جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا

واپسین روزهای حیات پربار پیامبر ص


واپسین روزهای حیات پربار پیامبر ص

با شروع محرم سال ۱۱ هجری, اخباری از مرز روم رسید که حاکی از ناآرامی در آن مناطق بود پیامبر ص گروهی را آماده فرستادن به آن دیار کرد و اسامه بن زید را که جوانی هفده یا نوزده ساله بود, بر آن گماشت که «بنا بود همه مهاجرین نخستین با اسامه روان شوند » در این اثنا که مردم در کار آماده شدن بودند, بیماری آن حضرت آغاز شد که به ارتحالشان انجامید

با شروع محرم سال ۱۱ هجری، اخباری از مرز روم رسید که حاکی از ناآرامی در آن مناطق بود. پیامبر(ص) گروهی را آماده فرستادن به آن دیار کرد و اسامه‌ بن زید را که جوانی هفده یا نوزده ساله بود، بر آن گماشت که: «بنا بود همه مهاجرین نخستین با اسامه روان شوند.» در این اثنا که مردم در کار آماده شدن بودند، بیماری آن حضرت آغاز شد که به ارتحالشان انجامید. بسیاری از متون اهل سنت آغاز بیماری ایشان را ۲۸ صفر و ارتحالشان را ۱۲ربیع‏الاول روایت کرده‏اند که بدین ترتیب کل بیماری حدود چهارده روز می‏شود. این نوشتار تنها بر پایه این متون نگاشته شده است.

محمدبن اسحاق از خدمتکار پیغمبر(ص) روایت می‏کند: در آن شب که سید علیه‌السلام را رنجوری ظاهر خواست شدن، در میانة شب مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بیا با من تا به گورستان بقیع رویم، که امشب مرا فرموده‏اند اهل گورستان بقیع را آمرزش خواهم.» من با وی برفتم و چون به میان گورستان رسید، باز ایستاد و بعد از آنکه سلام بر اهل گورستان کرد و تهنیت ایشان گزارد، گفت: «فتنه آخرالزمان روی بنموده است؛ یکی از پی یکی. هر یکی که پیدا شود، بتر باشد از اول که آن گذشته باشد!»

بعد از آن روی با من کرد و گفت: «مرا مخیر کرده‏اند میان ملک دنیا و زندگانی دراز و بعد از آن بهشت؛ و میان مرگ و دیدن حق‏تعالی و یافتن بهشت.» من گفتم: «پدرم و مادرم فدای تو باد! اکنون ملک دنیا و زندگانی دراز، و بعد از آن بهشت اختیار کن.» گفت: «لا والله، بلکه مرگ و دیدار حق و یافتن بهشت اختیار کردم.» و چون این بگفت، اهل بقیع را آمرزش خواست و بعد از آن به خانه باز آمد و ابتدای رنجوری او را حاصل شد.

ابن سعد می‏نویسد: صبح فردای شبی که حضرت برای اهل بقیع طلب مغفرت کرد، به دست خود پرچمی برای اسامه بن زید بست و لشکر در جُرف بود و هیچ یک از سرشناسان «مهاجران نخستین» و انصار نماند، مگر اینکه به این جنگ فراخوانده شد؛ از جمله ایشان ابوبکر، عمر، ابوعبیدةجراح، سعد ‏وقاص، سعیدبن زید و... بودند. مردم گفتند: «این جوان را بر مهاجران نخستین گماشته‏اند!» حضرت که به سبب درد، دستمالی بر سر بسته بود، بیرون آمد و فرمان داد سپاه اسامه را گسیل کنند.

