شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

وقتی «حافظ هفت» ترور شد


وقتی «حافظ هفت» ترور شد

خاطرات محافظ مقام معظم رهبری از واقعه تیر ۶۰

محسن جوادیان، ۱۰سال تمام همگام و هم‌نفس مقام معظم رهبری در بسیاری ازعرصه ها، از جبهه‌های نبرد گرفته تا محراب نماز جمعه و دوران مسئولیت ریاست‌جمهوری و رهبری بوده و شنیدنی‌های فراوانی از مولای خویش در سینه دارد.اوبه هنگام سخن گفتن از همراهی آقا غرق در غرور و سرور می‌شود و گاه که خاطرات تلخ زخم خوردن آقا را وا‌می‌گوید بغض، گلویش را می‌فشارد و حزن، چهره‌اش را درمی‌نوردد. آنچه می‌خوانید تلخ و شیرین خاطرات محسن جوادیان است از پیش و پس- و البته متن- واقعه ۶ تیر ۶۰ .

● برنامه‌ریزی پیش از ترور

به نظر من اینها قبل از آن تاریخ به ترور به عنوان یک راه‌حل فکر کرده بودند و از همین بابت هم بسیاری از عوامل و وابستگان به خود را به دستگاه‌های مهم نظام نفوذداده بودند. در مورد آقا هم اینها قبل از اینکه به صورت رسمی از سوی نظام طرد شوند، به شکل مخفی و مرموز، به فکر ترورایشان بودند. مثلا به دفعات پیش می آمد که در مسیر تردد ایشان به سوی نمازجمعه بمب می‌گذاشتند اما هر بار با لطف الهی و به شکلی غیرمنتظره توطئه آنها بی‌اثر می‌شد. می‌دانید که آقا نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند و با اجازه ایشان تقریبا از یک‌شنبه هر هفته تا پایان هفته در خطوط مختلف جبهه حضور داشتند و بر روند امور جنگ نظارت می کردند.

ما جمعه‌ها ایشان را به تهران می آوردیم و ایشان سریع لباس عوض می‌کردند و نمازجمعه را می‌خواندند. به یاد دارم که در یکی از بازدیدهای ایشان از گردان های سپاه در سوسنگرد، جلسه سه ساعته‌ای با رزمندگان این گردان داشتند که به نمازظهر ختم شد و ایشان در همان محدوده به نماز ایستادند. در همان لحظات ناگهان ما دیدیم دشمن محدوده حضور ایشان را زیر آتش گرفت. معلوم شد که حضور ایشان در منطقه توسط ستون پنجم لو رفته است. از یک طرف ما می‌دیدیم که خط آتش هر لحظه دارد به ایشان نزدیک می‌شود و از طرف دیگر هم به لحاظ رفتارشناسی که از آقاسراغ داشتیم می‌دانستیم که به هیچ وجه نمی‌شود به ایشان گفت که شما نماز اول وقت را عقب بیندازید. به هر حال با اضطراب زیاد صبر کردیم تا ایشان سلام نماز را بدهند و ایشان را سریع سوار ماشین کنیم و از منطقه دور شویم.

البته ما هر قدر به ماه‌های اول سال ۶۰ نزدیک می شدیم سطح تهدیدها علی الخصوص تهدیدهای تلفنی بیشتر می‌شد اما آقا اعتبار چندانی برای این تهدیدها قائل نبودند. به خاطر دارم که در همان ایام، یک روز که ما ایشان را به مجلس برده بودیم، وقت ظهر و ناهار من زودتر از غذاخوری بیرون آمدم به یکباره دیدم که ایشان در پارکینگ مجلس ایستاده اند عرض کردم؛ آقا امروز زودتر از ساعت مقرر بیرون آمدید. فرمودند: می خواهم بروم منزل. گفتم: پس بایستید تا من بچه ها را خبر کنم. فرمودند: نه. من دیدم اگر بخواهم بروم سایرین را خبر کنم، ایشان خودشان به تنهایی خواهند رفت. بنابراین آن روز به تنهایی آقا را سوار ماشین کردم و به منزل بردم، این در اوج ترورها بود.

خاطره دیگری که از آن ایام دارم این است که ایشان چند روز قبل از ترورخودشان قرار بود که در مجلس شب هفت شهید چمران در مدرسه عالی شهید مطهری سخنرانی کنند. ایشان از جبهه برگشتند و به حمام رفتند- آقا در آن تاریخ و تامدت‌ها بعد به حمام عمومی محل می رفتند- بنای ایشان هم این نبود که در رفتن به جایی صبر کنند تاهمه اعضای تیم حفاظت جمع شوند تا ایشان با آنها بروند. آن روز مرحوم نظران زودتر از موعد جمع شدن بچه ها با یک وانت آمد و آقا جلوی همان وانت نشستند و ما هم به همراه همان عده ای که آمده بودند پشت وانت سوار شدیم و به طرف مدرسه شهید مطهری به راه افتادیم.

آن روز مسجد به شدت شلوغ بود. آقا سخنرانی کردند و پس از سخنرانی جمعیت در مسجد دور ایشان را گرفتند. البته اکثریت افرادی که دور ایشان جمع می شدند از علاقه‌مندان و مشتاقان بودند اما به هر حال عناصر مغرض و با سوء نیت هم در میان آنها بودند. من آن روز همانطور که با دقت و تلاش مراقب ایشان بودم دیدم یک نفر برای نزدیک شدن به آقا با مشت به من می زند. من توجهی نکردم و سرانجام آقا را از میان جمعیت بیرون آوردیم و به منزل بردیم. در منزل من به ناگاه متوجه شدم که شلوارم از پایین پا با تیغ پاره شده و پای چپم دچار خونریزی شده است.

آقا آمدند و نگاه کردند، فرمودند: چه شده؟به شوخی گفتم: آقا یکی از کسانی که اطراف شما جمع شده بودند به ما ابراز لطف کرده است! در مجموع ایشان سعی داشتند تا پاسدارها خیلی اذیت نشوند و بر همین اساس حتی گاهی اوقات بدون اطلاع محافظین، تنها از خانه خارج می شدند.

● روایت روز ترور

آقا در سال ۵۸ و ۵۹ هرهفته،شنبه‌ها بین نماز ظهر و عصر در مسجد حاج ابوالفتح در میدان قیام تهران برای جوانان برنامه سخنرانی و پاسخ به سوالات داشتند. البته گاهی اوقات هم این برنامه دردانشگاه بود. ایشان به‌رغم اشتغالات و گرفتاری‌های گوناگون همیشه مقید بودند تا با جوانان جلسه داشته باشند. همین چیزی که هنوزهم درسیره ومنش ایشان وجود دارد. برخی ازآقایان آمدند و پیشنهاد دادند که این جلسه را سیار کنید تا تعداد بیشتری از جوانان بتوانند استفاده کنند.

آقا به این لحاظ که مکان جلسه برایشان مهم نبود پذیرفتند. قرارشد که اولین جلسه درمسجد ابوذر برگزار شود که دو هفته برگزاری آن به تاخیر افتاد. علت تاخیرهفته اول این بود که به آقا خبر برگزاری جلسه را درست نداده بودند. جلسه دوم هم که خورد به جلسه بررسی کفایت سیاسی بنی صدر درمجلس و روز ۶ تیرماه جلسه سومی بود که قراربود ایشان درآن شرکت کنند. البته همین تبلیغ محل جلسه و عدم برگزاری آن درطول دو هفته فرصتی دراختیارمنافقین قرارداد تا بتوانند به خوبی برای روز۶ تیرماه برنامه‌ریزی کنند. ما آن روز صبح به اتفاق آقا خدمت امام رسیدیم. طبق برنامه‌ای که ایشان داشتند اول یا آخرهرهفته برای ارائه گزارشات جنگ خدمت امام می‌رسیدند. به هر حال ما آن روز ایشان را به جماران بردیم، آقا تشریف بردند داخل و ما پشت در نشسته بودیم.

جلسه که تمام شد آقا با یک روحیه باز و شادی بیرون آمدند. خیلی سرحال بودند. من به ایشان عرض کردم آقا اجازه هست به دستبوس امام برویم؟ ایشان فرمودند: بروید. خیلی خوشحال شدیم و با اکیپ بچه‌ها خدمت امام رفتیم و پس ازدستبوسی سریع برگشتیم. پس ازملاقات به طرف مسجد ابوذرحرکت کردیم. آن روز خلبان شهید بابایی هم همراه ما بود. ایشان درمسیر گزارشات پروازی خودش را به آقا می‌داد. ایشان گزارش می‌داد و آقا هم با دقت گوش می‌کردند چون همانطور که عرض کردم ایشان نماینده امام درشورای عالی دفاع بودند و گزارشات و وقایع جنگ را با دقت جمع آوری و جمع بندی می‌کردند و خدمت امام ارائه می‌کردند. حول و حوش نیم ساعت یا سه‌ربع مانده به ظهر بود که به مسجد ابوذر رسیدیم. این مسجد چندان وسیع نیست اما شبستان آن از حیاطش بزرگ‌تر است. وقتی وارد مسجد شدیم بچه‌ها محیط را یک مقدار کنترل کردند. البته آن زمان سیستم حفاظت از شخصیت‌ها به شکل امروزی چندان تکامل پیدا نکرده بود.

نه ما آموزش زیادی دیده بودیم و نه تجهیزاتی دراختیار داشتیم. لذا امکان عمل به تمامی ریزه کاری‌های حفاظتی از قبیل چک کردن محل، قبل ازحضورآقا وجود نداشت. به هرحال هم آقا تجدید وضو کردند و هم بچه ها. نماز ظهر به امامت ایشان خوانده شد و ساعت دوازده و نیم سخنرانی را آغاز کردند. من سمت راست تریبون و یکی دیگر از بچه‌ها سمت چپ تریبون نشستیم.

پس از سخنرانی پاسخ به پرسش‌ها شروع شد و سوال اول هم این بود که آیا راست است که فلان وزیر داماد شماست؟ آقا درآن تاریخ اصلا دختر نداشتند لذا با خنده فرمودند: «من اصلا دختر ندارم» که جمعیت هم خندیدند. سوال دوم این بود که چرا بر حسب فقه اسلامی زن نمی‌تواند قاضی شود؟ آقا در حال پاسخ دادن به این پرسش بودند که به ناگاه انفجار اتفاق افتاد.

● لحظه انفجار

آقا در حال پاسخ دادن به سوال دوم بودند که یک دقیقه قبل از انفجار، شخصی یک ضبط «آیوا» که حالت استوانه‌ای داشت و طوسی رنگ هم بود را آورد و روی تریبون گذاشت و کلید آن را فشارداد. بعد از رفتن این فرد کلید ضبط صوت مثل حالتی که نوار تمام می‌شود بالا زد و به حالت اول برگشت که برای ما تعجب برانگیز شد که چگونه به این زودی نواراین ضبط تمام شد. از طرفی به مجرد گذاشته شدن ضبط روی تریبون، بلندگو با صدایی بلند و تقریبا غیرقابل تحمل سوت کشید، که آقا یک لحظه خودشان را به سمت چپ‌شان به عقب کشیدند و با اعتراض گفتند: «اگر این درست نمی‌شود خاموشش کنید...» واقعا سوت کشیدن این بلندگو از الطاف الهی بود.

چرا که بلندگو دقیقا در برابر سینه ایشان گذاشته شده بود و این اتفاق موجب شد تا ایشان مقداری به سمت چپ، به عقب بروند و همین باعث شد که جراحات حاصل از این انفجار بیشتر متوجه سمت راست بدن ایشان بشود.یک نفر رفت تا آمپلی فایر را تنظیم کند من یک نگاهم به این فرد بود و نگاه دیگرم به ضبط که چرا کلید آن پرید؟ که یکباره انفجاراتفاق افتاد. در واقع تمام این رویدادهایی که برای شما نقل کردم در یک لحظه و بسیار سریع روی داد. توی ضبط یک مکعب مستطیل چدنی گذاشته بودند و مواد منفجره را در درون آن جاسازی کرده بودند. جالب اینجا بود که این نوع بمب به صورت فشنگی عمل می‌کرد نه انفجاری و فقط فرد موردنظر را مورد هدف قرار می‌داد.

صدای مهیبی هم نداشت و اطراف هدف موردنظر هم آسیب نمی‌دید. خوب است بدانید که پس از این انفجار حتی تریبونی که آقا پشت آن صحبت می‌کردند هم آسیب ندیده بود و من خودم وقتی صدای انفجار شنیده شد و خواستم خودم را سریع به آقا برسانم آن را برداشتم و به گوشه‌ای پرتاب کردم. ما وقتی صدای انفجار را شنیدیم، اول تصور کردیم صدای تیر است. ما دو نفری که در طرفین تریبون نشسته بودیم رفتیم جلوی تریبون به این تصورکه آقا پشت سرما ایستاده است. من اسلحه ام را مسلح کردم و نگاه می‌کردم به اطراف بلکه ضارب را ببینم. تا آن لحظه تصور می‌کردم آقا سالم و پشت سر ماست، ولی یک لحظه که به عقب برگشتم دیدم ایشان بین محراب مسجد و تریبون روی بازوی چپ افتاده اند. دیگر معطل نکردم. چون اول حادثه خونریزی خیلی شدید نبود و از طرفی وزن ایشان هم کم بود به تنهایی ایشان را در بغل گرفتم و با سرعت از داخل شبستان به سمت بیرون مسجد حرکت کردم. آن لحظات بود که من به یکباره دیدم که یک حفره از جراحت، زیرگلوی ایشان به‌وجود آمده که هر لحظه دارد خونریزی آن شدید می‌شود. زیر بغل ایشان هم به وسیله ترکش‌های انفجار سوراخ سوراخ شده بود. علاوه بر اینها برخی از شریان‌ها وعروق قطع شده بود و استخوان‌های قفسه سینه، ترقوه و بازو شکسته شده بود.

لحظه تلخی که یادآوری آن همواره مرا منقلب می‌کند این بود که همانطور که داشتم به طرف ماشین می‌رفتم یک لحظه دیدم که آقا به‌هوش آمد و پس از چند لحظه بدن ایشان سست شد و سرشان به روی شانه من افتاد. من یک لحظه به ذهنم آمد که ایشان شهید شد (بغض و تاثر جوادیان). واقعا سست شدم و نزدیک بود که ایشان از دستم بیفتند ولی بچه‌ها آمدند و آقا را از دست من گرفتند. سریع ایشان را گذاشتیم داخل ماشین و ماشین هم واقعا قوی و محکم بود و در میانه راه با وجود تمام حوادثی که برای ما پیش آمد ما را معطل نگذاشت. سریع آقا را در صندلی عقب ماشین خواباندیم و سرایشان را روی پای یکی از بچه ها - آقای حاجی باشی- قراردادیم و حرکت کردیم.

آن روزماشین با سرعت غیرقابل توصیفی می‌رفت. راننده ما هم آقای جباری بود و واقعا هم رانندگی آن روز ایشان عادی نبود و خدایی بود. چون بعد از آن روز هرچه می‌خواست مانند روزحادثه رانندگی کند نمی‌توانست. ایشان در ماشین به هوش آمده‌ بودند، منتها ما متوجه نشده بودیم و تصورمان این بود که ایشان شهید شده اند. در واقع داشتیم آخرین تلاش‌مان را می‌کردیم. اما آقا بعدها به من گفتند: در لحظاتی که شما مرا عقب ماشین گذاشته بودید و ماشین داشت می‌رفت یک لحظه به هوش آمدم و از شدت سرعت تصور می‌کردم که اتومبیل درحال پرواز است. به هرحال همینطورکه می‌رفتیم یک لحظه متوجه شدم که یک درمانگاه را رد کردیم. یکدفعه به یکی از بچه‌ها گفتم: حسین، درمانگاه! هنوز ماشین کاملا توقف نکرده بود که ما در را باز کردیم و پریدیم پایین و آقا را روی دست گرفتیم و بردیم داخل درمانگاه. آن روز آن‌قدر از ایشان خون رفته بود و لباس‌های ما خونی شده بود که حدود ۱۰، ۱۲ متر بیشتر نمی‌توانستیم ایشان را جا به جا کنیم. چرا که لیزبودن خون مانع ازاین می‌شد که بتوانیم بدن ایشان را ثابت نگه داریم. وقتی رفتیم داخل اورژانس، اکیپ پزشکی آنجا وقتی ما را غرق خون دیدند، از این ترسیدند که ما یک گروه تروریستی باشیم.

البته با توجه به شرایط آن روزها حق هم داشتند. آقا راهم به چهره نشناختند، لذا گفتند که ما هیچ کاری نمی‌توانیم برای شما بکنیم. ما یک مقدار داد و بیداد کردیم اما دیدیم فایده‌ای ندارد لذا وقت را تلف نکردیم و آقا را برداشتیم و آوردیم بیرون. وقتی بیرون آمدیم دیدیم که جلوی در پرازجمعیت است و ما توانستیم به سختی آقارا مجددا سوارماشین کنیم. از آن درمانگاه یک خانم پرستار داوطلبانه و با کپسول هوا با ما آمد و انصافا هم آن‌روز خیلی به ما کمک کرد. من بعد از گذشت سال‌ها این خانم را مجددا پیدا کردم و به دیدن آقا بردم.

به هرحال ما از این خانم پرستار سوال کردیم که کجا باید برویم؟ ایشان گفت: نزدیک‌ترین بیمارستان به اینجا، بیمارستان «بهارلو» است و ما هم به طرف بیمارستان حرکت کردیم. درهمین حین که ما به طرف بیمارستان می‌رفتیم من با مرکز پیام تماس گرفتم وگفتم «پنج پنجاه» وقتی این رمز گفته می‌شد معنایش این بود که اتفاق مهمی افتاده و دیگران در بی‌سیم صحبت نکنند. در آن موقع کد آقا در شبکه «حافظ۷» بود. به مرکز گفتم: «حافظ ۷ مجروح شده». تا این را گفتم آن کسی که پشت دستگاه نشسته بود زد زیر گریه. بعد به ذهنم آمد که الان تعدادی ازدکترهای متدین وعلاقه‌مند به آقا مثل دکتر معتمد، دکتر فیاض بخش، دکترمنافی و دکتر زرگر در مجلس هستند لذا ازمرکز خواستم که فورا با مجلس تماس بگیرد و آنها را خبر کند تا به بیمارستان بهارلو بیایند.

واقعا کار خدا بود که درآن لحظه این فکر به ذهن ما رسید چون به محض اینکه به بیمارستان بهارلو رسیدیم این دکترها هم رسیده بودند. ما از در پشتی به بیمارستان وارد شدیم وآقا را سریع بردیم توی طبقه همکف. اتاق عمل طبقه سوم بود. وقتی خواستیم آقا را وارد آسانسور کنیم، آسانسورچی قبول نمی‌کرد. یکی از بچه‌ها با قدرت او را بیرون کشید آسانسور دراختیار ما قرار گرفت. درهر صورت آقا را سریع بردیم داخل اتاق عمل و درانتظار دکترها نشستیم. یکی، دوتا دکترآمدند و فشار خون ایشان را گرفتند و گفتند فشار ایشان «۵» است وعلائم دیگر هم نشان می‌دهد که ایشان تقریبا تمام کرده اند! ما تقریبا داشتیم به‌طور کامل ناامید می‌شدیم که به یکباره آقای دکتر ایرج فاضل که پزشک امام هم بود آمد و نبض آقا را گرفت. وقتی دید که هنوز ضربان هست دیگر معطل نکرد و سریع لباس ایشان را پاره کرد و رگ‌های شریان قطع شده را گرفت و از همان لحظه عمل را شروع کرد. با این کار ایشان بیمارستان تکانی خورد و اتاق عمل افتاد به دست پزشکان و ما هم بیرون آمدیم. در همین اثنا که من بیرون اتاق عمل نشسته بودم به ناگاه یادم آمد که ما تمامی سلاح و تجهیزات خودمان را در ماشین مقابل درگذاشته ایم و به امان خدا رها کرده ایم. ازطرف دیگر می‌دیدم که خود این بیمارستان هم به هیچ وجه امنیت ندارد و ممکن است عوامل نفوذی که در وزارتخانه‌ها و مراکز مهم نظام نفوذ دارند به‌راحتی به اینجا هم رسوخ کنند و کاری را که انجام داده‌اند تکمیل کنند.

درآن لحظه بسیاری از مسئولان خودشان را به بیمارستان رسانده بودند. رفتم و از میان آنها آقای رفیق دوست را صدا کردم و نگرانی خودم را به ایشان گفتم. ایشان هم انصافا آن روز برای تامین امنیت بیمارستان و دقت درعبور و مرور افراد به آنجا خیلی زحمت کشید. پس ازانجام یکسری کارها که تا حدی جلوی خونریزی را گرفت، تصمیم براین شد که ایشان را به بیمارستان قلب، شهید رجایی کنونی منتقل کنیم. همان بیمارستانی که امام در مقطع بیماری قلبی شان پس از انقلاب درآن بستری بودند. وقتی ما آمدیم جلوی در بیمارستان،دیدیم آنچنان ازدحامی مردم ایجاد کرده‌اند که واقعا راهی برای انتقال آقا نیست. اینجا بود که دوستان تقاضای یک هلی کوپترکردند و با سختی بدن آقا را در میان مردم به هلی‌کوپتر رساندند و به بیمارستان قلب بردند.

● منافقین در بیمارستان

در بیمارستانی که با بستری شدن آقا به محل تردد مسئولان درجه اول نظام تبدیل شده بود، آنها هراز چند گاه برق را قطع می‌کردند. با توجه به اینکه ایشان درآی.سی. یو بیمارستان بستری بودند و تمام دستگاه‌های تنفس مصنوعی و ساکشن‌ها با برق کار می‌کرد، قطع مکرر برق واقعا مشکل ایجاد می‌کرد. تماس‌های تهدیدآمیز تلفنی آنها هم با بیمارستان که الی‌ماشاءالله بود. گاهی اوقات زنگ می‌زدند و می‌گفتند: ما همین امشب به بخش شما حمله می‌کنیم! ما آقای منافی را خواستیم و گفتیم این چه وضعی است، ظاهرا این بیمارستان صاحب ندارد! ایشان هم بلافاصله با یک اقدام انقلابی رئیس و برخی از کارکنان موردسوءظن بیمارستان را عوض کردند. شاید شما باور نکنید درآن چند روز یک تکنسین بالای سرآقا بود که ما بعدها فهمیدیم نفوذی است! البته در آن ایام حضور گسترده مردم حزب اللهی در برابر بیمارستان که اکثر آنها برای اهدای خون و اعضای بدن‌شان به آقا آنجا جمع می‌شدند، برای همه قوت قلب بود.

● پس از ترور

بعد از ترخیص ایشان از بیمارستان ما یک منزل ساده‌ای در منطقه اقدسیه تهران از بنیاد گرفتیم تا ایشان دوران نقاهت‌شان را در آنجا طی کنند. درآن منزل اطبا مرتبا به دیدن ایشان می‌آمدند. یک روز پرفسور سمیعی آمد و گفت قاعدتا باید بعد از ۱۳هفته دست شما از آرنج تکان بخورد، اگر تکان نخورد باید دست‌تان را عمل کنید. البته پیش‌بینی ایشان درست درآمد و پس از مدت مقرر آقا دیدند که می‌توانند آرنج‌شان را تکان بدهند ایشان در طول مدت نقاهت به شدت دل‌شان برای امام تنگ شده بود. البته مرحوم حاج احمد آقا مرتبا به دیدن ایشان می‌آمدند و از این طریق با امام ارتباط داشتند اما در طول این مدت خود امام را زیارت نکرده بودند. من یک روز به ایشان عرض کردم اگر موافق هستید روز تنفیذ حکم آقای رجایی شما را به دیدن امام ببریم. ایشان گفتند: خیلی خوب است منتها یک ماشینی پیدا کنید که مرا خیلی اذیت نکند.

چون زخم‌های ایشان عمیق بود و با یک تکان مجددا سر باز می‌کرد. لذا در طول مدت نقاهت تنها ما چندنفر بودیم که می‌دانستیم چطور می‌توان ایشان را حرکت داد و راه برد که زخم‌ها ناراحت‌شان نکند. به هرحال پس از موافقت آقا ما رفتیم پیش آقای رجایی و جریان را گفتیم ایشان گفت: هر ماشینی که برای حمل و نقل ایشان می‌خواهید دراختیارتان می‌گذاریم. ما رفتیم پارکینگ ریاست‌جمهوری دیدیم تمامی ماشین‌ها تشریفاتی است. ما می‌دانستیم که آقا به هیچ وجه سوار این نوع ماشین‌ها نمی‌شوند ازطرف دیگر ماشین‌های دیگر هم چون در حین حرکت زیاد تکان می‌خوردند، نمی‌توانستند مورد استفاده ما قرار بگیرند.

به هرحال ما با لحاظ تمام جوانب با خودمان به توافق رسیدیم که یکی از همان ماشین‌های بنز را برداریم. چون می‌دانستیم که آقا سوار ماشین‌های تشریفاتی نمی‌شوند با دوستان قرار گذاشتیم برای اینکه آقا درمورد نوع این ماشین حساسیتی نشان ندهند و آن را نبینند وقت رفتن ماشین را تا سرحد امکان تا نزدیک در اتاق ایشان بیاوریم و از طرفین در اتاق تا در ماشین دوستان بایستند تا اینکه یکسره ایشان سوار ماشین شوند. این برنامه اجرا شد اما وقتی ماشین راه افتاد آقا متوجه نوع ماشین شدند و البته ناراحت.

رسیدیم جماران و ایشان رفتند خدمت امام. امام خیلی از دیدن ایشان خوشحال شدند و دستور دادند که کنار صندلی شان در حسینیه جماران برای ایشان هم صندلی گذاشتند و در سخنرانی روز تنفیذ هم از ایشان تمجید کردند. به هر حال ایشان تا سال‌ها بعد از تروردست دردهای شدید وعجیبی داشتند و ما خاطرات زیادی از روزها و شب‌هایی که دست ایشان درد می‌گرفت داریم.

برخی از نقاط دست ایشان مانند سرانگشتان حس دارد و بعضی جاهای دیگر مانند محدوده مچ حس ندارد. گاهی اوقات در دوران مسئولیت ریاست‌جمهوری شب‌ها پس از انجام کار روزانه، دست ایشان آنچنان داغ می‌شد که اگر کسی آن را می‌گرفت تصور می‌کرد که تب بالای ۴۰درجه دارند. من به سلیقه خودم راه‌هایی پیدا کرده بودم که حرارت دست ایشان را کم کنم اما آن راه‌ها هم چندان اثربخش نبود. مثلا گاهی اوقات یک ظرف را پر از یخ می‌کردم و حوله‌ای را در میان یخ‌ها می‌گذاشتم. وقتی این حوله به شدت سرد می‌شد می‌آوردم و دوردست آقا می‌پیچیدم. شاید باور نکنید که در فرصت کوتاهی این حوله داغ می‌شد.

گاهی اوقات درد دست ایشان آن‌قدر بالا می‌گرفت که مجبور می‌شدیم از آمپول آرام‌بخش استفاده کنیم با وجود اینکه این آمپول‌ها عوارض داشت و برای ایشان خوب نبود. بعضی وقت‌ها که ایشان شب‌ها در ریاست‌جمهوری می‌ماندند نیمه شب دست درد می‌گرفتند و در عین حال مایل نبودند که ما را هم از خواب بیدار کنند. ما به خاطر همین خصوصیت ایشان یک نفر را به عنوان کشیک قرار داده بودیم که هر وقت نیمه شب‌ها احساس کرد که آقا دست درد دارد، سریع ما را بیدار کند.



همچنین مشاهده کنید