دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

سواری درآمد, رویش سرخ و, مویش سرخ و, قدش سرخ و


سواری درآمد, رویش سرخ و, مویش سرخ و, قدش سرخ و

آیا خیال داستان گویی دارم نه من «شهرزاد» قصه گوی هزار و یک شب نیستم اگرچه شیوه داستانسرایی او, سهم بسزایی در داستان نویسی امروز ما دارد من راه رفتن روی لبه تاریکی را از او آموخته ام اما هنوز هزار و یک شب من به سر نیامده است

«و ما پرده از پیش تو برداشتیم، امروز نگاه تو نافذ است.»قرآن مجید، آیه ۲۲، سوره ق «... فقط دلت می خواهد به یاد بیاوری که، همچنان که آنجا در سایه روشن اتاقت دراز افتاده یی، چه اتفاقی خواهد افتاد؛ نمی خواهی آنچه را که اتفاق افتاده است پیش بینی کنی. در سایه روشنت؛ چشم ها آینده را می بینند، اما نمی تواند گذشته را حدس بزند.»

▪ مرگ آرتیمو کروز، کارلوس فوئنتس

تابلویی در اینجا آرمیده است- در انتهای دالانی سبز. «پائیزان بود دل کاتب وقتی که آن پرده عریض کرباس را- در این فضای نیمه روشن و خیال انگیز، با سرانگشتی لرزان نشانم می دهد. ما در انتهای دالانی سبز هستیم- در «خانه روشنان»، وقتی کاتب بار دیگر و این بار «قوللر آغاسی» را پای آن تابلوی عظیم سیاوشان سهراب، غنوده بر تخت نشانم می دهد. در آن تابستان مغموم. با هزار رنگ و چهره ناتمام رستم، بیضی خالی- بی هیچ اندامی، حتی چشم. پیرمرد نقاش طپانچه یی آماده شلیک و قطار فشنگی خماخم بر سینه دارد.

تفنگی از دیوار آویزان است، دم دست. (استادمان از که می ترسد؟ شر و شور انقلاب مشروطه، ایمنی را به زاویه های متروک رانده است.)، کاتب گفت؛ آهسته قدم بردارم. نگفت. با همان سرانگشت لرزان اشاره رفت. رفت پای پرده ناتمام ایستاد. تمام بود اگرچه چهره رستم را کامل می کرد. صدای تیر می آمد و صدای باد. نور و غبار و بوی خاک، هراسان از پنجره مشبک زیر طاق روی ما می ریزد. اینجا روشن است.

اما بوی نم و نای سرداب می آید، بوی برگ های خیس چنار و گرد آهک. می ایستم پای تابلو به آن چهره سرخ واری نگاه می کنم که از دیار سمنگان آمده و اینچنین ژولیده وش بر خاک افتاده و افسار اسبش را رها کرده است. صدای سم کوبش اسب سرخ بی سوار را می شنوم. پیرمرد نقاش آه می کشد. در خواب است که کاتب ردایش را بیرون می آورد، گیوه هایش را زیر بغل می زند و درون پرده گم می شود. فرصت از دست می رود. تنها یک لحظه سایه اش را می بینم که از برابر تن خسته سهراب و شمایل بی چهره رستم می گذرد و پیش از این که «هژیر» نام آور، تیر در چله بگذارد، گودرز پهلوان، زه را تا بناگوش کشیده است. کاتب اما چالاک تر از سایه، میان اسب های بی افسار ناپدید می شود.

آیا خیال داستان گویی دارم؟ نه. من «شهرزاد» قصه گوی هزار و یک شب نیستم. اگرچه شیوه داستانسرایی او، سهم بسزایی در داستان نویسی امروز ما دارد. من راه رفتن روی لبه تاریکی را از او آموخته ام. اما هنوز هزار و یک شب من به سر نیامده است. من پیش از این «بابا بیخود» بودم- وقتی که در قهوه خانه دروازه دولت اصفهان شصت سال پیش، نقل سهراب و سیاوشان را می گفتم. پیش از آن سهراب یل بودم و پیش از آن کبوتری بودم که زیر طاق خانه یی متروک در شهر سمنگان لانه داشت. اکنون بادم، صدای رودخانه ام و نویسنده داستان نانوشته یی که می کوشد از بازنویسی های مکرر سر و سامانی بگیرد.

«الهام می تواند چون عشق شورانگیز باشد.۱ اگر قرارمان با علی خدایی این بود که داستانی نوشته شود و مراحل خلق۲ یک داستان، بدین معنا نیست که تمام جزئیات را شرح بدهم و موجب ملال خاطر بشود. نه. حتی بر آن قاعده قدیم توسل نجسته ام که مرسوم پیشینیان بوده، «ای ملک جوانبخت، جلاد تیغ را بلند کرد و خواست تاج الملوک را بکشد که ناگاه آواز کوس و کرنای و شیهه اسب به شهر اندر فروپیچید.»

هرچند بداعت خلق چنین فضایی از زبان شهرزاد، شنیدن دارد. قرارمان شد که براساس آموخته هایم از زمانه و دیگر راه رفتگان، مقاله یی بنویسم در شرح چگونگی زاده شدن یک داستان- داستان کوتاه- از ابتدا تا وقتی که پاکنویس می شود و تمام. اما داستان وقتی نطفه اش بسته می شود که این «من» حضور ندارد. ضمیر ناخودآگاهم است که ناگاه سر برمی آورد و اولین ضربه را مثل تیغ بر ابریشم فرود می آورد و این، همان است که در کروشه خواندید... و با آن نقطه سیاهم که در انتهای آخرین جمله داستانمان می گذاریم تمام می شود، «بارها از خود پرسیده ام که ویژگی اساسی برخی داستان های فراموش نشدنی چیست؟

در همان زمان که این داستان را می خوانیم، بسی داستان های دیگر را هم داریم می خوانیم که می تواند حتی به دست نویسنده همان داستان ها نوشته شده باشد، با این حال سال ها می گذرد، ما زندگی می کنیم و به تدریج همه چیز فراموشمان می شود، ولی آن داستان های کوچک کم اهمیت، آن دانه های شن در دریای بیکران ادبیات هنوز در درون ما در حال تپش و ضربان است.»۳

گمان من این است که «زبان» و «نحوه بیان» یک اثر، جادوی قصه را جاودانه می کند و آنچه را که «فضیلت داستان» نام داده اند. آیا این نوشته تو نیست؟؛ «همخانه درخت شد کاتب وقتی که جرعه جرعه چای می خورد برگ و بار می تکاند. به خانه خیال اول چیزی می ساخت یا کسی؛ دستی که به سرانگشت موی سیاهش را شانه می زد، مردی که پیشاپیش او شلنگ انداز می رفت. سطح صافی ساخت که آبی دریاچه یی بود در انتهای دالانی سبز...»۴ این جور نوشتن به قول رحیم اخوت «صناعت» است.۵

رساندن کلام «زبان روایت» به کمال؛ «نه مرد بود و نه زن. جنسیت نداشت. با چشم های کشیده و لب های نازک و انگشتان ظریف. نشسته بود پشت کلمه ها. چیزی هم مثل جام دستش بود. یکی از زانوها را تکیه دست کرده بود. جام را انگار به کسی تعارف می کرد که نبود. آن طرف فقط پرنده یی کوچک بود که نشسته بود روی کشیدگی شین. حالا هم هست. همین جا. گفت؛ این کاغذها هرکدام را که خواستی بردار.»۶

این یکی را می گذارم کنار نوشته یی دیگر. کوتاه و مفید تا حرف دلم را بی پرده بزنم؛چه کسی می داند که انسان های غارنشین در آن مقطع زمانی به قصد تسکین آلام و ترس های پنهان خویش، پای سخن مردی می نشستند که بیش از دیگران بر قدرت «بیان» آگاهی داشته و تصورات بدیع خود را با قوه خیال و نیروی اهدا درمی آمیخته است؟ آنچه مسلم است تمایز شگرفی است که داستان نویس از سایر مردمان دارد. زیرا که داستان نویس هر اندیشه را «فقط از خلال یک رابطه راستین انسانی عرضه می کند.»۷

داستان نویس آدم هایی عمدتاً مصنوع (و نه مصنوعی) خلق می کند. و در محیطی عمدتاً مصنوع. «ولی آدم ها و محیط زیستی که به رغم مصنوع بودنشان ملموس و باورپذیرند، به حدی مصنوع و باورپذیر که در پندار خواننده واقعیت می یابند و بدین ترتیب امکان پیدا می کنند که احساسات و عواطف او را حقیقتاً برانگیزانند، خوشحالش کنند یا غمگینش سازند.» آیا این فضیلت داستان نیست؟

«... تا اینکه یک شب وقتی نینا شام میلا را روی میزش گذاشت و بعد از گفتن «دیگر چیزی نمی خواهید؟» خواست برگردد، میلا مچ دست نینا را گرفت. میلا تعادلش را از دست داد و دو پایه صندلی محکم به زمین خورد. دو سه میهمان میزهای کناری برگشتند و به آنها نگاه کردند. میلا گفت؛ «با من می آیی دشت مغان، نینا؟» نینا گفت؛ «چرا باید با تو بیایم؟» میلا گفت؛ «برای اینکه از تو خوشم می آد.» نینا گفت؛ «می آم.» آن شب تا صبح یا تا صبح بعد چه گذشت، گفتن ندارد چون خیلی خیلی خسته می شوی جوان. پیراشکی ها هم سرد می شوند. اما برای نینای

بلاکشیده، فرار کرده از مملکتش، شانس بزرگی بود. غ...ف دنبال وسایل زندگی گشت. سماور خرید، منقل خرید، دوتا دیوارکوب خیلی خوشگل خرید که مال اسکندریه بود. خیلی نرم بود. نینا گفت؛ «مثل ابریشم.» قرمز بود با آدم هایی که لباس بلند سفید پوشیده بودند و کلاه منگوله دار قرمز روی سرشان بود. ارینتال ارینتال بود. وقتی سوار ماشینی می شدند که قرار بود آنها را به دشت مغان ببرد با هم عروسی کرده بودند.»۸

این نثر موسیقی غریبی با خودش دارد که نمی توان آن را نشنیده گرفت. «نوا داشت شب، تهی مانده بود از نبود نگاه بر تاریکی تابناکش. صدایی شنیده می شد انگار، صدای پای شب. حضور من آنجا برای همین بود. برای آنچه دیگران از دیدنش همیشه غافل بودند، دیدن شبی از بین همه شب ها، همین شب. همین شبی که مثل دیگر شب ها است؛ خاموش و به تاری ازل.» این یک ملودی کوتاه است. گوش می کنی؟ اگر یک نت از آن را فراموش بکنی نوشته ات آوار می شود. یک اثر بزرگ هنری چیزی است که به کمال ذاتی روح می افزاید و ارزش خود را هم با حظی که بلادرنگ می بخشد و هم، با نظم و انضباط نهادی خویش توجیه می کند.

این نظم، متمایز و مشخص از لذت نیست، «بلکه واسطه او است و روح را به جلوه گاه ارزش ها، در حدی ورای حد سابق، بدل می سازد.»۹ همین است به گمانم فضیلت داستان و راز و رمز داستان در کتاب های آسمانی؛ «پیش از تو نفرستادیم مگر مردانی حجت ها و زبورها به ایشان وحی کردیم.»۱۰ آیا این «مردان»، من و تو نبوده ایم که در هزاره نخستین برای خواندن خود- در دل غارها- سرود خوانده و داستان گفته ایم؟ ما خود روزگاری تاریخ شفاهی قوم خود بودیم. این است زبور داوود وقتی که از پسر خود «ابشالوم» فرار کرد؛ «لیکن تو ای خداوند گرداگرد من سپر هستی، جلال من و فرازنده سر من. با آواز خود نزد خداوند می خوانم و مرا از کوه مقدس خود اجابت می نماید. و اما من خسبیده به خواب رفتم و بیدار شدم.»

