جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

دایره بی انتهای سر نوشت


دایره بی انتهای سر نوشت

زندگی پر شده است از دروغهایی که بهم می گوییم و اینچنین روز خود را به شب رسانده … شب را روز می کنیم

دشتها آلوده است

در لجنزار گل لاله نخواهد رویید.

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست … ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف هرزه کین پوشانده است!!

هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست!!

وهمه مردم شهر.. بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست!!

و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست!!

و زمانی شده است که به غیر از انسان…. هیچ چیز ارزان نیست…هیچ چیز ارزان نیست!!«حمید مصدق»

عجب دنیای حیرت اوریست!!باورش سخته … ولی حقیقت داره…

زندگی پر شده است از دروغهایی که بهم می گوییم و اینچنین روز خود را به شب رسانده … شب را روز می کنیم

دیگر مهر،. محبت چیزی است خیالی در پس قلعه های ستمی که دیگر دست نیافتنی شده است.

روزها و ماه ها می گذرد و این مردمان به ظاهر انسان از کنارت می گذرند و فصل به فصل شاهد دگرگونیهایی هستیم که دیگر حتی مغزمان و روحمان قادر به درک انها نیست.

در حالی که کودکانی هستند که بی شیرند… !!

هنوز مادرانی هستند که نالانند…!!

و هنوز پیرمردی هست که در گوشم نجوا می کند:(( آری ؛ این است نا مسلمانی ای برادر هشیار و بیدار باش!!))

دیگر کسی چه می داند عاشورا چه بود؟

حسین را کس نمی داند!! …… علی را کس نمی شناسد!!….

اسمها را خوب حفظیم از اول تا آخر از علی تا خاتم!!

ولی که بودند و ما که هستیم و چه می شویم و کجا می رویم و مقصدمان کدام نا کجا آباد است… آن کس داند که عاشورا را خلق کرد و فریادها را خاموش!!

بشر موجود غریبی است!!آری موجودی است مهم و بی ارزش!!

انسان مهم نیست…! انسان مقوله مهمی است!!و به دنیا نیامده تا راحت زندگی کند!

بشر تا وقتی به انچه که می خواهد و ارزویش را دارد نرسیده .. خوشبختی را در رسیدن به خواسته هایش می داند !!اما زمانیکه به آن چه که می خواهد میرسد.،سعادت را در چیزهایی که هنوز به ان نرسیده یا توانایی تصاحبش را ندارد می پندارد.

ولی این حرفها دیگه گذشته زیرا در جامعه ای که من و شما و ما زندگی می کنیم دیگر حتی یک نفر هم نیست که آ رزوی تصاحب چیزی را داشته باشد.ارزشها نابود گشته اند… مغزها خاموش….و فکرها بیمارو بیمار تر از همیشه!!… وما سر گردانیم در این دایره بی انتهای سرنوشت!!!!

در این دنیای بی ارزش!! کاش میشد ارزشها را حفظ کرد این دنیا بی ارزش نبود…هیچ وقت هم نبوده است!

ما هستیم که ارزشها و ضد ارزشها را به وجود می آوریم .

وقتی بشر و بشریت و اجتماع ارزشی برای خود نیافرینند… جامعه ارزشش از بین میرود… من و تو بی ارزش می شویم و در آخر .. دنیا ارزش خود را از دست خواهد داد

□□□

دشتها بی خارند.. گلها پژمرده!! هوا…هوایی غم انگیز !

دشتی نیست.. خاری نیست.. گلی و افسانه ای نیست..زندگی تکرار نامردی و نامردی است.

نان نیست .. عشق نیست.. جانمازی نیست تا شبهای تارم را بیارایم به بوی عطر آن لبخند سحر آمیز آن گندم که روزی در دشت من خوابید.

ای دریغ… علف هرزه را از همان اول باید چید.. ولی آن دم که من خواستم بچینمش دیر بود… تمام مزرعه پر بود از آن هرزه درخت پیر!!!

پیر مرد نالان در آن ناامیدی لبخند به لب دارد.. آخر نان ندارند این مردمان!!!

دین رفت.. ایمان رفت… عشق رفت.. نماز و جانماز و خار و گل با هم یکی گشتند!

گندم خوبی و بذر این درخت پیر از ریشه پوسیده و من و تو مانده ایم و دشت….!

دلها دلسرد.. لبخند مردمان از روی نامردی است..زندگی بی معنی ..گریه ها… دروغها….پر شده این سرزمین از ناله های نیرنگ آمیز من و تو!!

زندگی از انجا شروع شد که تردید می کردیم و زندانی، آزادی را انکار می کرد و ما سعادت را!!!!

در آیینه وقتی خود را می دیدیم.. خود را نشناختیم.. افسوس !!

آموختیم آنچه نمی بایست

روح همرنگ جسم شد و روزگار همجنس سنگ.

واین را ندانستیم که دانایی زشت است! زندگی مصیبتی است.!! و حال فهمیدیم که یک روز در پس این روزگار پیچ در پیچ… خوشبختی گم شد…

سعادت مرد!!!!!

عشق با نامردی و نیرنگ همراه و من و تو با هم و بی هم شدیم!و این را ندانستیم که اگر عشق نباشد، نیرنگ میسوزاند این دشت را!!

می سوزند درختان این سرزمین آریا!!

و اگر جهانی مانند هیزم خشک بسوزد این درخت سر سبز و خرم سبز نخواهد ماند.. خواهد سوخت!!

افسوس که لبها را سکوتی تلخ فرا گرفته و بر لبان بی مهرمان .. بر چسب سکوت زدند!!

افسوس که کسی نیست.. که صدایم را بشنود.

کاش ساکت نمانده بودیم و سکوت را آویزه این لبهای بی مهر نکرده بودیم! کاش می دانستیم در این سرزمین آریایی هنوز هستند کسانی که لبانشان گرم و پر نور است و دلهاشان از گرسنگی کم نور……

کلبه هاشان سرد و خالی از نان گرم…

کودکانی هستند هنوز که از درد بی مادری گریانند…

هستند مردمانی که از فغان درد نالانندو پدرانی چشم در راه کسانی که یکروز بی مهابا از کنارشان رفتند و دیگر باز نگشتند.!!…. در آغوش باد پرپر شدند!!

نشانی از آنان نیست.. ولی من و تو با همیم . ما شرممان باد!!!

ای صد افسوس که شرم و بی شرمی یکی گشته است… دینداری و بی دینی فقط حرف است!!

نا مسلمانان به ز این مسلمانان شدند….خاک آریا در آغوش باد… پنهان شده است….ایران باستان کو؟ آریا کو؟… جوانمردان این بوم و بر کجایند اینک ای مسلمانان کافر!!!کو؟ کجا رفت پیمان داریوش اول؟

((خدای بزرگ است اهورا مزدا،که این سرزمین را آفرید.. که مردم را آفرید.. که شادی را برای مردم آفرید… که داریوش را شاه کرد!!!))

شادی کو؟ …… وااااای خدا را گم کرده ایم!! شادی گم گشته است…. خود در این سرزمین چه می کنیم و این مردمان………………….؟! « من عاجزم» رفیقان امروز و دیروز هم نفس کجا رفتند؟

خانه های قدیمی کو؟ جوانمردی آن پهلوانان قدیم کجا رفته است؟

من نتوانم باور کردن این را که انسان.. مرده است!!

دشتها خالی است…

نا جوانمردی زیادی گشنه است…

هنوز می خواهم در این رویا بیاسایم که شاید روزی این تقویم سرنوشت ما با هم ورق خورد!!!

به امید آن روز که بی گانگی مرده باشد و همه چیز از ارزش لبریز و سر شارو نان و گندم فراوان و لبها شاد … و خالی از نیرنگ نامردی گردد.

اگر من و تو با هم باشیم و با هم بی ریا باشیم ….به امید انروز… و آرامش….به یاد داشته باش که:

«من اگر برخیزم.. تو اگر برخیزی.. همه بر می خیزند….

من اگر بنشینم… تو اگر بنشینی.. چه کسی برخیزد؟….»(حمید مصدق)

طناز امین



همچنین مشاهده کنید