عایشه گوید: پیامبر(ص) در حالی که به علی و فضل‏بن عباس تکیه کرده بود، به مسجد رفت و بر منبر نشست و بر اصحاب اُحد درود فرستاد و برایشان آمرزش خواست؛ آنگاه فرمود: «ای مردم، هنگام آن رسیده است که حقوق خود را از من بستانید. هرکس را تازیانه‏ای بر پشت نواخته باشم، اینک پشت من به روی او باز است، بیاید و پشتم را با تازیانه بیازارد. از هرکس مالی گرفته باشم، بیاید و از من بستاند و از کینه‏توزی من ترسی به دل راه ندهد که مرا با کینه‏توزی کاری نیست. همانا محبوب‌ترین شما در نزد من کسی است که بیاید و حق خود را از من بگیرد یا آن را به من ببخشد که با جانی پاک و آرام به دیدار پروردگارم بروم.» سپس فرود آمد و نماز ظهر را خواند و باز بر منبر نشست و گفتار خود را تکرار کرد. سورآبادی می‌نویسد: رسول گفت:

ـ ای یاران، من هیچ تقصیر کردم در حق و در اداء وحی و پیغامهای خدا که به شما گزاردم؟

گفتند: «تن و جان ما فدای تو باد! هیچ تقصیر نکردی.» گفت:

ـ مهربان رسولی بودم بر شما؟

یاران همه بگریستند، گفتند: «نهمار [= بی‌شمار] بودی.» گفت: «هیچ دانید که شما را به چه خواندم؟» گفتند: «تا بگویی.» گفت: «مرا به شما حاجتی است.» گفتند: «تن و جان ما فدای تو بادا! آن چه حاجت است؟» گفت:

ـ حاجتم آن است که هرکه از شما بر من خصمی دارد به رویی از رویها، امروز کنید، فردا را باز منهید که مرا طاقت داد قیامت نیست!

خروش از میان یاران برآمد، گفتند: «معاذالله کسی را بر تو خصمی بود!» دیگر بار رسول این سخن وابگفت؛ عُکّاشه بن محصن‏الاسدی برخاست، گفت: «یا رسول‏الله، من بر تو خصمی دارم به تازیانه‏ای که مرا زده‏ای در فلان حرب که مرا آن روز تب داشت. در مصاف راست نمی‏توانستم ایستادن. تو صف راست همی کردی، مراتازیانه‏ای زدی. بدان بر تو خصمی دارم، قصاص خواهم.» رسول گفت: «هلا بروید تازیانه از حجره بیاورید.» کس به حجره عایشه فرستاد تا تازیانه بیاورد. بوبکر برخاست عکاشه را ملامت کرد، گفت: «یا عکاشه، این چه دل است که تو داری؟ هرچه بر او خواهی زد، به‏جای یکی، ده بر من زن.» رسول گفت: «شفقت تو معلوم است، ولکن من طاقت قصاص قیامت ندارم. برای من فرو ایست تا قصاص واکند.» چون تازیانه به دست گرفت، عکاشه گفت:

ـ یا رسول‏الله، گر داد راست می‏دهی، این تازیانه نه آن است که مرا بدان زدی، من آن خواهم!

رسول گفت: «آن در حجره فاطمه است، بیارید.» کس به در حجره فاطمه شد. گفت: «تازیانه را می چه کنید؟» گفت: «بابای تو را می بزنند.» فاطمه فا خویشتن بیوفتید، گفت: «الله الله، بابای من!» حسن و حسین بیرون دویدند، خویشتن فراپیش عکاشه اوکندند و زاری می‏کردند که:

ـ زنهار یا عکاشه، بر آن تن و جان ضعیف بابای ما رحمت کن که وی بس ناتوان است!

رسول ایشان را خاموش کرد. عکاشه تازیانه وابرد، گفت:

ـ یک کار مانده است. آنگه که مرا آن زخم زدی، من بر پای بودم، تو را نیز بر پای باید خاست.

رسول بر پای خاست، عکاشه گفت: «آن روز دوش من برهنه بود، تو امروز ردا بر دوش داری.» رسول خدا ردا از دوش باز افکند. خروش از میان یاران برآمد. چون رسول ردا از دوش بیفکند، عکاشه تازیانه از دست بیَوکند و درجَست، رسول را در بر گرفت و روی بر روی نورانی وی بازنهاد و به های‌های بگریست؛ گفت:

ـ یا رسول‏الله، هرگز آن روز مباد و آن دل مباد و آن دست مباد که انگشتی بر عزیز تن تو زند. صدهزار جان چو جان من فدای یک تار موی تو باد! مرا مراد این بود که پوست من‏ به ‏پوست عزیز تو رسد که از تو شنیدم که گفتی: «هر آن مؤمن که پوست او به‏پوست رسول‏خدای ببساود، هرگز تا آن تن بوَد، زبانة دوزخ بدو نرسد.» من این همه برای آن کردم.

رسول گفت: «مراد تو برآمد یا عکاشه. احسن‏الله جزاک!» این بگفت و در خانه شد و سر با بالش مرگ نهاد.

● سفارش انصار

عایشه گوید: آب بر حضرت ریختیم و کمی آسوده شد و با مردم نماز گزارد و خطبه خواند و برای شهیدان احد آمرزش خواست و درباره انصار سفارش کرد و فرمود: «ای گروه مهاجران، شما زیاد می‏شوید؛ اما انصار زیاد نمی‏شوند و به همان صورت که اکنون هستند،باقی می‏مانند. و انصار تکیه‏گاه من‏اند که بدان پناه آورده‏ام. بزرگوارشان را گرامی بدارید و از بدکارشان بگذرید.»

ابوسعد واعظ خرگوشی در «شرف‏النبی» می‌نویسد: حضرت در سخنرانی آن روز خود فرمود: «بدانید که من به خدای خواهم رسید و در میان شما بگذاشتم آنچه اگر دست در آن بزنید، هرگز گمراه نشوید، و آن چیز کتاب خدای تعالی است. بر یکدیگر بخیلی مکنید و حسد مبرید و یکدیگر را دشمن مگیرید و برادران باشید. ثم انی اوصیکم بعترتی و اهل‏بیتی: پس وصیت می‏کنم شما را به عترت و اهل بیت من.»

ابن حجر(م۴۷۹ق) گفتار پیامبر(ص)را چنین روایت می‏کند: «آنچه باید بگویم، گفتم تا دیگر عذری نداشته باشید. هان! بدانید که من کتاب پروردگارم و عترتم، خانواده‏ام را درمیان شما به جا می‏نهم.» سپس دست علی را گرفت، بالا برد و فرمود:

ـ هذا علی مع القرآن و القرآن مع علی، لایفترقان حتی یردا علیّ الحوض. فأسألهما ما خلفت فیهما: این علی با قرآن است و قرآن با علی است؛ ازهم جدا نمی‏شوند تا در حوض [کوثر] به من بپیوندند. من از آنها درباره آنچه به جا نهادم، خواهم پرسید.(الصواعق المحرقه، ص۶۲۱)

ابوسعد واعظ می‏نویسد: رسول(ع) فاطمه را بخواند و با او سخن پنهان بگفت. فاطمه بگریست، پس سخنی دیگر بگفت، فاطمه بخندید. عایشه ‏گوید: فاطمه چون در پیش رسول‏(ع) آمدی، رسول دست او فرا گرفتی و بوسه دادی و به جای خویشتن بنشاندی. پس چون رسول(ع) وفات یافت، پرسیدم: «آن کلمه چه بود که تو از آن بگریستی، و آن کلمه که از آن بخندیدی؟» گفت: «رسول(ع) پنهان با من گفت که: من رفتنی‏ام. من بگریستم. پس یک بار دیگر گفت: اول کسی که به من رسد از اهل من، تو باشی، من بخندیدم.»

● ماجرای پنج‏شنبه

بخاری در توصیف آن روز روایاتی نقلی کند که همگی حاکی از نافرمانی از دستور حضرت و عملی نکردن خواسته ایشان است. وی می‏نویسد: چون بیماری پیامبر(ص) شدت گرفت، فرمود: «کاغذی برایم بیاورید تا چیزی برایتان بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.» کسی گفت: «بیماری بر پیامبر چیره شده و کتاب خدا نزد ما هست، ما را بس است.» پس اختلاف ورزیدند و جار وجنجال زیاد شد. حضرت که چنین دید، فرمود: «از نزدم برخیزید که کشمکش و درگیری در نزد من شایسته نیست.»

زید بن اسلم از همو روایت می‏کند که: نزد پیامبر بودیم و میان ما و زنان پرده‏ای بود. پیامبر فرمود: «أتونی بصحیفه و دواه اکتب لکم کتاباً لن تضلّوا بعدهُ ابدا». زنان گفتند: «آنچه پیامبر می‏خواهد، بیاورید.» من گفتم: «ساکت شوید. شما زنانش چون او بیمار شود، گریه می‏کنید و چون بهبود یابد، گردنش را می‏گیرید!» فرمود: «آنها از شما بهترند.»(طبقات، ج۲، ص۲۴۳ و ۲۴۴)

در تمام این مدت لشکر اسامه از رفتن خودداری می‏ورزید و دلیلش را ابن هشام می‏نویسد: مردم رغبتی چنان نمی‏نمودند که با اسامه بروند، از بهر آنکه اسامه جوان بود و مردم می‏گفتند که: «چون شاید بودن که وی حکم بر بزرگان مهاجر و انصار کند؟» و از این سبب لشکر توقف می‏نمودند و از مدینه بیرون نمی‏رفتند و سید(ع) آن باز می‏شنید و می‏رنجید.(سیرت، ص۱۱۰۸)

ابن‌سعد می‏نویسد: پیامبر(ص) بر منبر نشست و فرمود: «ای مردم، این چه حرفی است که از برخی شما درباره فرماندهی اسامه به من رسیده؟! اگر در اینکه او را بر شما گمارده‏ام طعنه می‏زنید، پیش از این هم درباره فرماندهی پدرش طعنه می‏زدید، در حالی که وی شایسته فرماندهی بود و پس از او هم پسرش شایسته فرماندهی است...» مسلمانان که با اسامه بودند، با پیامبر وداع کردند و رهسپار لشکرگاه شدند. روز دوشنبه حال حضرت بهتر شد. اسامه به لشکرگاه آمد و به مردم‏دستور رفتن داد که پیک مادرش رسید و خبر داد: «پیامبر درگذشت.» او بازگشت و مسلمانانی که در لشکرگاه بودند، به مدینه آمدند. (طبقات، ج۲، ص۱۹۰و ۱۹۱)

طبری می‏نویسد: روز دوشنبه پیامبر(ص) در حالی که سرش را بسته بود، برای نماز صبح بیرون آمد. پس از نماز رو به مردم نمود و چنان بانگ برداشت که صدایش از مسجد دورتر رفت و فرمود: «آتش افروخته شده و فتنه‏ها چون پاره‏های شب تاریک آمده است. به خدا بر من خرده‏ای نمی‏توانید گرفت که من جز آنچه قرآن بر شما حلال کرده، حلال نکردم. و جز آنچه قرآن بر شما حرام کرده، حرام نکردم!» آنگاه به خانه رفت. (طبری، ص۱۳۲۵؛ سیرت، ص۱۱۱۱؛ البدء و التاریخ، ص۷۶۱)

ابوسعید خدری گوید: ما نماز صبح می‏خواندیم که پیامبر(ص) بیرون آمد و فرمود: «من کتاب خدا و سنتم را در میان شما به جا نهادم؛ پس با سنتم قرآن را به سخن بیاورید؛ زیرا تا آنگاه که بدان چنگ زده‏اید، هرگز چشمتان کور نمی‏شود و پایتان نمی‏لغزد و دستتان کوتاه نمی‏گردد.» سپس به علی و عباس اشاره کرد و فرمود:

ـ اوصیکم بهذین خیرا...: شما را به نیکویی به این دو سفارش می‏کنم. هیچ کس به خاطر من دست از این دو باز نمی‏دارد و از این دو نگهداری نمی‏کند، مگر اینکه خداوند به او نوری می‏بخشد که با آن، در رستاخیز بر من وارد می‏شود.(الصواعق المحرقه، ص۷۲۱)

ام‌سلمه گوید: صبح روزی که پیامبر(ص) درگذشت، کسی را به سراغ علی فرستاد و گمان می‏کنم که وی را برای کاری روانه کرده بود. سه بار پرسید: «علی آمد؟» و بالاخره او پیش از طلوع خورشید آمد. چون‏رسید، دانستیم که حضرت با او کاری دارد؛ بنابراین از اتاق بیرون رفتیم و پشت در نشستیم و من از همه به‏ در نزدیکتر بودم. علی خود را به سوی او خم کرد و او در میان مردم، کسی بود که آخرین دیدار را با حضرت داشت و با وی محرمانه گفتگو کرد. (خصائص، ص۱۳۱، و مسنداحمد، ج ۶، ص۳۰۰)

ابن عساکر می‏نویسد: چون پیامبر فرمود: «برادرم را به نزدم بخوانید»، علی بن ابی‌طالب را فراخواندند؛ حضرت خم شد و جامه‏اش را بر او افکند و [سخن گفت]. آنگاه که علی بیرون آمد، از او پرسیدند: «چه فرمود؟» گفت: «علّمنی الْف باب یفتح کل باب الْف باب: هزار باب [علم] به من آموخت که از هر باب، هزار باب دیگر گشوده می‏شود.»(تاریخ دمشق)

ابوسعد واعظ می‏نویسد: رسول را عقل بر جای خود بود و در وی هیچ تغییری پدید نیامد و زنان رسول جمله حاضر بودند. پس فاطمه نزدیک آمد و گفت: «جان من فدای تو باد! یک کلمه با من بگوی که مرا بدان دل خوش باشد.» رسول(ع) با او سخن گفت. فاطمه حسن و حسین را گفت و ایشان هر دو کودک خرد بودند که: «نزدیک شوید به جدّ خویش.» ایشان نزدیک شدند و سخن گفتند که: «یا جداه!» رسول(ع) ایشان را جواب نداد از سکرات مرگ. چون حسن و حسین آن حال دیدند، بگریستند، گریستن سخت. و حسن می‏گفت: «یا جداه، اگر مادرم مرا خبر داده بودی، پیش از آنکه تو را بدین حالت دیدم، بیامدمی و تو را بوسه دادمی و از بوی تو راحتی بیافتمی و از دیدار تو محروم نشدمی، و تو مرا از همه مردمان دوستر داشتی.» این کلمات می‏گفت و می‏گریست تا جمله مردم خانه به گریه افتادند. پس رسول(ع) بشنید آواز گریه، و چشم باز کرد. فاطمه گفت: «پسران من‏اند، با تو سخن می‏گویند و تو جواب ایشان ندادی و ایشان بگریستند و مردمان سرای جمله بگریستند.» پس رسول گفت: «نزدیک درآئید.» ایشان نزدیک درآمدند و سر ایشان بر کنار خویش نهاد و همه می‏گریستند. رسول(ع) دست در قدح آب می‏نهاد و بر روی می‏مالید و می‏گفت: «خداوندا، مرا یاری ده بر سکرات مرگ!»(شرف‌النبی)

● آخرین سخن

ام‌سلمه گوید: حضرت فرمود: «الصلاة و ما مَلَکت اَیمانکم!» عایشه گوید: حضرت پیش از فوت گفت: «اللهم اغفرلی و ارحمنی و الحقنی بالرفیق الاعلی: خدایا، مرا بیامرز و رحمت کن و به رفیق اعلا برسان.»

بعدها کعب‏الاحبار از عمر پرسید: «آخرین سخن پیامبر چه بود؟» گفت: «از علی بپرس.» علی گفت: «من او را بر سینه‏ام تکیه دادم و سرش بر کتفم بود، فرمود: الصلاه الصلاه: نماز، نماز!» کعب گفت: «همین گونه است آخرین سفارش پیامبران. به آن دستور می‏دهند و بر آن برانگیخته می‏شوند.»

برگرفته از کتاب امام علی(ع)(با تلخیص بسیار)