آیا این نثر جادوانه یی نیست که تو و من- وقتی که خواننده داستان های کهن بودیم، بر پاره پوستی از آهو، نوشته می شد؟ همه تلاش من در خلق داستان، همین داستان پیش رو، یافتن نحوه بیان و ارائه صناعتی است که از داستانم برآمده باشد. می دانم جست وجو برای یافتن آن زبان پاکیزه و روشن و آکنده از صناعت و بارقه الهام، مرارت بسیاری می خواهد. من طفلی در رحم دارم که می بایست از شیره جانم بپرورم اما پیر و خسته ام.

از مرگ پیش از وقت وحشت دارم. جوانی ات را به من بده، دستت را به من بده. غما هنوز در انتهای دالان ایستاده ایم. استادمان قوللر در خواب است و کاتب در میان رنگ ها و نقش ها و اسب های بی افسار گم شده است. آنچه مرا به فکر انداخته، چهره خالی رستم است. دست می کشم به روی شانه هاش.

پرده تکانی می خورد و غبار چند ساله برمی خیزد. نعش سهراب در تلاطم پارچه کرباس، بر خاک مانده و اسب سرخ بی لگام، سرکشی می کند. تهمینه نیست تا کارد بر گیسو بگذارد. «گیسوی چنگ ببرد به مرگ می ناب». سایه یی می آید و می گذرد که سایه مان نیست. نشانی اش را دارم، گیسوان بلندی که یله داده است بر شانه چپ. این سایه نقال قهوه خانه دروازه دولت است. سایه کهنسال خود من. روزی که بر شانه راستم کبوتری داشتم.

وقتی که «من»، «تو» می شوم از همین داستان «سواری درآمد، رویش سرخ و...» چه توقعی می توانم داشت؟ «تو» از این من که به نوشتن آلوده ام، چه توقعی می توانی داشت، به چشم های من نگاه کن. مگر نه اینکه این داستان برای تو نوشته می شود. برای آن «تو» که خود من است. پیچیده نیست. مقصودم یگانگی است. بگذار با صراحت بگویم و با خیال آسوده؛ داستان موفق درست در همین وهله یگانگی پا به عرصه وجود می گذارد.

پی نوشت ها

۱- ارنست همینگوی از یک مصاحبه (مقدمه کتاب از پا نیفتاده، ترجمه سیروس طاهباز)

۲- زمان خلق الاول با اولین کلمه که می نویسیم آغاز می شود برای اینکه گاه خلق یک آدم، وسوسه مصر خلق یک آدم، از روزها و بلکه از سال ها پیش آغاز می شود و به حالت کمون در ذهن نویسنده جولان دارد و در این فاصله کوتاه یا طولانی باید با مخلوق زیست.... و در ذهن شکلش داد، هوشنگ گلشیری از یک مصاحبه

۳- فصلنامه فرهنگ و هنر، شماره ۱، برخی جنبه های داستان کوتاه، خولیو کورتاسار ترجمه هلن اولیایی نیا.

۴- خانه روشنان، هوشنگ گلشیری، از مجموعه داستان دست روشن دست تاریک،

۵- چهار فصل، محمدرحیم اخوت

۶- رمان «تعلیق» محمدرحیم اخوت

۷- کتاب؛ داستان، تعاریف و ابزارها و عناصر، ناصر ایرانی

۸- عصر یکشنبه، مجموعه داستان «تمام زمستان مرا گرم کن» علی خدایی

۹- درباره رمان و داستان کوتاه، سامرست موآم، ترجمه کاوه دهقان

۱۰- قرآن مجید

۱۱- جنبه های رمان، ترجمه ابراهیم یونسی

۱۲- قرآن مجید

۱۳- نقل از مقدمه نمایشنامه سواری درآمد...، خانم جهانبگلو (تجدد)

احمد بیگدلی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.