباره او هیچی نمیدانستم در مجلهای خوانده بودم که بعضی آدمها شبیه قصری با دروازههای بزرگ هستند اما داخل که میروی ناگهان پیشانیات محکم به دیوار میخورد چون درونش دوقدم هم نیست. گاهی هم بعضیها دری کوتاه به نظر میرسند اما داخل قصر که میروی با باغی بزرگ مواجه میشوی. فکر میکردم علی باید جزو دسته دوم باشد؟ ظاهر سادهاش نشانم میداد که باید درونش بزرگ باشد. اما...
اما در یک روز برفی بالاخره اتفاقی افتاد که ابهام ماجرا را تاحدی کم کرد. یک ساعت و نیم دیر به محل کار رسیدم.
زنگ زدم، پس از چند لحظه، صدای آرامی را از پشت آیفون شنیدم. این صدای مشرحیم نبود. فکر کردم شایدرییس دفتر باشد؟ ازدلهره دیر رسیدن به سرکار و توبیخ رییس یخ کردم. وقت بالا رفتن از پلهها سعی داشتم خونسردی و آرامشم را حفظ کنم. زنگ زدم اما جرات نداشتم که به چهره عبوس رییس دفتر نگاه کنم. بعد از چند ثانیه که سرم را بلند کردم، شوکه شدم. علی بود که در را به رویم باز کرد، از اینکه او را آن موقع صبح میدیدم حسابی گیج شده بودم و قدرت تکلمم را از دست داده بودم. بعد از چند لحظه علی آرام از چارچوب در کنار رفت. در دفتر به جز من و علی هیچ کس دیگری نبود.
سعی کردم به خودم مسلط شوم به بهانه دادن چای به اتاقش رفتم. از خودم کاملا در تعجب بودم. با خودم میگفتم این منم که دارم این کار را میکنم! اما انگار یک احساسی مرا به این کار تشویق میکرد که برای اینکه بتوانم به هر نحوی نظر او را در مورد خودم بدانم لازم است بیشتر با او آشنا شوم. من عاشق کسی شده بودم که از او هیچ شناختی از او نداشتم و بیشتر از یک سلام و خداحافظی با اوحرف نزده بودم. سینی چای در دستانم بود. به آرامی با دو ضربه درزدم. بله سوزناکی را از پشت در شنیدم. صدا آنقدر غم داشت که تردید کردم داخل شوم. با خودم فکر کردم شاید به جز علی شخص دیگری هم در اتاق است. بعد از اندکی تامل داخل اتاق رفتم. علی را دیدم که پشتش به در روی صندلی نشسته بود. با وارد شدنم به آرامی به سمت در چرخید. چشمانش قرمز شده بود. وقتی سینی چای را در دستانم دید با صدایی بم گفت:
- شما چرا زحمت کشیدید خانم نصیری؟! خیلی ممنون.
همچنان سینی چای در دستانم بود متحیر و مبهوت او را نگاه میکردم. به نظرم خیلی غمگین و افسرده میآمد. نمیدانم چرا زبان در دهانم نچرخید که حداقل جواب تشکرش را بدهم. همچنان که به او خیره شده بودم آرام سینی چای را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم اما هنوز کاملا بیرون نرفته بودم که صدای علی را شنیدم:
- خانم نصیری...
- بله...
- چرا آدم زمانی متوجه میشه که خیلی دیر شده؟...
احساس کردم با گفتن این جمله قصد دارد که تمام غمهای دلش را بیرون بریزد و من که مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه حرفهایش بودم، در کمال تعجب دیدم که از ادامه صحبت باز ایستاد: اصلا ولش کنین. معذرت میخوام.
آنقدر در نگاهش حزن و اندوه بود که دلم را به درد آورد. یقین داشتم که از موضوعی بدجوری غمگین و ناراحت است. رفتارهایش بیشتر شبیه انسانهایی بود که به کل دست از زندگی شسته بودند. بیشتر شبیه پیرمردهای افسرده هشتاد ساله بود تا یک جوان سی ساله. انگار به زور زندگی میکرد و هیچ چیز در این دنیا شادش نمیکرد.
