شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

وقتی انسان در جایگاه اصیل خود خانه ندارد


وقتی انسان در جایگاه اصیل خود خانه ندارد

واژه «humanism» را «انسان گرایی», مذهب «اصالت انسان», «انسان دوستی» معنا کرده اند همچنین «humanist» را نیز «دانشجوی انسانیت, پیرو مذهب اصالت انسان, انسان مدار, دانشجوی ادبیات باستان و انسان دوست», معنا کرده اند حق شناس و دیگران, ۱۳۸۱, ص ۷۷۸

واژه «humanism» را «انسان‎گرایی»، مذهب «اصالت انسان»، «انسان‎دوستی» معنا کرده‎اند. همچنین «humanist» را نیز «دانشجوی انسانیت، پیرو مذهب اصالت انسان، انسان‎مدار، دانشجوی ادبیات باستان و انسان‎دوست»، معنا کرده‎اند. (حق شناس و دیگران، ۱۳۸۱، ص ۷۷۸)

در فرهنگ فلسفی «لالاند» در ذیل کلمه «humanism» آمده است: «جنبشی که به وسیله انسان‎گرایان دوره احیاء و تجدد بیان شده است و خصوصیتش عبارت از کوشش برای بالا بردن مقام نفس انسانی و ارزش دادن به او، با گره زدن فرهنگ جدید با فرهنگ باستان، از ورای قرون وسطی و فلسفه مدرسی است. انسان‎گرایی جز شوق روزگار باستان چیز دیگری نیست، پرستش اوست، مذهبی که آن‎قدر مقام آدمی را دوست می‎دارد که صرفا به پرستش آن نمی‎پردازد، بلکه کوشش می‎کند تا آن را از نو به وجود آورد. اگر چنین نهضتی تا غایت منطقی‎اش کشیده شود، به کمتر از محو پدیدارهای مسیحی بسنده نمی‎کند.» (لالاند، ۱۳۷۷، ص ۳۲۷)

واژه «humanism» بر گرفته شده از واژه «human» است. برخی ریشه این واژه را «humble humilis» و مشتق از واژه لاتین«humus» به معنای «خاک یا زمین» دانسته‎اند و معتقدند به همین جهت «homo» به معنای «هستی و زمین» و «humanus» به معنای خاکی یا انسانی است و به تعبیر دقیق‎تر به معنای ناسوتی که در ادبیات ما در مقابل لاهوتی قراردارد. این موجود در تقابل با سایر موجودات خاکی (حیوانات و گیاهان)، در مرتبه دیگری از موجودات، یعنی ساکنان آسمان یا خدایان (deusldiyus divinus) قرار می‎گیرد.

در اواخر دوران باستان و قرون وسطی، محققان روحانیان میان «divinitas» به معنای حوزه‎هایی از معرفت و فعالیت که از کتاب مقدس نشأت می‎گرفت و «humaitas» یعنی حوزه‎هایی که به قضایای علمی زندگی دنیوی مربوط می‎شد، فرق گذاشتند. در حدود سنه ۱۵۰ پیش از میلاد کلمه «humanitas» به وجود آمد. این کلمه شعار تمدن استعماری جدیدی بود که وارث تمدن یونانی می‎شد. این کلمه مقابل «barbatitas» یا «feritas» قرار داشت که به معنای روش مردمان وحشی است و معنی آن هوش، خرد و مذهب بود. در دوره مسیحیت این اصطلاح، مفهوم ناپایداری و بینوایی را در مقابل مفهوم ابدیت به خود گرفت.» (دوسانتیلانا، ۱۳۴۵، ص ۴)

اومانیسم به عنوان یک جنبش ادبی و فلسفی در نیمه قرن ۱۴ در ایتالیا تأسیس شد و سپس در دیگر کشورهای اروپایی اشاعه یافت.

اومانیست فرانسوی «کارلوس بویلوس» درکتابش به نام «ساپینت» درباره انسان محوری بحث کرد. در آن‎جا خردمند با «پرومتوس» برابری می‎کند؛ پرومتوسی که مطابق اسطوره‎های یونان، انسان را آفرید و به او قدرت تحکم بخشید و فاصله اشیاء و خواندن و نوشتن را به او آموخت. برابری خردمند با پرومتوس در خردی است که پرومتوس به نیروهای انسانی اعطا کرده است تا طبیعت وی را کمال بخشد. بدین ترتیب اومانیست‎ها معتقد بودند که خرد آدمی که هم تراز خرد خداست، آدمی را قادر می‎سازد تا به تنهایی بر حیات خویشتن تسلط یابد.

ویل دورانت در تاریخ تمدن می‎نویسد: «ارنست رنان، نویسنده و فیلسوف مشهور فرانسوی، پترارک را نخستین انسان متجدد و نو نامیده است.» پترارک شاعر ایتالیایی عهد رنسانس است. رنسانس ظهور تاریخی و عینی اومانیسم (به معنای خود محوری آدمی در نسبت با حق و طرح مدعای «انسان محوری» و نفی و انکار ربط و تعلق به حضرت حق)، بود.

پس از رنسانس، اومانیسم به مثابه مشخصه تمدن غرب، توسط فیلسوفان مهم غرب به ویژه رنه دکارت، ایمانوئل کانت و فریدریش هگل نهادینه شد. پس از هگل نگرش اومانیستی به عالم، از سوی متفکرین غربی به نحو جدی مورد نقد و بررسی قرار گرفت. از جمله این متفکران می‎توان به «رنه گنون»، «ماکس شلر»، «اشپنگلر»، «مارتین هیدگر»، «میشل فوکو» اشاره نمود.

ماکس شلر در خصوص اندیشه اومانیستی و سقوط مقام انسانیت در غرب می‎نویسد: «بر حسب این‎که میان انسان و مبدأ ارتباطی باشد یا نباشد، تصوری که از او داریم، متفاوت خواهد بود. سقوط مفهوم انسانیت در غرب، شاید به این علت بود که انسان می‎خواست انسانیت خویش را بر مبنای وجود خود، بنیان کند و از آن‎چه تا آن زمان بنیاد او بود دور افتاد و نسبت بدان بیگانه شد.» همچنین نویسنده شهیر فرانسوی رنه گنون در خصوص جوهر خود بنیادانه اومانیسم در کتاب «بحران دنیای متجدد» می‎نویسد: «اومانیسم نخستین صورت امری بود که به شکل نفی روح دینی در عصر جدید درآمده بود و چون می‎خواستند همه چیز را به میزان بشری محدود سازند، بشری که خود غایت و نهایت خود قلمداد شده بود، سرانجام مرحله به مرحله به پست ترین درجات وجود بشری سقوط کرد.»

اومانیسم به مثابه جوهره دوره‎ای که آن را «عصر ظلمت» نامیده‎اند، تجسم طغیان فرعونیت و خود بنیادی بشر جدید و اعراض او از حق و حقیقت بود و این چنین است که از دیدگان فوکو «اومانیسم نه تنها فلسفه‎ای محدود و منسوخ است، بلکه مفهوم محوری آن یعنی انسان به درد زباله‎دانی می‎خورد.» انسان در دوره مدرنیته اومانیستی است، یعنی دیگر به نیوشای وجود گوش نمی‎سپرد، از این‎رو در جایگاه اصیل خود، خانه ندارد و بی مسکن و بدون مأمن است.

با ظهور رنسانس و غلبه اصل الاصول تفکر دوره جدید، یعنی اومانیسم، عالم غیب، میتولوژی و دین به تمامی مستور می‎شود، در نتیجه میتولوژی غیب‎اندیش نیز با اومانیسم تأویل می‎گردد. بر این اساس است که هگل می‎گوید: «اسطوره نشانه ناتوانی روان است در استوار ساختن «خود» به طور مستقل.» خود همان بشر است. با پیدایش فلسفه، انحراف از میتولوژی که از چشمه فوق طبیعی و لاهوتی خود بهره‎مند بود، پیدا شد و باز به قول هگل: «پیش‎گویی و غیب‎آگاهی جای خود را به خودآگاهی فرد متفکر و اندیشه داد.»

به زعم هیدگر «انسان‎گرایی در تعیین ماهیت‎اش از انسانیت انسان، نه تنها از رابطه هستی با ماهیت انسان پرسش نمی‎کند، بلکه به این دلیل که در مابعدالطبیعه منشأ دارد، با عدم شناخت و عدم درک آن حتی از طرح این پرسش ممانعت می‎کند.»

هیدگر در رساله متفکران نخستین یونان بیان می‎دارد: «کوژیتوی انسان جدید، موجب عزلت او از عالم گشته و از این رو بی‎خانمان شده است و توانایی خود را برای ساختن حوزه ما‎هوی و ذاتی خود از دست داده است.» (خاتمی، ۱۳۸۱، ص ۴۵) به جرأت می‎توان گفت که اکثر مکاتب فلسفی غرب و به تبع زندگانی انسانی غربی، به نحوی از انحا متأثر از تفکر اومانیستی هستند و همگی انسان را به مثابه وجودی قایم به ذات دانسته‎اند که خود فاعل و غایت خویش است، در عین حال خودشان را از نسبت به هرگونه منبع متعالی، مبرا می‎دانند. اما با این حال فوکو به درستی می‎گوید؛ « همان طور که باستان‎شناسی اندیشه ما به آسانی نشان می‎دهد، انسان اختراعی اخیر است و شاید اختراعی که به پایان خود نزدیک می‎شود.» (دیویس، ۱۳۷۸، ص ۹۴).

در این جا لازم است برخی ویژگی‎های رویکردهای اومانیستی، به اختصار شرح داده شود.

۱) اصالت انسان: انسان به جای خدا می‎نشیند و ملاک حق و باطل، خیر و شر و حقیقی و غیر حقیقی قرار می‎گیرد.

۲) عقل خود بنیان انسان: انسان، دیگر تنها به واسطه عقل خویشتن به حل مشکلات خویش می‎پردازد و نقش کتاب مقدس کمتر می‎شود.

۳) انسان به همه چیز به دیده شک می‎نگرد، او نگران است که باز هم فریبی در پس پرده باشد.

۴) جامعه بر بنیان‎های اخلاقی بنا نهاده شده است که به واسطه انسان اداره می‎شود.

۵) انسان رهرو رویکرد اومانیستی دریافته است که دیگران نیز می‎توانند از نظر‎گاه خویشتن سخن بگویند و این گونه کثرت‎گرایی بسط پیدا می‎کند.

۶) توجه به آزادی به عنوان تمام راه احترام و تقرر انسان آزاد گسترش پیدا می‎کند.

۷) جدایی دین از نهاد دولت، ضرورت پیدا می‎کند.

۸) توجه به علوم تجربی برای حل مشکلات حیاتی انسان.

۹) اصالت فرد، کانون توجه قرار می‎گیرد.

۱۰) به تبع اصالت فرد، منفعت برای فرد طرح می‎شود.

۱۱) مخالفت و ضدیت با سنت نیز به‎نحوی از انسان‎گرایی جدا ناشدنی است.

نویسنده: مهدی - حکمت

منبع: هفته نامه - پنجره - ۱۳۸۸ - شماره ۲