شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آب و خاک


آب و خاک

به کتابفروشی که سر می زنی فرصت کو تاهی داری برای پیدا کردن کتاب مورد علاقه, نویسنده مورد علاقه, نگاه کردن قیمت پشت جلد و

به کتابفروشی که سر می زنی فرصت کو تاهی داری برای پیدا کردن کتاب مورد علاقه، نویسنده مورد علاقه، نگاه کردن قیمت پشت جلد و...

ستون کتابدار این فرصت را به شما می دهد. کتاب مورد نظرتان را ورق بزنید و چند صفحه ای را بخوانید؛ بی آنکه نگاه بی حوصله فروشنده هی سر بخورد روی صفحات کتاب و صورت شما...

▪ آب و خاک

▪ جعفر مدرس صادقی

▪ قیمت :۱۸۰۰۰ ریال

▪ تعداد صفحه: ۲۰۴

▪ نشر: نشر مرکز

▪ چاپ اول فروردین ۸۴

بهمن اسفندیار وقتی که در خرداد ۱۳۵۸ توی هواپیما نشست که او را به آن طرف دنیا می برد هرگز خیال نمی کرد که تا عمر دارد به فکر برگشتن بیفتد. اما بیست و یک سال بعد، با وجود همه هشدارها از جانب دوستان داخل و خارج کشور و با وجود اخبار ضد و نقیضی که از طرز رفتار دولت انقلاب با افسران و فرماندهان زمان شاه می رسید دلش را به دریا زد و به زاد و بومش برگشت.

زنش با این سفر مخالف بود یک سال بعد از او با بچه ها از مرز بلوچستان، زده بودند به چاک ودیگر پشت سرشان را نگاه هم نکرده بودند. فقط خود اسفندیار بود که از فکر آب و خاک بیرن نمی آمد، ۵۰ سال زندگی اش رادر ایران سپری کرده بود و این ۲۰ و یک ساله وقفه ای بود ناخواسته یا شاید کابوسی که بی خودی کش آمده بود و او را به پیرمرد هفتادساله ای با صورتی پر از چین و چروک و کله ای کاملا تاس تبدیل کرده بود. از پلکان هواپیما که پایین آمد و پا روی آسفالت فرودگاه مهرآباد گذاشت دلش می خواست دولا شود و زمین را ببوسد اما فشار جمعیت هلش داد تا توی سالن و فرصت این کار پیش نیامد و بی اختیار رفت توی صف گذرنامه یک دختر جوان چادر مشکی مشخصات گذرنامه اش را وارد کامپیوتر کرد و گفت بفرمایید اما چند قدم آن طرف تر یک نفر مامور با لباس سبز صدایش کرد ببخشید یک لحظه شما آقای ...؟

گذرنامه اش را گرفت و به در بسته ای اشاره کرد و گفت بفرمایید تو، توی اتاق یک نفر با اونیفورم سبزتره نشسته بود پشت میز گذرنامه اش را از مامور گرفت و نگاهی به آن انداخت و روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت. گفت پس فردا می روی به این آدرس گذرنامه ات را پس می گیری. روی کاغذ یک آدرس مختصر، با یک شماره اتاق و یک اسم. اسفندیار خشکش زد و شروع کرد به جر و بحث کردن، این همان گذرنامه ای بود که چند ماه پیش بجای گذرنامه سابقش که مال بیست و ۲ سال پیش بود از دفتر حفاظت منافع ایران در واشنگتن دی سی گرفته بود.

هیچ کس حوصله توضیح نداشت فقط حالیش کردند گاهی این چیزها پیش می آید جای نگرانی نیست.

چمدانش را برداشت و مثل بچه آدم راه افتاد اما مامور گمرک هم به او گیر داد و چمدانش را زیر و رو کرد. وقتی که داشت از وسط انبوه استقبال کنندگانی که منتظر مسافرهای پروازهای بعدی بود می گذشت دیگر توی این فکر که زمین را ببوسد نبود.تازه یادش آمده بود که قول داده بود همین که به فرودگاه رسید به مینو زنگ بزند، مینو زن نزدیکترین دوست و همکار قدیمی اش بود: تیمسار جهانبخش نیرو، صبح روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، جهانبخش و اسنفدیار ۲ تن از ساده لوحهایی بودند که با وجود اشغال کلانتری ها و فرار سربازها رفته بودند لویزان تا در جلسه ای با حضور فرمانده ی نیروی زمین شرکت کنند جلسه که قرار بود ساعت ۱۰ و نیم صبح تشکل شود بعلت مشغله فرمانده به تاخیر افتاده بود. ساعت داشت یک و نیم می شد اما هنوز هیچ خبری نبود.

صدای تیراندازی که از وقتی آمده بودند توی پادگان بگوش می رسید. بلندتر و بلندتر شد و نزدیکتر و نزدیکتر و تا آمدند به خودشان بچنبند عده ای یوزی به دست با سر و صورتهای دوده گرفته ریختند توی پادگان و آنها را گرفتند و با چشهای بسته بردند به جایی که هیچ وقت نفهمیدند کجا بود...

اردیبهشت ۵۸ یک روز دوباره آمدند سراغ شان و جهانبخش را بردند. درست وقت نماز بود. آش می خوردند جهانبخش را که بردند اسفندیار قاشقش را گذاشت توی بشقاب و منتظر ماند صدای تیر که آمد هنوز از آش بشقاب جهانبخش بخار بلند می شد.

کسی دنبال اسفندیار نبامد. به معاون فرمانده یک درجه خفیف داده بودند و او می توانست تا اطلاع ثانوی همچنان آش بخورد. بعد از چند اهی اسفندیار آزاد شد و فورا زد به چاک و خانواده اش را هم یکسال بعد برد اما مینو و دخترهایش در تهارن ماندگار شدند اسفندیار در تمام این سالها با مینو در تماس بود. تلفن می زد عکس می فرستاد مینو هم گاه گداری جواب می داد و عکس دخترهایش را برای او می فرستاد.

«مینو» به دختر ها مژده داد که به زودی سر و کله عمو بهمن پیدا می شود. خواست که زودتربیایند خانه لیا توی آپارتمان خودش نبود حدس زد با اسی رفته است بیرون. به موبایل اسی زنگ زد رفته بودند باغ سفارت قرار بود پس فردا جنشنی به مناسبت دهمین سال تاسیس انجمن منیریه جهانبخش برگزار شود و لیلا توی جنشن گیتار می زد.

سیمین هم از صبح توی باغ بود و به کار بچه ها داوطلب نظارت می کرد. مینو ملافه های سفید روی مبلهای اتاق پذیرایی را جمع کرد و روی میزها را گردگیری کرد یک دوش سریع گرفت و لباس انتخاب کرد و پوشید زنگ در را زدند لباسهای کف اتاق را با عجله جمع کرد و چپاند توی کمد اگر قرار نبود بهمن اسنفندیار را پس از ۲۰ و اندی سال ببینند در را که باز می کرد او وحشت پس می افتاد لکه سیاه گنده بدون مو روی سیلکی پست و پهن، بهمن فقط یک قدم آمد جلو ودستش را دراز کرد سمت مینو مینو سرش را گذاشت روی شانه ی بهمن و به گریه افتاد های های بهمن هم گریه می کرد و حرف می زد و می گت چقدر در طول این سال ها دلش برای مینو و بچه ها تنگ شده و چقدر دلش می خواسته به جای همه دوستان دیگرش تیرباران می شد . این او نبود که نجات پیدا کرده بود صدای زنگ در که بلند شد مینو سرش را از روی شانه های بهمن برداشت و دوید توی دستشویی. وقتی آمد بیرون بچه ها از سرو و کول بهمن بالا می رفتند سر شام که شنیسل مرغ و لوبیا بهمن یاد لوبیاهای بیست سال پیش مینو افتاد هیچ مزه ای خوشمزه تر از لوبیای مینو سراغ نداشت. مینو پرسیده هنوز مشروب می خوری؟ بهمن گفت نه مثل اون وقتها با مرحوم جهانبخش دیگه پیر شدم گاهی ویسکی گاهی وقتها هم جین و تونیک، پرسید تو چی؟ مینو نمی خورد هیچ وقت اما لیلا می خورد گاهی توی مهمانی. بهمن پرسید پیدا می شه؟

از کجا تهیه می کنی. لیلا گفت اینجا نداریم اما توی خونه من همه جور جنسی هست. و مینو توضیح داد یکسال است لیلا خرج خودش را سوا کرده و یک جای مستقل گرفته بهمن می خواست بداند مشروب خارج از کجا می آورن و قیمتها چطور است. لیلا حباب وار از اسی می گیرم.بهمن پرسید اسی کیه. مینو گفت اسماعیل نامزد لیلاست. «اسماعیل» به گیتار زدن لیلا اعتمادی نداشت. این اولین بار بود که لیلا در حضور خارجی ها، دیپلماتها و وابسته های فرهنگی سفارتخانه های اروپایی برنامه اجرا می کرد برنامه در محوطه پایین باغ برگزار می شد جایی که هرچه دورتر از خیابان باشد.

تا صدای گیتار و خواندن لیلا به بیرون نرسد. خانواده لیلا با پیرمرد ترگل و ورگلی به نام تیمسار اسفندیار آمده بودند و نشسته بودند ردیف جلو مینو گفت تیمسار برای اولین بار برگشته ایران تا به ملک و املاکش سرکشی کند بیشتر املاکش مصادره شده بود اما امیدوار بود چندتاییرا پس بگیرد. لیلا دختر خوش قد و بالایی بود برعکس سیمین ساق پاهای کلفتی داشت مثل ستون استوانه ی از زانو تا مچ پا یک اسب آبی تمام و کمال برای اولین بار که او را دید فقط صورتش را دید یک صورت گرد با یک لبخند پتو پهن و مهربان توی یکی از همین بازارهای انجمن خیریه مینو. سه سال و نیم پیش.

سیمین مهربان ترین دختری بود که اسماعیل به عمرش دیده بود! اسماعیل اول عاشق سیمین شد بعد عاشق مادرش بعد عاشق لیلا.

«لیلا» با صدای زنگ در از خواب پرید. یک زنگ شلاقی بی موقع این زنگ زدن اسی بود. پسره پررو اسی از پشت آیفون گفت دسته گلی از طرف وابسته فرهنگی سفارت آورده. لیلا با خودش گفت چرا اسی باید گل ر بیاورد مگر خود وابسته فرهگی چلاق بود اصلا مترجم سفارت را چه به این کارها. اسی خودش را نخود هر آشی می کرد تا یکبار هم که شده بدون تلفن و سر زده بیاید پیش لیلا. مثل وقتی لیلا خانه مینو بود اسی هر وقت که دلش می خواست سرش را می انداخت و زیر می آید خانه آنها در خانه شب و روز به روی او باز بود.

اما اینجا خانه لیلا بود حالیش کرده بود اینجا خانه مادر و خواهرش نیست که هر وقت دلش خواست سرش را پایین بندازد و بیاید تو. حتی کسی که خودش را نامزد لیلا می دانست. چند ماه پیش حلقه ای به همین مناسبت برای لیلا خریده بود. و لیلا به بهانه حساسیت هرگز آن را به انگشتش نکرد. در را که باز کرد سرشاخه گل میخک قرمز از لای در آمد تو. بعد هم صورت خندان اسی با آن ریش باریک و مرتب اسی دو تا دسته گل آورده بود یکی از طرف سفارت یکی از طرف خودش و هنوز نشسته شروع کرد به تعریف از کار لیلا اسی اصرار داشت جای مهمان ها و حضار یا مدعوین و ملت و هر کس دیگری اظهار نظر کند.

و می خواست به لیلا حالی کند که اینها که چشم از تو برنمی داشتند مال این بود که داشتند تو را تماشا می کردندنه این که از اجرای تو شیفته شان کرده باشد اسی چنین موجود رذل بی حیایی بود اما مینو به او اعتماد داشت اسی همه کاره بود. معلوم نبود به کجا وصل بود و هیچ کس سر از کارش درنمی آورد اما به درد بخور بود.

اگر مینو توانست چند تا از زمین های شوهرش را که مصادره شده بود بعد سالها پس بگیرد بخاطر نفوذ و اعتباری بود که او داشت. پولدار بود دو سه تا شغل آبرومند داشت و در فرمانیه زندگی میکرد ولی معلوم نبود راستی راستی چه کاره بود و از کجا این همه پول به هم زده بود. مینو و سیمین دلشان نمی خواست به هیچ قیمتی این حامی خانواده را از دست بدهند و لیلا به خاطر آنها اسی را تحمل میکرد بالاخره به هزار بدبختی و بهانه آورن که کلاس دارد و باید برود شر اسی را از سرش باز کرد اسی هم معذرت خواهی کرد و دمش را گذاشت روی کولش و رفت.

اسفندیار یک هفته بعد از این که از راه رسیده بود رفته بود به همان آدرسی که توی فرودگاه داده بودند تا گذرنامه اش را پس بگیرد اما همه اش می گفند پس فردا بیا یا اول هفته بعد بیا و همه این رفت و آمدهای بی حاصل بود. بجز سراغ گذرنامه رفتن یکی دیگر از کارهایی که می کرد سرزدن به دوستان و هم دوره ایهای سابقش بود. پیدا کردن آنها توی شر به این شلوغی با خیابانهای دوطرفه ای که یکطرفه شده بود و این همه اسمهای جدید کار ساده ای نبود، عاقبت با اصرار لیلا اسفندیار راضی شد مطلبی را که در مورد مشکلات خودش و ایرانیان ساکن خارج نوشته بود توی روزنامه اسی چاپ کند .

اسی مطلب را توی دفتر روزنامه سرسری ورق زد بالای صفحه اول نوشته بود «جلب اعتماد یا دامن زدن به بی اعتمادی»!

نوشته بود در حال حاضر بیش از چهارو نیم میلیون ایرانی، در خارج از کشور به سر می برند و از این تعداد طبق آمار رسمی نهصد و پنجاه هزار نفر در خاک ایالات متحده‌اند که بیشترین میزان مهاجرت در آستانه انقلاب و در سال های جنگ خانمان سوز که به سرکردگی آمریکا به ایران تحمیل شد انجام گرفت تا اینکه پس از فروکش کردن التهابات منطقه ایی و داخلی دولت ایران اعلام کرد فرزندان این آب و خاک را در هر کجای این دنیا که باشند و به هر طریقی که از مرز خارج شده باشند با آغوش باز می پذیرد عشق وطن دل مرده را بیدار کرد و آرزهای گم شده صورتی دست یافتنی و واقعی پیدا کرد آخر مطلب پایین صفحه پنجم نوشته بود. هیچ گاه از خود پرسیده‌ایم عواقب چنین رفتار غیردوستانه ای با هموطنان عزیزمان که به ناچار سالهایی از عمرشان را در غربت سپری کرده اند چه خواهد بود؟

اسی قول داد توی روزنامه فردا مطلب را بی کم و کاست چاپ کند. و به لیلا یادآوری کرد که ۶ نوامبر توی منزل وابسته فرهنگی سفارت باید قطعه ای را اجرا کند. یه مهمونی جمع وجور با فقط هفت هشت نفر مهمون. و لیلا گفت با کمال میل اما ۲ شب مانده به همان اسماعیل گفت صلاح نمی داند توی این میهمانی شرکت کنند. گفت لیست مهمانها را دیده و اسم چند تا از نخاله هایی که توی عالم مطبوعات می شناخته دیده که میانه خوبی با او ندارند اسماعیل عاقبت نرفت اما تیمسار و مینو و سیمین و لیلاگفتند برای عذرخواهی دیر است و حتما می روند اصلا خود اسماعیت دعوتشان کرده بود.

سیمین صبح مهمانی ساعت ۸:۳۰ سرو کله اش پیدا شد رنگ و رویش پریده بود و نفس نفس می زد. گفت همین سه ساعت پیش از بازداشتگاه کمیته آزاد شده دیشب همه را توی مهمانی گرفته اند و تا صبح نگه داشتند صبح یکی یکی را آزاد کردند جز عمو اسفندیار. اسی قول داد هر کاری از دستش برمی آید انجام بدهد لیلا به موبایلش زنگ زد و جواب نمی داد به خانه اش به سفارت گفتند نیامده. ولی سیمین عاقبت راضی اش کرد که اسی تلاش خودش را می کند.

اسفندیار می دید که توی کمیته همه با اسی مثل یکی از خودشان رفتار می کردند و به او حاجی می گفتند از وقتی که آمدند کمیته تا وقتی که پای ورقی را امضا کرد و با اسفندیار آمدند بیرون ده دقیقه هم طول نکشیده بود. اسی حتما ...

فائزه شکیبا



همچنین مشاهده کنید