جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

عمه دروغگو


عمه دروغگو

داستان گروهی طبیعت پژوه اسپانیایی در قرن هفدهم كه در جنگل كهن راه خود را گم كردند و در همین فاصله, شاخ و برگ, پیرامون آنها را گرفت, آنهم با چنان سرعتی كه طولی نكشید هر یك از دیگری پرت افتاد و با رشد وحشیانه درختها, هیچ كدامشان قدرت تكان خوردن نیافت, و جنگل به عین معنای واژه, آنها را در كام خود فرو برد

هر بار كه احتمال سرزدن عمه ملیتا می رفت، ما بچه ها می دانستیم كه یك جنجال كوچك و شادی بخش، البته با پایانی ناگوار در پیش است.

عمه ملیتا زنی بود میان قد، كمی لاغر، با سیمایی شجاع و موهای سیاهی كه هنوز چهل سالش نشده پر از تارهای سفید بود. چشمان روشنش نگاهی استوار داشتند، با این همه، گاه به شكلی عجیب، مات می شدند. وانگهی او عمه واقعی ما نبود، بلكه دختر عموی پدر بود و هربار كه به میهمانی می آمد، برای هر یك از ما سوغاتی می آورد: هدیه ای بدون استفاده و كاربردی خاص و به گونه ای خوشایند، غیر ضروری. وانگهی لحن بیانی شیرین داشت. شهرها و انسانهای بسیاری را دیده بود و بیش از همه وقتی كه به حكایت از درخت و گل می پرداخت، حرفهایش، از آنجا كه گیاه شناس بود، برخلاف درس مدرسه، داستانهای پرهیجانی می شد. زندگی برخی گیاهان گوشتخوار، آنگونه كه او تعریف می كرد، پر از ماجراهای جنجالی بود، وقتی كه از رشد تند جنگلهای گرمسیری می گفت، ما نفس را در سینه حبس

می كردیم. یك داستان كه او مجبور شد چهار یا پنج بار تعریفش كند، با روشنی بیشتری در ذهن من مانده است: داستان گروهی طبیعت پژوه اسپانیایی در قرن هفدهم كه در جنگل كهن راه خود را گم كردند و در همین فاصله، شاخ و برگ، پیرامون آنها را گرفت، آنهم با چنان سرعتی كه طولی نكشید هر یك از دیگری پرت افتاد و با رشد وحشیانه درختها، هیچ كدامشان قدرت تكان خوردن نیافت، و جنگل به عین معنای واژه، آنها را در كام خود فرو برد.

اما هیجان انگیزتر از همه وقتی بود كه عمه ملیتا به سر حوادثی می رفت كه هربار در همان روزهای آخر به سرش آمده بود. در واقع هیچ آدمی نبود كه این همه حادثه دیده باشد. یك بار از جان سیر شده ای خود را از پنجره پرت كرده و در سقوط مرگبارش به سر او افتاده بود، بار دیگر یك مار هنگام اسباب كشی سیركی دوره گرد گریخته و خودش را به دور تن او پیچیده بود. و عمه را در آخرین لحظه ها نجات داده بودند. یا یك دیوانه او را مجسمه پنداشته و تهدید كرده بود چنانچه تكان بخورد، با تیر می كشدش، چرا كه مجسمه است. از این دست ماجراها كه هرباره و در فاصله كوتاه دیدارهای او، برایش اتفاق می افتد.

چندان نكشید كه ما پی بردیم عمه، كه می توانست آنهمه سرزمین و انسان، و به ویژه گیاه را با موشكافی دانشمندانه توصیف كند، این داستانها را صاف و ساده از خودش می تراشد. و همین كه به این نكته پی بردیم،

می كوشیدیم او را درگیر تناقض كنیم و به پرت و پلاگویی بیشتری بكشانیم. عمه خودش را از توش و توان می انداخت كه ثابت كند ماجراهایش حقیقت دارد. چشمهای خیلی روشنش نگاههایی پیوسته استوارتر می یافتند و به

دور دست خیره می شدند، انگار آنجا در پی جزییاتی نو می شود، تا ناهمخوانی های به رُخَش كشیده را به نحوی با هم ربط بدهد. سرانجام، وقتی كه در تنگنا می افتاد، چشمهایش را می بست و افسرده و ناامید كز می كرد، و حال دل ما خنك می شد كه او به كیفر دروغگویی های خود رسیده است.

كوك كردن او برای ما اسباب شادی بود. هربار چندان از ورودش نمی گذشت كه می پرسیدیم آیا در این هفته آخر اتفاق جالبی برایش نیفتاده است؟ سپس با لذتی بیرحمانه تماشا می كردیم كه چگونه او نخست سرباز می زد و با وسوسه تعریف یكی از آن داستانهای خیالی خود، به كشاكش می افتاد. اما در پی اصرار ما كه دست بردار نبودیم، بالاخره خودداریش به آخر می رسید و در حالی كه نفس ما از سعادت تندتر می شد، داستان از وجود او می جوشید و عمه چاره ای جز تعریف نداشت و تعریف می كرد. بعد، نوبت بخش دوم می رسید؛ ما بی باوری نشان می دادیم. به سرش می ریختیم و اذیتش می كردیم. و عمه از دروغهای خود دفاع می كرد، آنهم نه با شوخی و خنده، بلكه كاملاً جدی. و چون در پایان شرمزده در تنگنا می افتاد این دروغگویِ مشتش باز شده، ما شادی بدخواهانه خود را پنهان نمی كردیم.

دوستانه و یا جدی به ما هشدار می دادند دست از این بازی بدجنسانه برداریم. ولی هیچ نصیحت و یا زنهاری سود نداشت. ما وسوسه می شدیم كه از عمه ملیتا پیجوی ماجراهای دیروز و امروز او شویم، و می دیدیم كه حتی پدر و مادر هم برخلاف خواسته خود تسلیم این افسون می شوند و هیجان زده همراه ما به تماشای عمه می پردازند كه نخست مقاومت نشان

می داد، مقاومتی شدید، و سپس پیوسته ضعیف تر، و سرانجام گول می خورد و تن در می داد.

كمی كه بزرگتر شدم، پدرم مرا به كناری كشید و سخت نكوهشم كرد. پدر برایم گفت كه چه پیش آمد كه عمه ملیتای عاقل، به چنین اوهامی دچار شد. عمه در نوجوانی، پس از ازدواج با شوهر گیاه شناس خود به چین رفته بود، زیرا شوهرش در این كشور در باغستانهایی بزرگ به مقام مستشاری رسیده بود. اما كوتاه زمانی پس از ورود آنها خیزش مشت زنان(۱) در گرفته بود و شوهر او را به طرز فجیعی كشته بودند. و از جمله اندك سفید پوستانی كه نجات یافته بودند، عمه بود. اما در وضعی بسیار وخیم و كاملاً به هم ریخته. هرگز كسی نتوانست از زبان خود او دریابد چه بلایی به سرش آمده بوده. عمه مدتی را در یك آسایشگاه گذرانده بود و از هنگام مرخصیش به همین حالت كنونی بود. هیچگاه درباره وقایع آن روزها حرفی نمی زد، و اگر صحبت از چین، یا حوادثی مانند آن به میان می آمد، صورتش به خشكی سنگ می شد و طولی نمی كشید كه جمع را ترك می گفت. آشكارا اجباری در خود حس می كرد كه درباره آن رویدادهای وحشت انگیز حرف بزند، اما همزمان شرمی غلبه ناپذیر مانعش می شد، داستانهای دروغین او در واقع جز روزنی برای خالی كردن فشار درونیش نبودند.

ولی با همه احترام به عمه ملیتای زیرك و مهربان، و با همه دلسوزی بر سرنوشت او، تماشای دروغ گفتنهایش، برانگیختن این میل و به تماشا گذاشتن آن همچنان افسون كننده ماند، و تنها با بلوغ بیشتر بود كه در اوهام عمه، بیش از جنبه جالب، مایه های ترحم انگیز آنها به چشمم خورد. از آن زمان با تمام توان می كوشیدم به او كمك كنم، و بزودی پی بردم هیچ چیز برای او دردانگیزتر از آن نیست كه برای دروغهایش دلیل بخواهی، یا ناهمخوانی داستانهایش را به رخش بكشی. برعكس، بسیار سپاسگزار بود اگر كه به ظاهر به این داستانها توجه نشان می دادی و بعد از شنیدن آن صحبت را به موضوعی دیگر می كشاندی.

بعدها كه معلوم شد تا حدی در من استعداد توصیف هست، عمه ملیتا به عنوان مشاور باهوش، پرتفاهم و نیكخواه من قرار گرفت. وی همیشه تأكید می كرد كه من در نوشته هایم در همه حال بر سر حقیقت بی چون و چرای هنری حقیقت ذاتی اشیا بمانم. با اطمینانی خطا ناپذیر حتی آن كوچكترین نكته ساختگی را هم كشف می كرد و من بسیار وامدار او هستم.

هیتلر آمد و عمه ملیتا، اگر چه احتمالاً كاری به كارش نمی داشتند، نتوانست آن دروغی را تحمل كند كه زندگی در آلمان به آن تبدیل شده بود. پس به فرانسه رفت و در آنجا گذراندن معمول خود را از سرگرفت: گیاه شناسی و داستانهای دروغینش را.

جنگ آغاز شد و سپس تجاوز نازی ها. عمه ملیتا دیر جنبید، بسیار دیر. و هنگامی كه نازیها آمدند، مقامات فرانسوی او را به بازداشتگاه انداختند.

