پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مولوی از نگاه اقبال لاهوری
اندیشمندان و سخنشناسان برجسته که در آثار اقبال اندیشه گماشتهاند او را مولوی عصر خواندهاند، ولی به این نظر نکتهای را میباید افزود که غالبا از چشم صاحبنظران دور میماند و آن این است که او علاوه بر آگاهیهای جلالالدین مولوی ۷۰۰ سال تجربه بعد از وی را نیز با خود دارد.
پس از مولوی، دیگر شاعری را همتراز اقبال نمییابیم که تا به این حد با فلسفه جدید و قدیم با عرفان اسلامی و غیراسلامی، با همه انواع تفکرات برآمده از شرق و غرب، مفاهیم ادیان مختلف جهان، نظریههای اجتماعی، سیاسی و اخلاقی، تمامی پدیدههای قابل تامل نظری و عملی و نیز با بسیاری از علوم جدید آشنا باشد. او همه این آگاهیها را در چرخشت خمخانه ذهن خود بههم آمیخت و عصارهای به نام «فلسفه خودی» پدید آورد که بخش عمدهای از آن متاثر از اندیشه مولاناست.
تاثیرپذیری اقبال را از مولوی میتوان به ۲ قسمت تقسیم کرد. یکی ساختاری و دیگری مضمونی. در بخش نخست میباید گفت که غالب مثنویهای وی به همان بحری است که مثنوی مولانا در آن شکل گرفته یعنی رمل مسدس.۱۵ غزل از غزلهای اقبال نیز در استقبال یا اقتفاء از غزلهای مولوی است. او همچنین بسیاری از مفردات و ترکیبات مستعمل در دیوان کبیر و مثنوی معنوی را در آثار خود به کار گرفته که شرح یکایک آنها بیحد میشود. علاقهمندان میتوانند به مجموعه ۳۰ جلدی بازنگری آثار و افکار اقبال از راقم این سطور مراجعه فرمایند. آنچه در این مقاله مورد نظر است تاثیرات محتوایی و مضمونی است و نیز مقایسهای از این حیث میان اقبال و مولوی که البته باز هم نیاز به تذکر است که بر کاویدن آثار عظیم برآمده از این دو ذهن وقاد نهتنها در حوصله یک مقاله نیست، بلکه از حد یک کتاب نیز فزونتر است. بنابراین در این مقاله به مهمترین مضامین و نکاتی که اقبال از مولوی برگرفته اشاراتی کوتاه خواهد شد.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا ارمغان حجاز دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز میدارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد میکند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر زماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان ساز و طناب
از نی آن نینواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
اقبال تا آنجا از مولانا تاثیر پذیرفته که میگوید:« فکر من بر آستانش در سجود».
در «جاویدنامه» که کتابی است به سبک ارداویرافنامه، الغفران، سیرالعباد و کمدیالهی، مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیالی خود به دنیای دیگر برمیگزیند و این مبین احترام عظیمی است که او برای مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقیقی را در او میجوید، بنابراین انتخاب مولوی به عنوان دلیل راه در جاویدنامه میتواند کنایتی باشد از ترکیب عقل و عشق که آن یک در سیرالعباد راهنمای سنایی است و این یک در قالب بئاتریس دلیل راه دانته در کمدی الهی.
نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت نیز دیده میشود. مولوی، شمس اندیشه اقبال است. در یکی از دوبیتیهای ارمغان حجاز درباره تاثیری که از وی پذیرفته میگوید:
گره از کار این ناکاره واکرد
غبار رهگذر را کیمیا کرد
نی آن نی از پاکبازی
مرا با عشق و مستی آشنا کرد
او به مثنوی مولانا این دریای ناپیدا کرانه، شانی مقدس میدهد. در مثنوی اسرار خودی میگوید:
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کو به حرف پهلوی قرآن نوشت
اقبال در اواخر عمرش که دچار ضعف بینایی شده بود، فقط ۲ کتاب میخواند: قرآن و مثنوی. در یکی از مکتوباتش با اشاره به ضعف چشمش میگوید: «مدتی است مطالعه کتاب را ترک کردهام. اگر گاهی چیزی میخوانم تنها قرآن است یا مثنوی مولانا.» او در جای جای آثارش فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته با افتخار بیان میدارد و دلبستگی مریدانه خود را به صورتهای مختلف اظهار میکند. در غزلی میگوید: بیا که می ز خم پیر روم آوردم/ می سخن که جوانتر زباده عنبی است.
اقبال خود را مبلغ و مروج اندیشههای مولوی میداند و رسالتش را در این میبیند که با ترویج آرای وی تحرک و پویایی در میان اقوام شرق یعنی جوامع اسلامی پدید آورد و حرکتی در اینان که خویشتن را فراموش کرده و آنچه خود دارند از بیگانه تمنا میکنند به وجود آورد. او این مضمون را در غزلی بیان میدارد که تب و تاب نهفته در دیوان شمس را به یاد میآورد.
از دیر مغان آیم، بیگردش صهبا مست
در منزل لا بودم، از باده الا مست
وقت است که بگشایم، میخانه رومی باز
پیران حرم دیدم، در صحن کلیسا مست
اقبال، عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند مییابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان، جبون و بیجرات شده بودند و در نتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گرایید. تهاجم مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازهای به دنیای اسلام حمله آوردهاند که عبارتند از عقلگرایی مفرط و تکنولوژی غرب. اقبال بااحساس این خطر رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله این خطر برخیزد. مولوی چنان که از «فیه ما فیه» برمیآید از مغولان در مجالس خود حتی زمانی که عاملشان معینالدین پروانه نیز حضور داشت بد میگفت و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق میکرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای پس چه باید کرد، گلشن راز جدید و بندگی نامه به پیروی از همین تفکر مولوی سروده شد. بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در ۷۰۰ سال پیش ایفا نموده:
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر کهن، او
به دور فتنه عصر روان، من
در آغاز چه باید کرد میگوید:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم خطری از بغاوت خرد است
اقبال از مولوی آموخته که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمیشوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشه دینی آن را «راه حیاتی»۱ مینامد، طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم میانجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.
یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحه آن است.
او در خاطرات خود میگوید زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم روزی در اتاقم ضمن مطالعه مثنوی مولوی رسیدم به این بیت که:
یار دارد دوست این دیوانگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایهام آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چرا فریاد میکشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که این همه به تنآسایی خو کردهاند، اینچنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا باید روزگاری چنین تاسفآور داشته باشیم؟
اقبال نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال میکند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در «تپیدن» میداند:
رمز حیاتجویی؟ جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن، ننگ است آب جو را
در غزلی میگوید:
زندگی سوز و ساز، به ز سکون دوام
فاخته شاهین شود از تپش زیر دام
و در غزلی دیگر:
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز
این اندیشه حضور خود را در همه سرودههای اقبال مدام نشان میدهد. از همینروست که مثنوی اسرار خودی با این ابیات معروف مولانا آغاز میشود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد، زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمیکند، زندگی آزاد دارد و از همینرو آشیانه نمیسازد، بلند پرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام این که نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش خود را به شاهباز تشبیه میکند:
باز سپید حضرتم، تیهو چه باشد پیش من
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم
مولوی و اقبال هر دو «آدم» را آنگونه باور دارند که قرآن توصیف میکند و او را کمال مطلوبی میدانند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است. نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است به عقیده آنان تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. هر دوی آنان متفکری پویا و تکاملطلب هستند. به نظر هر دوی آنان نهتنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی میرود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نهتنها به دنیاهای تازهای دست مییابد، بلکه میتواند آنها را بیافریند. هر دو تلاش را مرادف زندگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی میدانند. هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که معروف آن میشود. هر دو با زمینههای تفکر که تا پیش از آنان به وجود آمده بود کاملا آشنایی داشتهاند و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میانشان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند به سطح بالاتری از تفکر بکشانند.
هر دو با آن که در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح میدهند که ماورای عقل را هم تجربه کنند. هر دو شاعری جهانیاند. شعر هر دو فلسفی و عرفانی است. هر دو به جای خودانکاری درصدد تقویت آنند. به واسطه همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی میشمارد، ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست. او مریدی است که در دریای اندیشه مرادش عمیقا غوطه خورده است.
او به خلاف صوفیه وحدت وجودی معتقد به مقام فنا نیست، بلکه میگوید که خودی انسان پس از طی مراحل سلوک در کنار خود اعلی جای میگیرد و خدای گونه میشود. در این مورد از تمثیل زیبای مثنوی مولوی استناد میجوید که آهن پس از درافتادن به آتش همانند آتش میشود ولی هویت و ذات خود را از دست نمیدهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و آتش وش است
چون به سرخی گشت همچون زرکان
پس انا النار است لافش بر زبان
شد زرنگ و طبع آتش محتشم
گوید او: من آتشم، من آتشم
اقبال با اعتقاد به چنین اندیشهای به تصوفی معتقد است که بنیادش بر عمل، طریقش بر تپیدن و تلاش دائم و هدفش در رسیدن به کمال من نامتناهی باشد. عرفان او چندان متعالی است که حتی من نامحدود هم در پی دیدار من محدود برمیآید. اقبال همانند مولوی کسی را عارف واقعی میداند که وقتی به چنان منزلت و مرتبتی نائل آمد به دنیای ملموسات بازمیگردد و آنچه را که در سیر و سلوک خود تجربه کرده برای پیشرفت بهبود جامعه خویش به کار میگیرد و لذت حضور را به دیگران میچشاند و سرمشق پویایی و تلاش و مبارزه میشود. پیرو چنین طریقتی خلوتنشین نیست بلکه «مرد غوغا» است.
مرید همت آن رهروام که پا نگذاشت
به جادهای که در او کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقه رندان بادهپیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
نکته: اقبال در اواخر عمرش که دچار ضعف بینایی شده بود، فقط ۲ کتاب میخواند: قرآن و مثنوی. او در جای جای آثارش فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته با افتخار بیان میدارد و دلبستگی مریدانه خود را به صورتهای مختلف اظهار میکند
چنین عرفانی از اندیشه مولوی نشات میگیرد که مبتنی بر استغنای روحی و الفقر فخری است. اقبال در آثار متاخر خود، کلمه «فقر» را به معنایی به کار میبرد که منطبق است با مفهومی که مورد نظر مولوی بوده است؛ یعنی فقری که آدمی را به الوهیت هدایت میکند و حاصل آن استغناء است. این همان فقری است که قرآن توصیه میکند.
در جاویدنامه میگوید:
بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد
و یا در غزلی میگوید:
همه ناز بینیازی، همه ساز بینوایی
دل شاه لرزه گیرد، ز فقیر بینیازی
او اذعان میکند که این مفهوم را از مولوی وام گرفته است. در ارمغان حجاز میگوید:
ز رومیگیر اسرار فقیری
که آن فقر است محسود امیری
و باز در دوبیتی دیگری از ارمغان حجاز میگوید:
خودی تا گشت مهجور خدایی
به فقر آموخت آداب گدایی
ز چشم مست رومی وام کردم
سروری از مقام کبریایی
اقبال از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۸ در کمبریج از محضر اساتیدی همچون مک تاگارت۲ و جیمز وارد۳ تلمذ میکرد. در همین دوره برای نگارش پایاننامهاش شروع میکند به مطالعهای عمیق در افکار و آثار مولوی و پی میبرد که او برخی از اندیشههای بنیادی نیچه و حتی برگسن را که میپنداشته تازگی دارند ۷ قرن پیش بیان داشته است. به نظر وی نیچه و مولانا جلالالدین مولوی به رغم آن که در دو قطب فکری مخالف قرار دارند و با آن که فاصله حیرتانگیزی به لحاظ معنوی میان این دو شاعر فیلسوف وجود دارد، ولی از لحاظ فکر عملی کاملا به یکدیگر نزدیکند.
