پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
فرزندخوانده ها
داستانی را که برایتان تعریف میکنم مربوط به حدود بیست سال پیش است. آن روزها در همسایگی ما دو دختر با خانوادهشان زندگی میکردند. خانه بزرگی داشتند که همیشه دوست داشتم داخل آن را ببینم. خانهای که بعدها فهمیدم مال خودشان نیست و آنها فقط نگهبان یا به قولی سرایدار آن هستند. به همین دلیل هم هیچوقت نتوانستم داخلش بروم؛ چون آنها اجازه نداشتند غریبهها را به خانه راه دهند و این شد که همیشه این حسرت در دل و ذهنم باقی ماند.
آن دخترها با پدربزرگشان زندگی میکردند و من همیشه میخواستم بدانم پدرشان کجاست. بعضی وقتها هم فکر میکردم پدرشان مرده است یا در شهر دیگری زندگی میکند اما بعدها فهمیدم آن پیرمرد، پدر دخترهاست. پدری که کار سنگین و سنگینی زندگی آنقدر پیرش کرده بود که فکر میکردم پدر بزرگ آنهاست.
آن روزها دختر کوچک که فقط یک سال با خواهرش اختلاف سنی داشت، تازه به مدرسه رفته بود. یک صبح سرد پاییزی که از خانه بیرون آمدم تا راهی مدرسه شوم، دختر کوچک را دیدم. کتابها و دفترش را به جای کیف در کیسهای ریخته بود. لباسهایش هم چندان مناسب آن فضا نبود. به هم سلام کردیم. چند قدمی تا سر خیابان با هم رفتیم و آنجا از هم جدا شدیم.
تا زنگ مدرسه بخورد و به خانه بیایم، نگاه دخترک، کیسه کتابها و لباسهایش جلوی چشمم بود. به خانه که آمدم موضوع را به مادرم گفتم. مادر تعجبی نکرد. بعدها فهمیدم مادر چیزهای بیشتری از زندگی آنها میدانسته؛ حتی میدانسته مادرشان در خانه دیگران کار میکند؛ البته به آن سوی شهر میرود تا کسی او را نشناسد.
از آن به بعد دخترها را بیشتر دوست داشتم. گاهی به خانه ما میآمدند تا با هم مشق بنویسیم و درس بخوانیم و تلویزیون تماشا کنیم. مادر هم برایمان شیر کاکائو با بیسکویت میآورد. دخترها با شادی اما مودبانه میخوردند و تشکر میکردند. مادرم هم فقط میگفت: نوش جان؛ بچهها همیشه یادتان باشد درس و مدرسه را جدی بگیرید.
یک روز خبردار شدیم صاحب آن خانه بزرگ قصد دارد خانهاش را بفروشد.
«خدای من، دخترها چه میکنند؟ پدر و مادرشان چطور؟» این سوالها ذهنم را پر کرد و تا روزها با من همراه شد تا اینکه یک روز صبح که به مدرسه میرفتم دیدم چند کامیون بزرگ جلوی در خانه بزرگ ایستاده و کارگران مشغول جابجایی اسباب و اثاثیه هستند. بچهها را هم دیدم. لباس مدرسه تنشان نبود. نگاهشان کردم. نگاهم کردند. حرفی نزدیم و من آرامآرام دور شدم.
دخترها، پدر پیر ومادرشان مجبور شدند از آنجا بروند. رفتند؛ به جایی که گویا هیچکس نمیدانست کجاست.
تا مدتها هر روز صبح که از خانه خارج میشدم، نگاهم به در آن خانه بزرگ بود. انگار منتظر بودم دوستانم با کیسه کتابهایشان بیرون بیایند؛ با آن کفشهای تابستانی که در زمستان هم میپوشیدند.
سالها گذشت. من هم به اقتضای زندگی، دوستانم را که به جایی نامعلوم کوچ کرده بودند، کمکم از یاد بردم.
بیست سال گذشت؛ روزی مادر را به درمانگاهی بردم. در صف انتظار، چهره خانمی که بچهای در بغل داشت به نظرم آشنا آمد؛ درست حدس زدهاید، همان دوست بیست سال پیش بود.
بعدها فهمیدم آن بچه، فرزند دوست دوران کودکیم نبوده؛ فهمیدم دو خواهر مدرک حقوق گرفتهاند؛ پرورشگاهی تاسیس کردهاند و از بچههای بیبضاعت نگهداری میکنند.
بعدها فهمیدم، دوستانم فرزندخواندههای آن مرد پیر و زن فداکار بودند.
مترجم: زهره شعاع
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست