یکشنبه, ۲۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 16 March, 2025
مجله ویستا

گربه های گرسنه طنجه


گربه های گرسنه طنجه

اگر چه ماه ژانویه بود, هوا در خیابان باریك, داغ و سوزان می نمود مردم حركاتشان با هر حسی از زمان و مكان و قصدی كه داشتند, كند و آهسته به نظر می آمد

اگر چه ماه ژانویه بود، هوا در خیابان باریك، داغ و سوزان می‌نمود. مردم حركاتشان با هر حسی از زمان و مكان و قصدی كه داشتند، كند و آهسته به نظر می‌آمد. هات كه حسابدار شركتی بود و هر روز از ساعت نه بامداد تا پنج بعدازظهر كار می‌كرد، تبسمی بر لب آورد. سر و صداهای فراوانی به گوشش می‌رسید، اما او از صدای گاریهای چوبین، عرعر بوزینه‌ها، صدای نرم گامهای شتران كه می‌گذشتند، ناراحت و مضطرب نمی‌شد... بوی سوزانی كه بینی‌اش را می‌فشرد، حس خارشی در حنجره‌اش پدید آورده بود. عرقی از صورت و گوشه لبش فرو می‌ریخت كه مزه گرمی داشت.

هات به زیر سایه گذر سرپوشیده‌ای خزید. آنجا هوا سرد و آرام می‌نمود. آخر روز قبل هوای لندن بارانی بود.

در زیر گذرگاه قهوه خانه‌ای با میزها و كف سنگفرش شده‌اش خودنمایی می‌كرد. رویه صندلیها از سنگ مرمر و پایه‌هایشان از آهن سیاه و نقش و نگارداری بود.

هات حسابدار، دستور یك فنجان قهوه داد و به مردم سیاه و پریده رنگی كه از جلو قهوه‌خانه می‌گذشتند، می‌نگریست. برخی از آنان ابله‌گون، و چهره‌هایی به رنگ زیتون داشتند و برخی دیگر لباسهای اروپایی پوشیده بودند. اما مردان و زنانی فقیر به نظر می‌آمدند، كه در پوشاك گشاد و رداهای سفید و یا قهوه‌ای رنگ خود، احساس راحتی می‌كردند. مردان، خصوصا سالخوردگان، وقار و آرامش داشتند. در زنان، حالت اطاعت و تسلیمی بود كه زنان اروپایی از آن بی‌بهره می‌نمودند. هیچ گدایی به چشم نمی‌خورد؛ آخر مردی به او گفته بود كه در طنجه گدایی منسوخ شده است.

در آن سوی خیابان بنای مربع شكلی قرار داشت كه پرچمی بر فراز آن در اهتزاز بود. در پس خیابان، باغی از درختان خرما و علفهای خاكستری بوگین ویلا به چشم می‌خورد، درختان خرما خسته و پژمرده به نظر می‌آمدند و پرچینهای دور باغ از آهن بود، كه به آنها رنگ سبز زده بودند؛ اما رنگ آنها پوسته پوسته به نظر می‌آمد.

هات پیرزنی را دید كه به این سو و آن سوی خیابان می‌رود. لباس سیاه و نخ نمایی بر تن داشت. گوشه‌ای از جامه‌اش را در دهان گرفته بود و در دست دیگرش سبدی بود. ناگهان ایستاد. سرش را به روی پرچین خم كرد. هات گمان برد كه باید خسته شده باشد. اما كسی به او توجهی نكرد، و دستش را نگرفت كه با او حرف بزند.

در همین موقع گربه‌ای از باغ بیرون جهید و به طرف او رفت. گربه سیاه و نحیف دیگری به دنبال گربه اول آمد و سپس گربه لاغر دیگری كه دمی آویزان داشت پیش آمد. چند لحظه بعد پیرزن به حركت درآمد و بار دیگر ایستاد و به روی بخش دیگری از پرچین خم شد. گربه‌های بیشتری از لابه‌لای بوته‌های باغ بیرون آمدند. هات آنها را شماره كرد. پنج تا بودند.

پیش از آنكه پیرزن بیاید، باغ خالی از سكنه می‌نمود. هات به شگفت آمد كه او كیست و در آنجا چه می‌كند. به اطراف خود نگریست تا ببیند آیا كسی در قهوه‌خانه هست كه از او درباره این پیرزن پرسشهایی بكند؟ اما به نظر می‌آمد كه كسی به پیرزن توجهی ندارد. از این رو از جای برخاست و وارد خیابان شد. نتوانست آن طرف صورت پیرزن را ببیند؛ چون رگهایی ـ همانند خطوط روی كفشهای پوسیده و مندرس‌ ـ بر پیشانی و در گوشه چشمانش داشت.

هات دید پیرزن دارد ماهیهایی از سبد خود بیرون می‌آورد و به گربه‌ها می‌دهد كه بخورند. ما‌هیها، به ماهیهای كوچك ساردین شبیه بودند.

وقتی سبد از ماهی خالی شد، پیرزن از تپه‌ای بالا رفت. هات دوست داشت با او حرف بزند. اما جرئت این كار را نداشت. وارد قهوه‌خانه شد و به سوی میز خود رفت.

از اینكه پیرزنی با آن وضع به گربه‌ها غذا داده بود، تعجب كرده بود. آن هم پیرزنی كه آن قدر نحیف و تهیدست به نظر می‌آمد.

هات با تبسمی بر لب فكر كرد كه اگر پیرزن انگلیسی می‌بود، چنین انتظاری از او می‌رفت، اما پیرزن یكی از اهالی طنجه بود! آخر پیرزنی فقیر، سیه‌چرده و پا برهنه و خاك آلوده چرا باید تمام ماهیهای خود را به گربه‌ها بدهد. آن هم در طنجه؟ اندیشید آیا پیرزن پولی برای خرید ماهیها داشته است یا نه؟

روز بعد، هات، بار دیگر به قهوه‌خانه رفت. درست همان موقعی كه روز قبل رفته بود. مدتی در انتظار ماند، اما پیرزن نیامد. هات فكر كرد می‌بایست دیروز با او حرف می‌زد. باید جرئت می‌كرد و از او علت غذا دادن به گربه‌ها را می‌پرسید. اما انگار، دیگر خیلی دیر شده بود.

باز هم بر جای ماند. به یاد آورد كه ظاهرا گربه‌ها پیرزن را می‌شناخته‌اند؛ چون همین‌كه پیرزن در پس پرچین توقف كرد، به نزدش آمدند. بنابراین، باید پیرزن قبلا بارها به آنجا آمده باشد. با این فكر، هات اندیشید كه باید باز هم پیرزن به آنجا آمده باشد.

چای دیگری درخواست كرد. تقریبا یك ربع به ساعت دوازده مانده بود كه بار دیگر پیرزن پیدایش شد.

همان جامه سیاه پیشین را پوشیده بود. هنوز همان سبد را در دست داشت. به روی پرچین باغ خم شد و گربه‌ها از میان بوته‌ها و سایه درختان بیرون آمدند. پیرزن چون دفعه پیش همان حالت بی قراری را در خود حفظ كرده بود.

هات از جای برخاست و وارد خیابان شد. تصمیم گرفت كه به جای زبان انگلیسی، با زبان فرانسه با او حرف بزند. در هر حال او پیرزن غریبه‌ای بود؛ از این رو، آرام و با احتیاط از او پرسید: «چرا به این گربه‌ها غذا می‌دهید؟»

پیرزن حرفی نزد. انگار كسی را ندیده بود كه سؤالی از او می‌پرسد. ناگزیر هات بار دیگر سؤال خود را تكرار كرد. این بار پیرزن سرش را تكان داد. غمی جانكاه چهره‌اش را در خود گرفت كه حاكی از پیری و فقر او بود. به دهان و گوشهایش اشاره‌ای كرد و بار دیگر سرش را تكان داد.

هات مقداری پول به او تعارف كرد. پیرزن در گرفتن پول مردد بود، اما بعد، با بی‌میلی پول را گرفت: هات خواست باز هم به او پولی بدهد، اما پیرزن فقط تبسمی كرد.

هات می‌خواست به دنبالش برود و بداند كه او كیست و در كجا زندگی می‌كند. اما بعد كه فكر كرد، در جایی مثل طنجه كه زادگاه پیرزن است، به وحشت آمد و اندیشید كه ممكن است این تعقیب برای مردم آنجا سوء تعبیری پدید آورد.