او میگوید، نیچه به فساد و زوال انسان پیرامون خود پی برد و تمامی عوامل و نیروهایی را که موجب این تباهی بود آشکار ساخت و در نهایت شیوهای را که میپنداشت متناسب با زندگی در این جهان است عرضه داشت. اصل مهم تفکر نیچه در این جمله خلاصه میشود که: «امروز دیگر مساله آن نیست که بشر چگونه باقی میماند، بلکه باید بدانیم که چگونه به کمال میرسد.» مولوی نیز زمانی در میان مسلمانان درخشید که اصول ضایعکننده حیات و اندیشه و ادبیاتی به ظاهر زیبا و دلپذیر، اما در باطن فلجکننده، خون مسلمانان آسیا را مکیده و راه را برای پیروزی آسان تاتارها، ترکان و مغولان آماده کرده بود. او در این شرایط در تنگناهای زندگی و در برابر بیلیاقتیها، نقایص و فسادهای اجتماعی که خود جزئی از آن به حساب میآمد، کمتر از نیچه حساسیت نشان نداده است. جلالالدین با بینشی حکیمانه و روشن، بیماری همهگیر جامعه خویش را بازگو میکند و وجوه آرمانی انسان مسلمان را بیان میدارد.
اقبال با مطالعهای ژرف در آثار این دو اندیشمند شرقی و غربی درمییابد که مولوی نیز همانند نیچه معتقد به تحول، آزادی، تواناییها، جاودانگی خود، میل به قدرت، ارزشمندی منهای برتر و از میان بردن کهنهها برای پدید آوردن چیزهای نو است. اگر اقبال در زبور عجم میگوید:
کهنه را درشکن و باز به تعمیر خرام
هر که در ورطه لا ماند به الا نرسید
تحت تاثیر این اندیشه مولوی است که:
هر بنای کهنه کابادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما
بنابراین اقبال با یافتن آرای مطرح فلاسفه قرن بیستم در آثار مولوی، او را الگوی افکار خود و دلیل راهش قرار داد و تا واپسین دم حیات با وی طی طریق کرد. معیار او در فهم امور از مبهمترین قضایای مابعدالطبیعی گرفته تا رایجترین امور ملموس حیات، اندیشه مولوی بوده است. او مولوی را بسیار بیشتر از غزالی با واقعیات زندگی و حقیقت روح اسلام نزدیک میبیند و برداشتهای وی را در مورد جسم و جان با روح اسلام بیشتر سازگار میداند تا عقیده غزالی. بخصوص آنجا که میگوید:
باده از ما مست شد، نی ما از او
قالب از ما هست شد، نی ما از او
اقبال نیز بر همین اساس معتقد است:
اگر ماییم گردان جام ساقی است
به بزمش گرمی هنگامه باقی است
در رموز بیخودی میگوید:
عشق آیین حیات عالم است
امتزاج سالمات عالم است
عشق از سوز دل ما زنده است
از شرار لااله تابنده است
گرچه مثل غنچه دلگیریم ما
گلستان میرد، اگر میریم ما ۴
او نیز مانند مولوی جان را یک اصل معنوی مستقل میداند که تن یا جسم را به عنوان حالتی برای تجلی خود به کار میگیرد. در جاویدنامه میگوید:
ای که گویی محمل جان است تن
سر جان را درنگر بر تن متن
محملی نی، حالی از احوال اوست
محملش خواندن فریب گفتگوست
چیست جان؟ جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخیر سپهر، گردگرد
این بدن با جان ما انباز نیست
مشت خاکی مانع پرواز نیست
تصوری که اقبال از مابعدالطبیعه و منجمله از خدا دارد و شطحیات حیرتآورش شباهت تام به دیدگاههای مرادش دارد. او نیز همانند مولوی معتقد است که خدا را نباید با ندبه و زاری طلب کرد زیرا این امر مبین ضعف و درماندگی است، تقرب به خدا باید با شأن و مرتبه خودی انسان سازگار باشد. انسان باید با قدرت ارادهاش به جستجوی او برآید و او را همانند صیادی به کمند آورد. از این روست که مولوی میگوید:
به زیر کنگره کبریاش مردانند
فرشته صید و پیمبر شکار و یزدانگیر
و اقبال تشنه اعتلای خودی مسلمان از خود رمیده، چنان تحتتاثیر این اندیشه قرار میگیرد که همین مضمون را به بیانی دیگر میسراید:
در دشت جنون من، جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور، ای همت مردانه
این اندیشه بسیار نزدیک است به مفهوم نهایی این حدیث معروف که «انالله رجالا اذا ارادوا اراد».
اقبال نیز مانند مولوی معتقد است که در جهان، بد مطلق وجود ندارد و بدی امری نسبی است. او میگوید بدیها سبب میشوند تا نیکیها را بهتر بشناسیم و بر اشتیاقی که برای تعالی و تکامل خویش داریم، پای بفشاریم. بنابراین بدی و رنج را نباید مطلق به شمار آورد. اینها اموری نسبی هستند که وجودشان بستگی به میزان کامیابی یا ناکامی انسان در کوششی دارد که برای تکامل خودی و شخصیت خویش مصروف میدارد. اقبال درخصوص فهم حقایق قرآن معتقد است که آن را باید چنان خواند که گویی به خود خواننده نازل شده است. او با تاویل و برداشتهای شخصی و نادرست از آیات قرآنی مخالف است:
زنده قومی بود از تاویل مرد
آتش او در ضمیر او فسرد
در بیتی دیگر میگوید:
زتاویلات ملایان نکوتر
نشستن با خود آگاهی دمی چند
در جاوید نامه (بیت ۱۸۸۵) میگوید:
حکم دشوار است؟ تاویلی مجو
جز به قلب خویش قندیلی مجو
مولوی نیز در مورد فهم قرآن همین نظر را ابراز میدارد. او تاویل و برداشتهای فردی را به «پوست» و حقیقت قرآن را به «مغز» تشبیه میکند و میگوید:
ما ز قرآن مغز را آموختیم
پوست را بهرخسان بگذاشتیم
و در جای دیگر همانند سهروردی در کلمه التصوف معنی قرآن را در خود قرآن میجوید. گویا اینان را باید پایهریزان هرمنوتیک در غرب دانست:
معنی قرآن، ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده اندر هوس
در تاثیر مولوی بر اقبال همینقدر بس که نهتنها او را در تمام جاویدنامه راهنمای خود قرار میدهد، بلکه در ادبیات پایانی این مثنوی نسل جدید را هم به تعمق در اندیشه پیر روم فرا میخواند:
پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشد تو را سوز و گداز
زانکه رومی مغز را دانه زپوست
پای او محکم فتد در کوی دوست
و بعد اشاره دارد به این که شرحهای نوشته شده بر مثنوی مولوی مورد اعتماد نیست زیرا بر بنیاد تصوف سنتی است که به عقیده اقبال مغایر شیوه تفکر مولوی است:
شرح او کردند و او را کس ندید
معنی او چون غزال از ما رمید
در واقع اقبال نیز همانند فخرالدین عراقی بر این عقیده است که مولانا «را هیچکس ادراک نکرد. او در عالم غریب آمد و غریب رفت.» شاید از همین روست که پیر روم حسرت فهم درست را میخورده. حسرتی که در اقبال هم وجود داشته است:
چو رخت خویش بر بستم از این خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
پانوشتها:
۱- Vital way
۲- McTagart
۳- ـJames Ward
۴ ـ ابیات ۴۴۴ ـ ۴۴۲.
دکتر محمد بقایی (ماکان)
مولف مجموعه ۳۰ جلدی «بازنگری آثار و افکار اقبال»، دارای عالیترین نشان و اعتبارنامه فرهنگی از ریاستجمهوری و دولت پاکستان و عضو هیات علمی «اقبال آکادمی».
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست