پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا

خانم ها... درد دارم... درد...


خانم ها... درد دارم... درد...

وقتی وارد شدی، از خنکایش لبخند زدی. میانه روز بود و خلوت؛ ولی باز، ایستادی. باز ایستادی و مثل همیشه چشمانت گشت که شاید آشنایی ببینی، که دوست قدیمی بیابی، که ندیدی... مثل همیشه. ایستاد... …

وقتی وارد شدی، از خنکایش لبخند زدی. میانه روز بود و خلوت؛ ولی باز، ایستادی. باز ایستادی و مثل همیشه چشمانت گشت که شاید آشنایی ببینی، که دوست قدیمی بیابی، که ندیدی... مثل همیشه. ایستاد... حسن آباد... جمعیت زیاد و کم شد.

در بین گردش چشمانت، نگاهت قاب گرفت حضور ۶-۷ ساله دخترانه اش را. خوب نگاهش می کنی. وراندازش می کنی، هرچه می گردی دنبال نشانه ای که متفاوتش کند نمی یابی. متفاوتش کند با همه هم سن و سال هایش، با یکی مثل دختر خواهرت. خوب گوش می کنی. چه سنگین است صدای قد و قامت کوچکش. چقدر زود ناخودآگاه بزرگ شده. «خانم ها، پاستیل دارم، پاستیل های میوه ای... خانم ها نخواستین...؟» صدایش کمرنگ می شود. رفت به میانه.

دلت می لرزد. سعی می کنی لبخندت را داشته باشی. تو داری تلاش می کنی... که یکباره صدای شکسته ای می پیچد در فضا، انگار می بندد راه نفس را. سرت پایین است؛ شاید از هرم نگاهش... و فقط می بینی دستانش را و پیچ وخم نقش زده بر آن را به دست روزگاری که نمی دانی چرا او را در این نقطه رها کرده. «خانم ها، روسری دارم، روسری های سه گوش نخی، نمونه اش سر خودمه، خانم ها کسی نخواست...؟» نه...، نه...، هیچ کس نخواست... هیچ کس...

زور که نیست، لبخند به چه دردت می خورد وقتی زن بچه به بغل می بینی، وقتی ماسک زده می بینی، وقتی می بینی دخترک چه سن و سالش نزدیک است به تو. شاید در آن واحد ده تا مغازه جمع شدند توی یک واگن. و تو غمزده ای؛ تو بغض گرفته ای. باز می پیچید صدا: «خانم ها! با دبزن دارم...» می خری. می خری تا شاید خنکایش آرام کند دل «گر» گرفته ات را ... تا شاید پاک کند قطره های شرم پیشانی ات را...

رقیه حاجی باقری از تهران