یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
دکتر یادش رفته بود, بیاید
دولتخان را توی یکی از شهرهای مرزی دیدم. توی مسافرخانهای درب و داغون و پر از مگس. کولر ۶۰۰۰ را بدون کانال و دریچه گذاشته بودند توی اتاق و لخلخ موتورش مخ آدم را از کار میانداخت و حیرتانگیز این بود که کولر باد گرم میزد چون آبی که روی پوشالها میریخت داغداغ بود. آنقدر داغ که اگر میخواستی با آن دوش بگیری میسوختی. دو نفر توی یک اتاق بودیم. اتاق شش تخته بود اما توی این گرما سگ هم نمیآمد اینجا، چه برسد به مسافر. دو، سه روز بود که دولتخان تبولرز کرده بود و با اینکه دوتا پتو رویش بود و به شدت عرق میکرد، باز میلرزید. رفتم بالای سرش دندانهایش به هم میخورد. چمدانی که از روز اول در کنارش بود زیر تخت افتاده بود. با بادبزن، مگسها را از صورتش پراندم. گفتم: «برم دنبال دکتر؟» با اشاره سر گفت: «نه!» اصرار نکردم. آدمهایی مثل ما که گذرشان به اینجا، میافتاد یا از مرز رد میشدند یا نه! راه دیگری وجود نداشت. چند روزی که با هم بودیم توی کار هم فضولی نمیکردیم.
قاعده اینجا این بود؛ کمتر بدانی هم به نفع خودت هست و هم دیگری! کولر را خاموش کردم اما گرما چنان طاقتفرسا بود که دوباره روشنش کردم. گفتم: «اگه بخوای میرم اتاق دیگه!» گفت: «نه!» عرقهایش را با حوله چرکی که مال مسافرخانه بود پاک کردم. باز گفتم: «برم دنبال دکتر؟» گفت: «نه!» گفتم: «میخوای بلیت بگیرم برگردی شهرتون؟» گفت: «نه!» گفتم: «طاقت نمیاری تلف میشی!» رنگش مثل گچ سفید بود.
لبخند بیجان و بیرمقی گوشه لبش نشست. بعد چشمهایش را دوخت به پنکه سقفی که روی پرهای آن مگس سیاهی میزد. چندبار وسوسه شده بود پنکه را روشن کند تا مگسها را بتاراند اما نکرده بود. گفتم: «این همه مگس چکار داره توی این بروبیابون؟!» بعضی از مگسها روی پنکه مرده بودند. دل به دریا زدم و گفتم: «واسه چی میخوای از مرز رد بشی؟!» سرش را تکان داد. نای حرفزدن نداشت. مشتی قند برداشتم و ریختم توی کاسه آبیخ. نمک هم ریختم بعد با قاشق شربت را آرامآرام ریختم توی حلقش. گفتم: «سیاسی هستی؟» جوابم را نداد. گفتم: «قصد فضولی ندارم، میخوام کمکت کنم!» سکوت کرد. چشمهایش را به پنکه سقفی دوخته بود. گفتم: «کسیرو تهرونداری، زنگ بزنم؟» سرش را به علامت منفی تکان داد. گفتم: «بذار دکتر خبر کنم! مگه آدم کشتی؟ مگه تحت تعقیبی؟» سکوت کرد. دلش نمیخواست حرف بزند.
آبقند و نمک اندکی حالش را جا آورده بود. سرش را بلند کردم و زیر آن بالش گذاشتم تا راحتتر نفس بکشد. یقه پیراهنش خیس عرق بود و چرک روی آن ضخیم شده بود. پلکهایش را بست، انگار تشکر میکرد. گفتم: «ورشکسته شدی؟ بارت زمین افتاده؟» سکوت کرد. قیافهاش هم به سیاسی میخورد، هم نه! به ورشکستهای فراری هم بیشباهت نبود. واقعا قابل حدس نبود کارش برای چی به اینجا کشیده. هردوتایمان بیشتر پولهایمان را داده بودیم به واسطهای که قرار بود از مرز ردمان کنند. اگر سروکلهاش امروز و فردا پیدا میشد، نمیدانم چطوری میخواست برود. دوباره لرزش گرفت. گفتم: «میرم دکتر میارم!» دستم را گرفت، دستهایش لاغر و نحیف شده بودند. گفت: «نه!» از خودم گفتم تا اعتمادش را جلب کنم. گفتم، اگر شناسایی بشوم تا پای چوبهدار هم میروم. فقط لحظهای چشم از پنکه سقفی برداشت و زل زد توی چشمهایم انگار باور نکرد. گفتم: «بزار لباسهایت را عوض کنم!» گفت: «نه!» گفتم: «اذیت میشی خودت در چمدان را بازکن!» لبخند زد از حرفم تعجب کرده بود و معنی لبخندش این بود که توی چمدان چیزی نیست.
بلند شدم و توی اتاق بین تختها قدم زدم، کاش هوای بیرون قابل تحمل بود و میزدم بیرون. اما گرما پیر آدم را درمیآورد. مثل مجسمه مومیایی افتاده بود روی تخت و اگر از سرما نمیلرزید، فکر میکردم مرده! این بار جدیتر گفتم: «اگه طوریت بشه باید کیرو خبر کنم؟» دستش را به طرف پنکه سقفی دراز کرد و لبخند زد یعنی مگسها! دیگر با او حرفی نداشتم. هیچجوری نمیشد از زیر زبانش حرف کشید. بلند شدم و گفتم: «میرم دکتر بیارم.» سکوت کرد. از در زدم بیرون. مسافرخانهچی روی شکم گندهاش دمر افتاده بود. توی شهر همه مغازهها تعطیل بودند. اغلب آنها در و پنجرههای چوبی داشتند. هیچکس توی خیابان نبود. فقط سگی زیر درخت کنار نشسته بود و چنان لهله میزد که انگار در حال مرگ است. از بازار پیچیدم سمت شمال شهر، سر اولین کوچه تابلو مطب بود. بالا رفتم. پلههای مطب تاریک و خنک بود. روی پله نشستم و با دستمال یزدی صورت و گردنم را خشک کردم و دوباره رفتم بالا، در بسته بود ولی صدای لخلخ کولر میآمد حتما کسی بود. در زدم. کسی جواب نداد. دوباره و دوباره زدم. پیرمردی آشفته با مو و روپوش چرک که بیشتر شبیه دلاکهای قدیمی بود در را باز کرد. گفتم: «دکتر، مریض داریم»، گفت: «بیارش تو»، گفتم: «نمیتونه راه بیاد، تو مسافرخونه هست، شما باید بیاین لطفا!» سرش را خاراند و گفت: «نشونیاش رو بنویس!» مداد و کاغذی از جیب روپوشش درآورد. گفتم: «نزدیکه». نوشتم: «دکتر فوری، مریض در حال مرگ است فراموش نشود. مسافرخانه آفتاب شرق.» زود زدم بیرون. نگران دولتخان بودم. با اینکه تند نمیرفتم تمام بدنم خیس عرق شد. تا در اتاق را باز کردم، دیدم پنکه سقفی روشن است و اتاق از مگس سیاهی میزند. مشتی مگس توی دهان دولتخان نشسته بود. پنکه را خاموش کردم. بالای سرش رفتم. چشمهایش همانطور مثل وقتی که رفته بودم به پنکه سقفی خیره بود.
نفسهای آخرش را میکشید. اگر دکتر میآمد شاید اندک امیدی بود. تا قبل از اینکه او بیاید چمدان را از زیر تخت بیرون کشیدم تا چیزی از او و خانوادهاش بدانم. توی چمدان به چز چند لباس کهنه، قاب عکس خانوادگی و چند کتاب و بستهای کاغذ A۴ که با مداد و خطی خوش روی آنها مطالبی نوشته شده بود چیز دیگری نبود. کاغذها را برداشتم. سطر اول نوشته اینطور شروع میشد: «در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بهدنیا آمدم. تقارن تولد من با کودتا، تقارن بدشگونی... »
صدای پا آمد. وسایل را ریختم توی چمدان و گذاشتم زیر تخت. در را باز کردم. مسافرخانهچی روی پاگرد پلهها گوش خوابانده بود. در را بستم و آمدم بالای سر دولتخان نشستم. بدنش خیس عرق بود. حتی دیگر توان لرزیدن نداشت. لبخند محوی روی لبانش بود. به انتظار نشستم تا دکتر بیاید، اما نیامد. حتما یادش رفته بود مریض دارد.
نام: پندار، فامیلی: نیکسرشت، ارسالی از پراگ
احمد غلامی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست