سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مرگ تدریجی یک رویا


مرگ تدریجی یک رویا

در پیچ وتاب های پردرد روستای «زیارت»

ابرها پایین آمده بودند و آسمان یک دل سیر باریده بود که تصمیم گرفتیم جاده ناهارخوران را پیاده تا روستای زیارت برویم. روستایی که خیلی زود سرزبان‌ها افتاد و مقصد بسیاری از گردشگران شد. گردشگرانی که خانه‌های پیش ساخته خود را روی کول گذاشتند و زمین نگذاشتند مگر به مرگ چند درخت.

نمی‌خواهیم همسفران کسل‌کننده‌‌ای به نظر برسیم،بنابراین گله و شکایت را می‌گذاریم برای آخرهای سفر البته اگر بتوانیم از ناهارخوران تا خود روستای زیارت، جاده در پیچ و خمی‌سبز پنهان شده است. برای همین هم نمی‌دانیم درست چه زمانی به زیارت می‌رسیم. هرلحظه فکر می‌کنیم که زیارت با همه زیبایی‌هایش، پشت پیچ بعدی انتظارمان را می‌کشد. اما دوباره ردیف سبز درختان است با شب کلاه سفید که مه آسمان های شمالی برسرشان گذاشته است. مسیر پر از گردشگرانی است که در پناه چادری و زیر سایه درختی لحظه میگذرانند به زیبایی. فرصتی دست داده تا با طبیعت یکی شوند. ماشین است که می‌آید و می‌رود و من با خودم فکر می‌کنم این همه ماشین در کجای زیارت آرام می‌گیرند. اصلا این همه ماشین میان آن همه زیبایی چه می‌کند و زیارت به چه قیمتی با آنها یکی می‌شود.

زیارت خط وصل ۲ دامنه کوهستانی و جنگلی است. همین موقعیت است که تابستان‌های شگرف را به او ارزانی می‌دارد. البته زمستان‌ها هم طرفدار خود را دارد.

به زیارت که رسیده باشی، یکهزار متر از سطح دریا فاصله گرفته‌ای و به همان نسبت به آسمان آبی البته گرفته‌اش نزدیک شده‌ای.

● یایی که همنفس تبر شده است

زیارت را در ۱۷ کیلومتری جنوب شهر گرگان می‌یابی. از شمال به «ناهارخوران» و ارتفاعات «بندسر» و «خمام شهر» دامان می‌کشاند. همسایه مشرقی ارتفاعات «خال دره» می‌شود. از غرب به ارتفاعات «ادیم» و «مازوکش» و «کمرسر» تکیه می‌دهد و از جنوب، چهره به آبشاری زیبا می‌سپارد. سر به جنگل که می‌گذارد، تازه می‌شود ابر و مجن. وکیست که همپای جاده‌ها بوده باشد و زیبایی‌های جنگل‌ ابر شاهرود در گوشش زمزمه نشده باشد. معلوم است که اهالی زیارت به این همه رفت و آمد عادت کرده‌اند. برای آن‌که اصلا از دیدن این همه مهمان با ماشین‌های آنچنانی نه تعجب می‌کنند نه توقفی. سرشان به کار خودشان است. بنابراین شاید اصلا از شما هیچ چیزی نپرسند. اما اگر مخاطب‌شان قرار دهی، مهربان با لهجه محلی جوابت می‌دهند و شاید هم هیچ نفهمی ‌که چه می‌گویند. برخلاف روستاهای دیگر، اینجا تا دلت بخواهد ساخت و سازست. پایان یک رویا که می‌رود تلخ شود همچون زهر. رویایی که سبزسبز برچیده می‌شود و خانه‌های پیش ساخته نارنجی به جایش می‌نشیند. خانه‌های شیک که تا کمرکش کوه رفته‌اند. کمرکش کوه که هیچ، می‌روند تا قله را فتح کنند. اما نمی‌دانند فتح قله بدون این همه زیبایی به هیچ نمی‌ارزد و ته آن، یک آه از سر افسوس و پشیمانی می‌ماند که هرگز قابل جبران نخواهد بود. اگر شبی را در زیارت صبح کردید و صبح چشم را به روی خانه شیروانی باز کردید که دیروز در سایه‌سارش زندگی کرده‌اید، اصلا تعجب نکنید. ساخت و ساز در این روستا به همین شدتی که گفتیم، اتفاق می‌افتد. همان درختان پر شاخ و برگی که دیروز در گذر از میان آن، دست به دامانت شده‌اند و احتمالا نخی از لباستان را به خود گره زده‌اند. برای این‌که باز هم سبز بماند و سبز بخوانند. اما درختان اینجا مدتی‌است که همنفس تبر شده‌اند.

● شه به ریشه می‌زنی

در همان بدو ورود، بخش قدیمی‌ و سنتی آن را رد می‌کنیم؛ تیشه است که در کار ریشه شده به ریشه کنی. نخستین چیزی که در چشم ما چون نیشتر فرو می‌رود؛ هتلی است با شیشه‌های سیاه که هیچ همخوانی با بافت تاریخی روستا ندارد. این هتل تنها هتل زیارت است که اتفاقا روزگار پر رونقی دارد. اما هیچ سنخیتی با روستا و طبیعت آن ندارد. ساختمانی ساخته شده از شیشه و سنگ. تا دلتان بخواهد آسمان روستا را خراش داده و سایه بر زیبایی کهنه و قدیمی‌ آن افکنده است. کم‌کم به جای درختان سر به فلک کشیده و وحشی، دیوار سنگی خانه‌هاست که در دو سوی جاده صف می‌کشد. خانه‌ها هر روز بیشتر جنگل ‌را به پشت می‌رانند. جنگل که خود روزگاری سایه‌سار زندگی بود پشت زندگی در حال توسعه امروز زیارت، گم‌ می‌شود. دو سوی جاده را ساختمان های نیمهساز پوشانده و عرصه بر سبزی آن بسته است.

برخلاف روستاهای دیگر، اینجا تا دلت بخواهد ساخت و سازست. پایان یک رویا که می‌رود تلخ شود همچون زهربه کار عکاسی مشغول می‌شوم و از همراهان باز می‌مانم. سر راهمان جلوی در یکی از همان ساختمان‌های غریبه، مردی ایستاده است با ساعتی در دست؛ مردی لاغراندام با پیراهنی و یک شلوار کردی. با لهجه محلی که مدام یک سوال را تکرار می‌کند. بالاخره متوجه می‌شوم که می‌خواهد ساعتش را تنظیم کند. ساعت را دقیق به او می‌گویم و او دوباره تکرار می‌کند و تاکید می‌کند که حتما ساعت دقیق را گفته باشم. به او اطمینان می‌دهم و می‌روم. بدون این‌که بدانم کار او همین است که با یک ساعت جلوی در خانه‌اش بماند و هرکس از آنجا رد می‌شود از او ساعت دقیق زمان را بپرسد. همان طور که پیشتر از من، از همراهانم پرسیده بود و لابد بعد از من از کسانی دیگر. پیش از این‌که سر بگذاریم به جنگل راهی قهوه‌خانه سنتی زیارت می‌شویم که توسط خانواده‌ای محلی اداره می‌شود؛ مادری به همراه فرزندانش. خود، نان می‌پزد و پسرانش قهوه‌خانه را می‌گردانند. نان‌های زیارت معروف است و معمولا هرکس به این سمت آمده هم نمک‌گیر اهالی می‌شود و هم نان به سوغات می‌برد برای دیگران. اما از بین تمام کسانی که نان می‌فروشند، نان‌های این قهوه خانه خواهان بیشتری دارد. قهوه‌خانه سنتی است و وحشی. با طبیعتش همخوانی دارد همین طور که باید داشته باشد. نزدیک غروب است و خود را با نان‌های او و نیمروهای فرزندانش مهمان می‌کنیم. با چای لب‌سوزی در استکان‌های کمرباریک. منظره روبه‌رو دست خیال ما را می‌گیرد، از درختان انبوه رد می‌کند و می‌سپارد به دست آسمانی که او نیز دلش گرفته است. حق دارد ببارد. حق دارد بارانش به اندازه باران‌های روستای «ماکوندوا»، «گابریل گارسیامارکز» در رمان «صد سال تنهایی » باشد که ۴ سال بارید. این آسمان هرچه رشته امروز پنبه شده است. به جای چمن‌های سبز و معطر، آسفالت داغ بر زمین می‌ریزند و صدای خودروها و کامیون‌های حامل مصالح ساختمانی، جایگزین قهقهه کودکان و پرندگان می‌شود. سردر مغازه‌های روستا که حالا تعدادشان چند برابر شده، بهجای گیوه و گلیم، پارچه‌هایی با عنوان مشاور املاک آویختهاند. در حال حاضر بیشترین تعداد مغازه‌های فعال در زیارت را مشاوران املاک به خود اختصاص داده‌اند و بیشترین شغل ایجاد شده، در زمینه ساخت و سازهای ساختمانی است.

زیارت هم، مانند کلاردشت از بین رفت و البته با وضعی بدتر از آن. حداقل مسوولان و مطبوعات علیه تخریب کلاردشت، در رساندن آوای خود به گوش دولتمردان تلاش کردند ولی زیارت در اوج مظلومیت و خاموشی می‌رود تا به فراموشی سپرده شود. در زیارت ویلاسازی نمی‌کنند که حداقل در هر ویلایی، حیاط و باغچه و درختی است. در زیارت آپارتمان‌سازی می‌کنند و عملی را مرتکب می‌شوند که به هیچ روی نمی‌توان بسادگی از کنار آن گذشت. زیارت خاموش را ظالمانه به تیغ لودرها سپردند و بومیان ناآگاه به خیال خوش تصاعد قیمت زمین، باغات و مراتع سبز را به «بساز و بفروش‌ها» تقدیم کردند؛ چه خیال خامی!

دم غروب است و همه می‌خواهند برگردند. آنچه از دل قهوهخانه در چشمان ما نقش می‌برند چیزی جز افسوس ندارد. گذر حیوانات بارکش (اسب و الاغ و قاطر) در کنار ویراژ پژو، سمند و پرشیا حقیقتی تلخ است که چون دشنه‌ای داغ در بن چشمانت می‌نشاند. ویراژهایی که در میان صدای «مشکوکم مشکوکم» خواننده گم‌ می‌شود. فکر می‌کنم سال دیگر اگر گذرمان به اینجا افتاد، باید مرگ زیارت را تا ته روستا آنجا که آبشاری طره به زمین می‌کشاند عزا بگیریم.

زهراکشوری



همچنین مشاهده کنید