بازداشت در یك اردوگاه فرانسوی برای این زن پیر، قطعاً شوخی نبود. درصد مرگ و میر در این اردوگاهها از جبهه فرانسه هم میزانی بالاتر داشت.

من دست آخر عمه ملیتا را در نیویورك دیدم. وی به نحوی خود را نجات داده و به این طرف رسانده بود، البته بسیار لطمه دیده بود. در اینجا با دو زن معاشرت داشت كه هم بندهای او در اردوگاه فرانسه بودند. این زنان از مشاهدات هراس انگیز خود در اردوگاه تعریفها می كردند، از گرسنگی كشیدنهایشان، و از اسهال خونی، كه در اردوگاه چنان می توفید كه آدم در راه مستراح میان لجن وا می ماند. و یا از اینكه اگر زنی زایمان داشت، دیگران آن یك فنجان قهوه آبكی و ولرم هم گیرشان نمی آمد، چرا كه آب گرم به مصرف زن زائو می رسید. عمه ملیتا در این مواقع مصاحبان خود را نكوهش می كرد و می گفت:»بس كنید. وضع آن قدرها هم كه شما می گویید، و خیم نبود.« و حرف را برسر مسایل دیگر می كشاند. بعدها این دو زن به ما گفتند عمه ملیتا در اردوگاه عملاً و مصممانه یاور و دستگیر دیگران بوده است.

بسیاری به دیدن عمه ملیتا می آمدند، به او تبریك می گفتند و از خاطراتش می پرسیدند. اما عمه به شدت و شاید حتی بی ادبانه از باز گویی خاطرات خود از اردوگاه، سرباز می زد. به ازایش داستانهای دروغین خود را تعریف می كرد، البته اكنون با انطباق به زندگی در این كشور. مثلاً برنیمكتی در پارك مركزی پنهانی به حرفهای دو جاسوس نازی گوش گرفته بود كه طرح می ریختند كارخانه دوگلاس در سانتا مونیكا را منفجر كنند، از آن زمان لاستیكهای اتومبیل كوچك او كه در گشتها و سفرهای گیاه شناسانه اش از آن استفاده می كرد، به شكلی معمایی پاره می شد. بار بعد دو جوان او را ربوده و چون دیده بودند هیچ پولی با خود ندارد، شرط بسته بودند این پیرزن چقدر بلد است بپّرد، و او را چندان به پرش واداشته بودند كه بیهوش شده بود.

شنیدن چنین داستانهای شگفتی از دهان این بانوی پیر باعث تعجب می شد. طولی نكشید كه جنون او معلوم شد، و اطرافیان آن را دستاویز تفریح قرار دادند و پیوسته به تراشیدن ماجراهایی نو، كوكش می كردند. در پایان عمه ملیتا در این طرف اقیانوس همان روزگاری را یافت كه در آن طرف داشت.

عمه همین تازگیها مرد، آنهم از خوردن قارچهای سمی كه آشنایانی تصادفی در یكی از سفرهای علمیِ او، هدیه اش كرده بودند. ابتدا هیچكس این ماجرا را باور نكرد. همه گمان می كردند خبرنگاری گول دروغِ او را خورده باشد. اما بعد معلوم شد كه عمه، این بانوی گیاه شناس به راستی به همین نحو مرده است. این مرگ، سومین و آخرین ماجرای واقعی او بود.

ترجمه: محمود حدادی

پاورقی:

۱- انجمن مشت زنان نام یک اتحادیه مخفی چینی است.

بیو گرافی لیون فویشتوانگر از بزرگان ادب آلمان در نیمه نخست قرن بیستم است. وی كه در سال۱۸۸۴ در مونیخ به دنیا آمد و در سال۱۹۵۸ در لس آنجلس در گذشت، از سال۱۹۰۸ به خلق آثار نمایشی پرداخت. اما طولی نكشید كه به نوشتن رمان روی آورد، به ویژه رمان تاریخی، و بسیاری از رویدادهای تاریخی را باز آفرینی كرد تا یادآور تاریخمندی انسانها شود. وی معتقد بود به رغم تفاوتهای ظاهری اعصار، جوهر زندگی یكی است و آدمی با شناخت گذشته خود می تواند آینده های بهتر را طرح بریزد. »فویشتوانگر« دوران تسلط نازیها را در آمریكا گذراند و در پرتو ثروتی كه آوازه او و ترجمه آثارش برای وی می آورد، یاور و دستگیر بسیاری نویسندگان آواره آلمانی قرار گرفت. شمار داستانهای كوتاه او بسیار اندك است، و بیشتر آنها نیز از خاطرات شخصی اش مایه می گیرند، از جمله داستان حاضر.



همچنین مشاهده کنید