دیگر طاقت نیاوردم و بیرون رفتم اما همان سوال کافی بود تا ذهنم را بیشتر درگیر کند او حرفی داشت، او میخواست با من ارتباط برقرار کند. اما چیزی مانع بود. بعد از آن روز مدام از خودم میپرسیدم که سوال علی چه بود؟ چرا ادامه آن را نگفت؟ منیژه صمیمیترین دوستم، درکتابی خوانده بود که اگر با انسانهایی ظاهرا سالم برخورد کنید، اما قدرت شهودی داشته باشید که درون آنها را بخوانید متعجب میشوید چون میبینید درونشان متفاوت و گاهی حتی متضاد با بیرونشان است. بعضیها تسلط بر نفس ندارند، بعضیها ضعیفند و بعضیها خیلی ساده به نظر میآیند اما مثل گرگی هستند در پوست میش... این نکته نشان میدهد که چقدر بد است که فقط به ظاهر آدمها بسنده کنیم.
به فکر فرو رفتم که همان برخورد کوتاه با علی نشانم داد که او برخلاف ظاهر آرامش، درونی پرتلاطم دارد، اما با این همه کورکورانه دلم میخواست با صدای بلند به او بگویم که چقدر دوستش دارم و آرزو دارم با او ازدواج کنم.
در دفتر پشت میز کارم مشغول پاسخگویی به یکی از تلفنها بودم که یک مرتبه یکی از همکارانم با عجله وارد دفتر شد و خبر آورد که نیروی انتظامی علی را گرفته است اما نمیدانست به چه دلیل... آنقدر سریع و باعجله این خبر را داد که باورم نمیشد درست شنیده باشم همان موقع یک مرتبه به یاد خوابی که دیشب دیده بودم افتادم... گوشی تلفن از دستانم روی میز افتاد. حال خودم را نمیدانستم. ترس همه وجودم را گرفته بود. هیچ کس باورش نمیشد. چون صبح او را دیده بودیم. تصمیم گرفتیم که بعد از تمام شدن وقت اداری که نیم ساعت بیشتر هم نمانده بود با سه نفر از همکارانم به کلانتری برویم. حال خودم را نمیفهمیدم؟ حتی نمیتوانستم خودکار را درست در دست بگیریم؟
میگفتم یعنی او چه کار کرده؟ حتما اشتباهی او را گرفته بودند؟ مگرممکن است آدمی مثل علی پایش به دادگاه و کلانتری باز شود؟ یکی از همکارانم میگفت شاید چک برگشتی داشته؟ شاید کسی ازش شکایت کرده، چون مقروض بوده، اما درکلانتری به ما خبردادند که جرم او قتل است.
از شنیدن این حرف یخ کردم. خبرنگاری که در جستجوی سوژه آن جا بود وضعیت را دقیقتر شرح داد و گفت: مسئله دعوای خانوادگی است، گویا عمویش را کشته است.
پرسیدم: عمویش را کشته؟ آخه چرا، مگه میشه؟
خبرنگار گفت: گویا عمویش با ازدواج او با دخترش مخالفت میکرده...
این حرفش درست مثل این بود که سطل آب سرد روی سرم خالی شده باشد. تلوتلوخوران به دیوار چسبیدم و دستم را به آن گرفتم. خبرنگار گفت: چی شده خانم؟ حالتون خوب نیست... شما با قاتل نسبت دارید؟
حس خفقانآوری بود. نمیتوانستم خوب نفس بکشم. شاید چند دقیقه طول کشید تا توانستم به خودم مسلط شوم از همکارهایم که باتعجب نگاهم میکردند و مدام با نگرانی میپرسیدند: چی شده خانم نصیری؟ خداحافظی کردم. آشفته و سرگردان فقط در کوچه و خیابان راه میرفتم. نمیتوانستم چیزی ر اکه شنیده بودم باور کنم. با این حالم نمیتوانستم به خانه بروم. یک دفعه یاد منیژه افتادم، او تنها کسی بود که میتوانست به حرفم گوش دهد و راهی جلوی پایم بگذارد تا از شکنجهای که روح و روانم را به هم ریخته بود رهایی پیدا کنم. از تلفن عمومی به او زنگ زدم، با شنیدن لحن صدایم دستپاچه گفت: چی شده اتفاقی افتاده؟
خوشبختانه خانه بود و درعرض ده دقیقه توانستم خودم ر ابه او برسانم. برایم شربت قند آورد و شانههایم را ماساژ داد. خیلی طول کشید تا توانستم تمام احساسی را که طی این مدت به علی داشتم برایش بگویم و بعد هم این اتفاق که...
منیژه با تعجب گفت: ولی شما شناختی که از هم نداشتید تو چطور تونستی این طوری به او دل ببندی؟
در تمام این چند ساعت که از این اتفاق میگذشت با خودم فکر میکردم که قبلا مطمئن بودم اگر اتفاقی برای او بیفتد دیگر زندگی برایم ارزشی ندارد. اما حالا انگار رودست خورده بودم.
او هیچ وقت در مورد خانوادهاش با کسی حرفی نمیزد و تقریبا هیچ کسی از خانوادهاش خبر نداشت. بسیار کمحرف بود. هیچ دوست صمیمی و یا همرازی نداشت و هیچ کدام از بچههای شرکت هم با اینکه سالیان سال با او همکار بودند اما از زندگی شخصیاش چیز زیادی نمیدانستند. احساس کردم او بیش از همه به کسی احتیاج داشت که همراهش باشد و به او آرامش دهد و نمیدانستم پشت آن نقاب چه چهرهای پنهان است.
منیژه گفت: به تو نگفته بودم که اغلب آدمها توی ظاهرشان گیر میکنند و پشت نقاب همدیگه رو نمیبینن! تو چطور تونستی فقط از روی چند تا حدس و گمان خیال کنی که اون همون آدمیه که تو میخوای؟
من در سکوت گوش میدادم با اینکه از علی چیز زیادی نمیدانستم اما احساس میکردم که هر وقت در چشمانش نگاه میکنم میتوانم غمش را بفهمم. گر چه خودم هم این حس را خوب نمیشناختم اما احساس میکردم او برایم خیلی آشناست و حس نزدیکی خاصی به او داشتم. انگار سالیان سال است که او را میشناسم. اما تمام اینها فقط «توهم» بود و نتیجهگیریهایی که از روی ظاهرش داشتم آن شب سختترین شب زندگی من بود.
بعد خبرهای دیگری از راه میرسید. اما من بودم و غمی که در سینهام سنگینی میکرد.
اعتراف میکنم هرچه بیشتر سعی میکردم او را فراموش کنم، کمتر موفق میشدم، نه اینکه علاقهای مانده باشد، سرنوشت تلخ او آزارم میداد. یاد غم سنگینی میافتادم که در نگاههایش موج میزد. شاید هم این نگاههای غمگین بود که مرا بهسوی خود جذب میکرد. خودم هم نمیدانم... دیگر هیچ چیزی در دنیا برایم وجود نداشت که بتوانم از دیدنش خوشحال شوم. زمستان کمکم کوچ میکرد و جایش را به بهار میداد و بوی تازگی همه جا را پر کرده بود.
همکارانم که گاهی به دیدن علی میرفتند خبرهای ناخوشایندی با خود میآوردند. ماجرای قتل پیچ خورده بود. مسئله قتل غیرعمد مطرح بود. خانواده مقتول قصاص میخواستند. جلسات دادگاه پی در پی تشکیل میشد.
منیژه اغلب به دیدنم میآمد یا با هم بیرون قرار میگذاشتیم او سعی میکرد کمک کند تا زودتر همه چیز رافراموش کنم. میگفت: میدونی یک چیزی که باعث شد به خود واقعی علی توجه نکنی یک دروغ بزرگ بود.
- دروغ؟
- آره تو فهمیده بودی که او دردی دارد، به هرحال او درگیر ماجرایی عاشقانهای بود که به سرانجام بدی هم رسید، اما با اینکه چیزی حس کردی اما انکارش کردی، فکر کردی شاید دیگر مورد بهتری نباشد، به هرحال هم او را به لحاظ ظاهری پسندیده بودی و برای همین ترجیح دادی خودت را فریب دهی و با دستاویز کردن ظاهر بیعیب و نقش علی تصمیمت را توجیه کنی... اگر با خودت یکرنگ بودی، میگفتی که از اول گول ظاهرش را خوردی.
این حرف منیژه گرچه بسیار ناراحتم کرد اما حاوی واقعیتی تلخ بود. واقعیتی که مجبور بودم به خودم اعتراف کنم واقعیت محض است. بله... مقصر اصلی هیچ کس جز خودم نبود.
بعد از کنار آمدن با این قضیه بود که تصمیم گرفتم همراه یکی از همکارانم که او هم از اتفاقی که برای علی افتاده بود، شوکه بود چون اورا جور دیگری میشناخت به ملاقات علی بروم. حالا که با خودم کنار آمده بودم عیبی در این قضیه نمیدیدم. تمام احساسات عاشقانهام مثل حباب ترکیده بود.
صبح زود لباسهایم را پوشیدم. آنقدر مضطرب و نگران بودم که صبحانه نخورده از خانه خارج شدم. بعد از یک ساعت با همکارم به زندان رسیدیم، تپش قلب امانم را بریده بود. به جز هیجانی که تمام وجودم را با قدرت گرفته بود، به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم همکارم هم مثل من بود ما به ملاقات همکاری رفته بودیم که دیگر همکار نبود، بلکه یک قاتل بود و درانتظار رای نهایی دادگاه در برزخ زندگی میکرد.
وقتی او را به اتاق ملاقات آوردند او را نشناختیم انگار ماهیت اصلیاش خودش را در ظاهرش نمایان کرده بود. صورتش لاغرشده بود و زیرچشمهایش حلقه کبود. به نظرم رسید که حتی تعادل روانیاش را هم از دست داده است.
همکارم با صدایی لرزان به او گفت: اگه کاری دارین.... بگین که براتون انجام بدیم.
حواس علی انگار جای دیگری بود. باحالتی بیحوصله گفت: ...اصلا ولش کنین. من کاری ندارم اگه بخواین میتونین برین. چون من حالم خوبه. از ظاهر امر پیداست مثل اینکه شما زیاد سرحال نیستین... که اومدین دیدن یه آدم قاتل...
لحنش تلخ و زننده بود. پیدا بود احساسی آزارش میدهد. یک جور خوی غیرانسانی در وجودش بود نمیتوانستم باور کنم این قدر نفرت و بدبینی درلحنش باشد. شرایط بدی که در آن گیر افتاده بود، بخشهایی از شخصیتش را نشان میداد که از چشم همه به خصوص من پنهان مانده بود. سطح فکریاش به شدت پایین به نظر میآمد، نمیتوانستم باور کنم به شخصی که میتوانست کسی دیگر را بکشد، علاقهمند بودم. البته این از کوته فکری من بود، نه او. شاید من و همکارم بیشتر به این دلیل به دیدنش آمده بودیم که پی ببریم چطور ممکن است علی که همکارمان بوده کسی را کشته باشد. اما حالا میدیدیم ممکن بود. میدیدیم حلقه زندگیش لحظه به لحظه تنگتر میشود. روز به روزکه میگذشت، رنجورتر و ضعیفتر از قبل میشد. به طوری که دیگر شناخته نمیشد هر لحظه چشمش به در و گوشم به صدایی بود تا خبری از حکمش بیاید. زندگیاش یک معما شده بود. من و همکارم به هم نگاه کردیم. هیچ وقت این بعد از شخصیت و درون او را ندیده بودیم. از اینکه آمده بودیم پشیمان شدیم اما من در عین حال میدیدم که با شخص دیگری مواجه شدهام.
این آدم حالا دیگر بدون نقاب جلوی من بود. خیلیها این حالت را دارند اغلب با نقاب راه میرفتند اما دیدن علی در زندان آخرین تیر خلاص را به سرم شلیک کرد. از زندان که بیرون آمدیم هیچ کدام حرفی نمیزدیم. لحظات خوب زندگیم را از دست داده بودم. لحظاتی را که در غفلت محض گذشت، درگیر افکار و آرزوها باطلی شده بودم که راه به جایی نبرده بودند، بیشتر هم به این دلیل که شاید خودم نقاب به چهره داشتم.
شاید خودم را نشناخته بودم و همهچیز به این خاطر پیش آمده بود که نمیدانستم چه میخواهم. اگرخودم را میشناختم و میفهمیدم من هم زیر ظاهر خودم پنهان شدهام شاید گول ظاهر بقیه را نمیخوردم. من فریب برداشتهای غلط خودم را خورده بودم اما احساس کردم قسمت سخت ماجرا را پشت سر گذاشتهام و آینده در پیش بود. میتوانستم و وقت داشتم که اول خودم را بشناسم.
الهام فتاحی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست