چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
کــمپ نـــوروزی
تازه خدمت سربازی را تمام کرده بودم، عشق میکردم که امسال عید توی خانه هستم، سه روز از سال جدید گذشته بود که محمدرضا زنگ زد:
- سلام افشار! چیکار میکنی تو خونه! با سامی و امین برنامه ریختیم بریم کوه، پایهای؟
- آره! حتما! کی راه میافتیم؟
- ببین میخوایم شب اونجا بخوابیم، ساعت پنج عصر راه میافتیم، هشت و نه میرسیم نزدیک قله، اونجا پناهگاه داره میریم تو میخوابیم! سامی هم چادرش رو میاره نگران نباش میریم کمپ میزنیم خیلی حال میده، خاطره میشه! برنامهاش رو من ریختم! از خدام بود، ما چهار نفر هم خدمت بودیم و حالا بعد از یک ماهی که همدیگه رو ندیده بودیم، میخواستیم یه شب به یاد خاطرات خدمت با هم باشیم، سریع وسایل رو چیدم و یه تن ماهی و یه کنسرو لوبیا خریدم و یه کوله درست کردم عین کوهنوردهای حرفهای! راه افتادیم! سر ساعت پنج رسیدیم اول درکه، بچهها اومده بودن، همه سر و تیپ زده بودن و با کلی تجهیزات راه افتادیم، هرکی ما رو میدید فکر میکرد همین دو ساعت پیش از اورست اومدیم! بهخصوص سامی که عصای مخصوص، کلاه لبه دار و هدفن توی گوش داشت و کلی فنجان فلزی و قابلمه به کولهاش آویزون کرده بود! گفتم:
- سامی! چی تو کولهته؟ خب این قابلمه و لیوانا رو بذار تو کوله!
- ضایع نکن افشار! این جزء کلاس کاره! حرفهایها این کار رو میکنن!
هر چه جلوتر میرفتیم هوا ابری و تاریکتر میشد و کم کم به اهن و تلپ افتادیم ولی محمدرضا میگفت:
- وانستید بچهها! یه ساعت دیگه تا پناهگاه داریم!
- کی رفتی محمدرضا؟
- کجا؟
- همین پناهگاه که میگی؟!
- من نرفتم! یه دوست دارم دو سال پیش رفته اون بهم گفت!!
دلم هری ریخت پایین! این محمدرضا خودش ۱۰ بار جایی میرفت باز گم میشد حالا از روی نقشه دوستش... پناه بر خدا! هوا دم غروب داشت سرد میشد ولی از اقصی نقاط بدن ما عرق میریخت پایین! عادت نداشتیم به کوهنوردی، هوا کاملا تاریک شده بود و دیگر جایی را نمیدیدیم، سامی گفت:
- الان چراغ قوه رو روشن میکنم، بعد همه تون توی یک خط پشت سر من بیایید!
این را گفت و چراغ قوهاش را درآورد ولی روشن نمیشد، بعد که کمی زیر و رویش کرد گفت:
- آخ آخ! دیدی یادم رفت باتریهاش رو بیارم!
بدبختی تازه شروع شد، دیگر رسما جایی را نمیدیدیم، محمدرضا موبایلش را روشن کرد و راه افتادیم، باران بهاری شروع شد، در عرض سه دقیقه به موش آب کشیده تبدیل شدیم، هیچ پناهگاهی هم نبود، چند بد و بیراه نثار محمدرضا کردیم ولی اون واسه اینکه کم نیاره هی میگفت:
- اینا خاطره میشه جون افشار!
زمین لیز شده بود و پیشروی برای فتح قله فایده نداشت، یک جای صاف پیدا کردیم و قرار شد چادر بزنیم، سامی چادرش را باز کرد و خودش و امین پریدند توش! دیگر جا برای کسی نبود! محمدرضا گفت:
- سامی! مطمئنی این چادر چهارنفره است؟!
سامی کم نیاورد و گفت:
- چادرم چینیه! چهار نفری هم هست ولی سایز چهار نفر چینی ساختن دیگه! تو کفشات اندازه قبر هشت تا چینیه! تقصیر اونا چیه!
فایده نداشت، من و محمدرضا زیلو انداختیم و بیرون نشستیم، هر لحظه که میگذشت زیلو خیس میشد و ما هم... بله! امین گفت:
- حالا تو این هوا غذا میچسبه! بچهها چی آوردین؟
- تن ماهی و کنسرو لوبیا!
هر چهار نفر همین دو قلم را آورده بودیم! محمدرضا باز گفت:
- اینا خاطره میشه بچهها! به جون خودم!
سامی ماهیتابهاش را گذاشت وسط و پیک نیک کوچکی که داشت را هم گذاشت وسط چادر.
- کبریت رو بده امین!
امین دست کرد توی جیب شلوارش و یک مشت چوب کبریت خیس و باران خورده بیرون آورد، قوطی کبریت توی جیبش از بس که خیس خورده بود کاملا وار رفته بود، رسما داشت اشکمان در میآمد، مجبور شدیم تن ماهی و کنسرو لوبیا را همانطور سرد بخوریم، من ترجیح میدادم به جای آن تن ماهی سرد گلوله بخورم ولی توی آن تاریکی گلوله کجا بود! ! هوا کم کم سردتر شد، کسی حال و حوصله خاطره تعریف کردن نداشت، باران دوباره نم نم شروع کرد به باریدن، قرار شد بخوابیم، سامی و امین توی چادر دراز کشیدند، محمدرضا گفت:
- سامی! این بیرون خیلی سرده! میشه من بیام تو چادر؟
- نه محمدرضا! شرمندهام! تو با این هیکلت میخوای بری تو چادر، من و امین باید بریم تو! باز افشار لاغره میشه یه جوری جاش داد!
من هم تا تنور داغ بود خودم را انداختم توی چادر و به محمدرضا گفتم:
- اون بیرون باش! اینا خاطره میشه به جون تو!
سه نفری جایمان نمیشد توی چادر، قرار شد من سر و ته بخوابم، قسمتم جورابهای امین شد که انگار شش ماه بود نشسته بود، گفتم:
- امین جان! مطمئنی اینا جورابه؟ فکر کنم اشتباهی کهنه بچه همسایه رو پات کردی اومدی؟!!!
امین هم خیلی خونسرد گفت:
- اگه اذیت میشی برو بیرون پیش محمدرضا! توی هوای آزاد حال کن!
جای حرف زدن نبود، چند پتو و زیلوی خیس داشتیم دادیم به محمدرضا که یخ نزند و خوابیدیم، چه خوابیدنی! هر چند دقیقه یکبار بیدار میشدیم و مجبور بودیم شست پایمان را از توی حلق همدیگر بیرون بکشیم یا یک لگد به سامی بزنیم که خر و پفاش تمام درکه و دربند را برداشته بود! یکدفعه از بیرون چادر صدای بلندی آمد:
- آخخخخخخخخخ!
فکر کردیم پلنگی چیزی به محمدرضا حمله کرده است برای همین خودمان را به خواب زدیم! ! اما محمدرضا وسط آه و نالهاش گفت:
- آقا مگه کوری!! نمی بینی من اینجا خوابیدم؟!
صدای کلفت مردی را شنیدیم که گفت: کور خودتی که سر راه خوابیدی! اینجا مگه جای خوابیدنه! بگیرم پرتت کنم ته دره!!
من از لای زیپ چادر بیرون را نگاه کردم، مرد که حداقل دو متر قد داشت با چماق ایستاده بود بالای سر محمدرضای بیچاره! محمدرضا که دید اوضاع خراب است گفت:
- آقا شوخی کردم چرا به دل میگیری! سال نو مبارک! قدم رنجه فرمودید!
مرد که رفت ما از توی چادر زدیم زیر خنده و سه نفری گفتیم:
- اینا خاطره میشه محمدرضا!!
ساحل محمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست