پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مسافرت سرما
من و مامان میخواستیم برای دیدن مامان بزرگ به شهر دیگری برویم.
من، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم، چون میتوانستم مامان بزرگ عزیزم را ببینم. ناراحت بودم، چون بابا باید سرکار میرفت و نمیتوانست همراه ما بیاید. صبح قبل از بیرون آمدن از خانه، یک آدم برفی برای بابا ساختم تا وقتی از سر کار میآید توی خانه تنها نباشد و حوصلهاش سر نرود. اسم آدمبرفیام را هم گذاشتم «برفک»؛ بعد هم در گوش برفک گفتم: «قول بده تا وقتی ما برمیگردیم، پیش بابا باشی و آب نشوی!»
شهر مامان بزرگ سرد بود؛ خیلی سردتر از شهر ما. وقتی به خانه او رسیدم، دیدم که او حسابی سرما خورده و توی رختخواب خوابیده. خیلی ناراحت شدم؛ چون او تندتند سرفه میکرد و میلرزید.
شب توی رختخواب هم به فکر بابا بودم، هم به فکر مامان بزرگ، با خودم گفت: «کاش سرما هم برای مسافرت به شهر ما برود. این طوری هم مامان بزرگ زودتر خوب میشود، هم برفک سرحال میماند و بابا تنها نمیماند.»
توی این فکرها بودم که باد خیلی تندی آمد و شاخهها را تکان داد و رفت. فکر کنم سرما بود که خداحافظی میکرد و میرفت به مسافرت...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست