جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

روایت آن گل معروف به قلم مارادونا


روایت آن گل معروف به قلم مارادونا

مشت چپم رو پشت سرم قایم کرده بودم حتی شیلتون هم نفهمید از کجا خورده, فن ویک که پشت سرم بود, دستش رو به نشونه خطا بالا برد نه واسه این که چیزی رو دیده باشه ها, نه, چون اصلاً نفهمیده بود که چی شده کار رو تموم کردم و دویدم به طرف جایگاه, کنار پدر و پدرزنم, اشکم دراومده بود

آوریل ۱۹۸۶، زمونه خیلی لجنی بود. از نروژ باخته بودیم و حسابی افتاده بودیم تو هچل. اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. دولت غآرژانتینف می خواست دکتر غبیلاردوف رو از تیم ملی بندازه بیرون. می خواستن مربی مون رو دک کنن. رائول آلفونسین، رئیس جمهور، گفته بود که طرز بازی تیم ملی رو دوست نداره. وزیر ورزش، رودولفو اوریلی هم می خواست یه جوری قضیه رو ماست مالی کنه. اوضاع واقعاً وحشتناک بود، افتضاح واقعی.

خب سیاستمدارها هیچ وقت فوتبال رو جدی نمی گیرند. ولی یهو مشکل تیم ملی، شده بود یه معضل جدی.وقتی رسیدیم مکزیک، قرار شد یه جلسه بذاریم و راجع به بعضی چیزا حرف بزنیم و سنگامون رو وا بکنیم. من و چند نفر دیگه یه ربع دیر به این جلسه رسیدیم و مجبور شدیم خزعبلات دانیل پاسارلا رو که بازوبندش به من رسیده بود، گوش کنیم. مردک با اون اخلاق دیکتاتوریش، پاسارلا بدجوری مخ بقیه رو تیلیت کرده بود.

اون ها هم گفتند چون داشتیم مواد مصرف می کردیم، دیر رسیدیم. بلند شدم، گفتم؛ باشه پاسارلا، من مواد می زنم، باشه. یهو همه خفه خون گرفتن. بعد گفتم؛ اما نه این دفه آشغال. نه این مرتبه، باور می کنی؟ تو همه رو با این حرفات به گند کشیدی، بچه هایی رو که هیچ کاری نکردن. فهمیدی... کثافت.

اصل قضیه این بود که پاسارلا می خواست قاپ بچه ها رو بزنه و دوباره کاپیتان بشه. از وقتی بازوبند رو به من داده بودن، بدجوری رو اعصابش بودم. البته اون کاپیتان خوبی بود. این رو همیشه گفتم. ولی این من بودم که جاش رو گرفتم، من... کاپیتان همیشگی ملتم. وقتی به یک چهارم رسیدیم، هیچ کس هنوز قدرتمون رو باور نمی کرد. یکی از بچه ها گفت که تا همین جا هم خودش خیلیه. من هم تو جوابش چیزی رو گفتم که اوبدولیو وارلا، ستاره اروگوئه قبل از فینال ۱۹۵۰ گفته بود؛ فقط وقتی وظیفه مون رو کامل انجام دادیم که قهرمان شده باشیم.

۲۲ ژوئن ۱۹۸۶ بود. روزی که تا زنده ام یادم نمی ره. انگلیس رو بردیم. اونم با دو گل من، با دو گل من، جزئیات زیادی از گل دوم تو مخمه. وقتی بچه بودم، تموم عشقم این بود که این کارو واسه استرلاروخا تیم بچه های محلمون بکنم. ولی این کار رو تو جام جهانی کردم. واسه کشورم، توی فینال. می گم فینال، چون واسه ما بازی با انگلیس، به خاطر هر چیزی که این بازی داشت، یه فینال واقعی بود. چیزی بیشتر از یه فوتبال بود. به زانو درآوردن یک ملت بود.

قبل از بازی گفته بودم که فوتبال هیچ دخلی به جنگ مالویناس نداره. ولی وقتی داشتیم می رفتیم تو زمین، یاد همه اون بچه های آرژانتینی افتادم که مثل پرنده های معصوم اون جا پرپر می شدن و روی زمین می افتادن. تو ذهن ما، این بازیکنای انگلیس بودن که به خاطر هر چی که اون جا گذشت، واسه خراشی که رو دل تک تک ملت آرژانتین نشسته بود، مقصر بودن. می دونستم که دیوونگی یه.

اما اون موقع احساس کردیم که باید از پرچم کشورمون، از همه اون بچه های مرده تو مالویناس، حمایت کنیم. برای همینه که گلی رو که زدم، اصلاً هر دو تا گلی رو که زدم، افسون خاص خودشون رو داشتن. دومی ولی گلی بود که از بچگی آرزوش رو داشتم. هر وقت که فیلم اش رو می بینم باورم نمی شه که این کار منه.

حالا هم که به یه افسانه تبدیل شده و جفنگیات زیادی راجع بهش گفتن.۱۹۸۰ وقتی با انگلیس تو ویمبلی بازی کردیم، یه حرکت شبیه همین اومدم. ولی آخرین لحظه، وقتی گلر اومد بیرون، شوت زدم و موقعیت از دست رفت. تورکو، برادرم رو می گم، به من زنگ زد و گفت؛ احمق جون، نباید می شوتیدی، باید دریبل می کردی.

گلر حدس می زد که شوت می کنی. من هم بهش گفتم؛ عوضی کوچولو، برای تو آسونه گفتنش. کدوم آدم عاقلی اون جا دریبل می زنه؟ تو داری از پای تــلـویــزیون می بینی، نمی فهمی که اون جا چه خبره. ولی اون داد زد که؛ نه الاغ، اگه دریبلش می زدی، اون وقت می تونستی با پای راست، کار رو تموم کنی. حالا فهمیدی؟ جوجه اون موقع فقط ۷ سالش بود.

همه اش این طوری بود؛ وسط زمین بود که شروع شد، یه خورده سمت راست. توپ رو گرفتم و چرخیدم، بردسلی و دیدرو رو رد کرده بودم که شیلتون رو تو گل دیدم. باید یه چند متری جلوتر می رفتم. از بوچر گذشتم. خورخه والدانو اومد اون طرف، کمکم منتظر بودم که یه مدافع انگلیسی بره کنار تا منطقی ترین کار ممکن رو بکنم، یعنی به والدانو پاس بدم.

اون هم که با شیلتون تک به تک می شد. ولی اون مدافع کنار نیومد. رفتم جلو، توپ رو کشیدم سمت راست و حالا من بودم و شیلتون. همون جا بودم که تو ویمبلی ۸۰، درست همون جا بودم که خواستم مثل دفه قبل کار رو تموم کنم، ولی یهو... خدا، خداوند کمک کرد. حرف تورکو یادم اومد. تیک... شیلتون رو دریبل زدم و تاک... من مهم ترین گل عمرم رو زده بودم. می خوام صحنه به صحنه تمام اون حرکت ها رو قاب بگیرم و بچسبونم بالای تختم. زیرش هم بنویسم؛ بهترین لحظه های عمرم.اون یکی هم خیلی حال داد. اون موقع گفتم به یه خبرنگار که؛ دست خدا بود ولی انگار جیب یه انگلیسی رو زده بودم.

به خبرنگار بی بی سی هم گفتم؛ صد در صد درست بود، چون داور این گل رو پذیرفته. من کی ام که بخوام صداقت داور رو زیر سوال ببرم، اون موقع نمی دونم چطور کسی نفهمید. تو فیلم که واضحه. با تمام وجود به سمت توپ پریدم. مشت چپم رو پشت سرم قایم کرده بودم. حتی شیلتون هم نفهمید از کجا خورده، فن ویک که پشت سرم بود، دستش رو به نشونه خطا بالا برد. نه واسه این که چیزی رو دیده باشه ها، نه، چون اصلاً نفهمیده بود که چی شده. کار رو تموم کردم و دویدم. به طرف جایگاه، کنار پدر و پدرزنم، اشکم دراومده بود...

مهدی صارمی فر



همچنین مشاهده کنید