هات او را دید كه از خیابان گذشت. وقتی اندكی دور شد، سرش را برگرداند و به هات اشاره كرد كه به دنبالش برود.

هات كه مرد آرام و با احتیاطی بود، بی‌درنگ او را دنبال نكرد. اما وقتی پیرزن از نظرش دور شد، حس كنجكاوی بر بی‌تفاوتی او غالب آمد. ابتدا آرام گام برداشت، اما وقتی پیرزن وارد كوچه‌ای شد، از خیابان گذشت و بر سرعت قدمهایش افزود. كوچه باریكی بود كه به دیوارهایش پنبه آب زده بودند.

پیرزن در آستانه دری ایستاد و ریسمانی را كشید، اما رویش را برنگرداند كه ببیند هات به دنبالش آمده است یا نه. وقتی در باز شد، برگشت و پیش از آنكه وارد خانه بشود، با دستش اشاره به هات كرد. هات پیش رفت تا آنكه به آستانه در رسید.

وقتی هات وارد خانه شد، حیاط كوچك و استخر بی‌آبی را دید. علفهای هرزه و خزه همه خانه را در خود گرفته بودند. در آن سوی حیاط بنایی به چشم می‌خورد كه پنجره‌های بی در و پیكری داشت. در واقع ساختمان مخروبه‌ای بود كه تخته‌های باد كرده و گچهای شكاف برداشته آن در یاد هات آورد كه می‌بایست زمانی، بنای دلپذیری می‌بوده باشد. در اتاق طبقه اول ساختمان تنها چیزی كه به چشم می‌خورد آیینه تیره و كله‌داری بود كه به روی دیوار، آویزانش كرده بودند. تختخواب، میز و یا صندلیهایی در آن دیده نمی‌شد. در واقع اتاقی بی در و پیكر بود.

هات در راهروی ساختمان دختری را دید و فكر كرد كه باید تقریبا یازده یا دوازده سال داشته باشد. دختر پیش آمد و گفت: «مادرم می‌گوید، خانه من خانه خودتان است. خوش آمدید.»

پیرزن در زیر آیینه زانو زده بود و هنوز قسمتی از صورتش را با گوشه جامه‌اش پوشانده بود. دختر به سوی مادرش رفت و زن بازویش را به دور شانه دختر حلقه كرد و او را به سوی خود كشاند؛ جوری كه هات توانست انعكاس چشمان دختر را در آیینه نظاره‌كند.

دختر گفت: «مادرم می‌گوید از شما بپرسم كه چه می‌خواهید.»

هات اشاره یا حركتی از سوی پیرزن ندید و تعجب كرد كه دختر چگونه حرفهای او را می‌فهمد. اما می‌دانست كه كر و لالها روش به خصوصی برای ارتباط با دیگران دارند.

هات گفت: «می‌خواهم بدانم چرا مادرتان به گربه‌ها ماهی می‌دهد!»

پیرزن دستش را به روی پیراهن دختر كشید تا به آن شكل بدهد و صافش كند؛ جوری كه هات توانست پوست و استخوان و یا به عبارتی طرح استخوانی شانه‌های دختر را ببیند.

دختر گفت: «مادرم می‌گوید، به این دلیل به گربه‌ها غذا می‌دهد كه گرسنه‌اند.»

هات انعكاس چشمان دختر را در آیینه دید، اما این انعكاس مطلبی را به او تلقین نمی‌كرد. ناگهان مارمولكی به روی دیوار خزید و مگسی را در دام خود گرفت. قورتش داد. گلو و شكم مارمولك از بلعیدن مگس به صدا درآمد، اما در سیمایش تغییری پدید نیامد.

هات گفت: «به نظر من مادرت زن بیچاره و فقیری است. از كجا پول می‌آورد كه ماهی بخرد؟»

دختر چشمانش را بست. پیرزن دستش را از روی پیراهن سبز دختر برگرفت و آن را به روی زانوهای لنگ و بی حس خود گذاشت. هات در سكوت صدای چكه چكه كردن آب را به درون استخر نیمه خشك حیاط شنید و فكر كرد از پولی كه به پیرزن داده است، او و دخترش را رنجانده است. از این رو گفت: «می‌بخشید، قصدم این نبود كه ...»

بعد فكر كرد بهتر است پیش از آنكه حرف دیگری بزند و یا كاری انجام بدهد كه باعث رنجش آنان بشود، از آنجا برود. وارد خانه‌شان شده بود و اكنون همه چیز را می‌دانست؛ هر چند در واقع با تجربه اروپایی خود چیزی دستیگرش نشده بود. از این رو به خاطر احساس و عدم آگاهی‌اش، شرمسار می‌نمود. او وارد دنیایی شده بود كه به آن نام خودخواهی می‌داد. آخر فقر و تهیدستی چیست و عزت نفس كدام است؟!

پاهایش به لرزش در آمدند. حس كرد این حالت از ناراحتی و یا شاید از ترس و خوف او نشئت گرفته باشد. از این رو گامی واپس نهاد و بعد آرام گام دیگری برداشت.

ناگهان دختر شروع به خواندن كرد؛ انگار شعر و یا دعایی را زیر لب زمزمه می‌كرد، هات صدای خشن عابران را در خیابان تمیز داد. چشمان دختر همان طور كه زمزمه می‌كرد، بسته بود.پیرزن دست خود را با بی‌حالی از روی بدن دختر وا پس كشید.

دختر ترجمه زمزمه آواز گونه خود را با لحنی عربی و انگلیسی بازگفت: «خداوند رحیم و مهربان است. ثروتمندان به فقیران غذا می‌دهند و فقیران هم به گنجشكان غذا می‌دهند.»

هات كه مطمئن نبود كه دارد كار درستی می‌كند یا نه، آرام كیف پولش را درآورد و با این احساس كه می‌خواهد به شكهای خود پاسخ دهد، چند قطعه اسكناس از آن بیرون آورد. فكر كرد كه نباید پول بسیار زیاد و یا اندكی به آنها بدهد.

از این رو اسكناسهای كهنه را كه بیش از پنج و كمتر از ده شلینگ بود جلو آنها بر روی زمین گذاشت. در واقع یك اسكناس پنج درهمی بود.

دختر گفت: «مادرم می‌گوید از شما بپرسم كه دیگر چه می‌خواهید بدانید؟»

هات پرسید: «چند وقت است كه مادرتان به گربه‌ها غذا می‌دهد؟ چند سال می‌شود؟»

دختر انگشتانش را از هم باز كرد و چند بار آنها را بست و گفت: «سه سال.»

دستبند باریكی از مس به دور مچش بود. ادامه داد: «مادرم زن مهربانی است كه به گربه‌ها غذا می‌دهد. همه ماهیها را به آنها می‌دهد؛ حتی یكی از آنها را برای خودش نگاه نمی‌دارد. خودش نان و چای می‌خورد، نه چیز دیگری.»

هات چشمان دختر را بار دیگر در آیینه دید. به مارمولك بی‌حركت روی دیوار هم نگاه كرد. انگار حیوان گرسنه در انتظار آمدن مگس دیگری بود. دست پیرزن همچنان بر روی پیراهن دختر به حركت در می‌آمد و آن را صاف می‌كرد.

دختر گفت: «در جوار خانه ما یك زن انگلیسی بود كه چند گربه داشت. وقتی این زن مرد، گربه‌ها به پشت پرچین خانه ما آمدند. از شدت گرسنگی لاغر و نحیف شده بودند. بعضی از آنها فریاد می‌كشیدند و بعضی دیگر مردند. مادرم گفت: «خداوند خوب و مهربان است. من به جای آن زن انگلیسی به آنها غذا می‌دهم.»

هات آهی كشید. چشمان دختر اكنون درشت‌تر و نزدیك‌تر به هم می‌نمود. او ادامه داد: «به همین دلیل حالا او به جای آن زن انگلیسی به گربه‌ها غذا می‌دهد. اگر پولی گیرش بیاید، نان و چای می‌خورد؛ كه من هم می‌خورم؛ و اگر پولی در كار نباشد، ما گرسنه می‌مانیم.»

دختر یك لحظه چشمانش را بست و بعد بازشان كرد و گفت: «بله... آقا.»

نوشته: دارل بیتز/ترجمه: همایون نوراحمر

پی‌نوشت:

این داستان جایزه ادبی او هنری را در انگلستان به خود اختصاص داده است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.