جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

عروس زندانی


عروس زندانی

پسره تو كار طلا و جواهره داداش , حجره باباش تو بازاره ولی واسه پسره تو یكی از پاساژای بالای شهرطلافروشی باز كرده , یه بازار و یه حاج آقا «نقره », همه جوره , حرفش , حساب و كتاب و چكش اعتباره , تو راسته بازار احترامشودارن و بزرگ همه است

پسره‌ تو كار طلا و جواهره‌ داداش‌، حجره‌ باباش‌ تو بازاره‌ ولی‌ واسه‌ پسره‌ تو یكی‌ از پاساژای‌ بالای‌ شهرطلافروشی‌ باز كرده‌، یه‌ بازار و یه‌ حاج‌آقا «نقره‌»، همه‌ جوره‌، حرفش‌، حساب‌ و كتاب‌ و چكش‌ اعتباره‌، تو راسته‌بازار احترامشودارن‌ و بزرگ‌ همه‌ است‌. مرده‌ خونواده‌ دار و مهربونیه‌. می‌گن‌ حاجی‌ با این‌ دب‌ دبه‌ و كب‌ كبه‌كلی‌ به‌ خانمش‌ احترام‌ می‌ذاره‌ و حتی‌ خونش‌ وسه‌ دانگ‌ از مغازه‌اش‌ به‌ نام‌ خانمشه‌... من‌ از «اشرف‌ السادات‌»شنیدم‌ كه‌ زنش‌ یه‌ پا ملكه‌س‌، دوتا دختر بزرگاش‌ رو شوهر داده‌ كه‌ هر دوشون‌ توی‌ همون‌ بازارن‌، یكی‌شون‌ یه‌حجره‌ كنار حجره‌ پدر زنش‌ داره‌ كه‌ می‌گن‌ حاجی‌ خودش‌ دستشو رو گرفته‌، اون‌ یكی‌ توی‌ كار تولیدی‌ لباسه‌.دختر كوچیكه‌ كه‌ دنبال‌ درس‌ رفته‌، شوهرشم‌ استاد دانشگاه‌ و دكتری‌ داره‌ می‌خونه‌، البته‌ این‌ طور كه‌ خانم‌سادات‌ می‌گفت‌ خانم‌ حاجی‌ خیلی‌ راضی‌ از وصلت‌ آخریه‌ نبوده‌ دلش‌ می‌خواسته‌ دختر زن‌ برادر كوچیكه‌ آقابهادر داماد بزرگش‌ بشه‌، اما قسمت‌ نبوده‌، خلاصه‌ حاج‌ خانم‌ «مهوش‌» جون‌ رو واسه‌ یه‌ دونه‌ پسرش‌ «بهمن‌ خان‌»در نظر گرفته‌ و به‌ «سادات‌» خانم‌ پیغام‌ داده‌ كه‌ قضیه‌ رو با شما درمیون‌ بزاریم‌ كه‌ آمادگیش‌ رو داشته‌ باشین‌.

- یعنی‌ چی‌ آبجی‌، یعنی‌ حاج‌ خانم‌ نمی‌خواد بدونه‌ ما اصلا راضی‌ هستیم‌ یا نه‌؟

- چه‌ حرفا می‌زنی‌ داداش‌ «ممدلی‌» كیه‌ كه‌ دلش‌ نخواد با یه‌ همچی‌ خونواده‌ای‌ وصلت‌ كنه‌. مگه‌ چه‌ شونه‌...خونواده‌ با اصل‌ و نسبی‌ نیستن‌ كه‌ هستن‌، پسراهلی‌ نیست‌ كه‌ هست‌، دستشون‌ به‌ دهنشون‌ نمی‌رسه‌ كه‌ می‌رسه‌.زندگیشون‌ كم‌ و كسری‌ داره‌ كه‌ الحمدا... نداره‌.

- حرفتون‌ حقه‌، «گوهر خانم‌ جون‌» اما قربون‌ سرتون‌ برم‌، مهوش‌ الان‌ داره‌ درس‌ می‌خونه‌. بچم‌ درسشم‌ خیلی‌خوبه‌، توی‌ مدرسه‌ شون‌ شاگرد اول‌ شده‌، معلماش‌ بهش‌ امیددارن‌ كه‌ بفرستنش‌ المپیاد فیزیك‌، به‌ نظرتون‌ بهترنیس‌ یه‌ كم‌ صبر كنیم‌ این‌ دختره‌ درسش‌ رو بخونه‌. دور از جون‌ این‌ خونواده‌ باشه‌، دور از جون‌ مهوشم‌، ما كه‌دختر بزرگمون‌ رو راضی‌ كردیم‌ و ۱۷ ساله‌ فرستادیم‌ خونه‌ آقا «مهدی‌»، باز خدا رو شكر آقا مهدی‌ هم‌ خودش‌ وهم‌ خونوادش‌ تا حالا از گل‌ نازكتر به‌ «محبوبه‌» نگفتن‌ و همیشه‌ هواش‌ رو داشتن‌. دخترم‌ و بچش‌ هم‌ تا حالا كم‌ وكسری‌ نداشتن‌، سه‌، چهار سالی‌ با پدرشوهر و مادرشوهرش‌ زندگی‌ كرد، بعدم‌ كه‌ آقا مهدی‌ شكر خدا وام‌ گرفت‌یه‌ خونه‌ نقلی‌ خوب‌ واسشون‌ خرید، الحمدا... كار و زندگیش‌ خوبه‌، و به‌ زن‌ و بچش‌ هم‌ محبت‌ داره‌، آب‌می‌خوره‌ بدون‌ اذن‌ محبوبه‌ نیس‌. با این‌ حال‌ محبوبه‌ هر از گاهی‌ كه‌ دوستای‌ هم‌ مدرسه‌ای‌ قدیمش‌ رو می‌بینه‌كه‌ درس‌ خوندن‌ و یه‌ چیزی‌ واسه‌ خودشون‌ شدن‌، افسوس‌ می‌خوره‌ كه‌ چرا نتونسته‌ درس‌ بخونه‌. البته‌ خدای‌ناكرده‌ فضولی‌ نباشه‌، من‌ كمتر از این‌ دو تا دختر سنم‌ بود كه‌ زن‌ آقا ممدلی‌ شدم‌، خدا بیامرزه‌ بی‌بی‌ جون‌ و آقابزرگ‌ رو، من‌ از چشام‌ بدی‌ دیدم‌ از اون‌ دو تا خدا بیامرز و بچه‌هاشون‌ بدی‌ ندیدم‌. بازم‌ روم‌ به‌ دیوار من‌ قصدجسارت‌ ندارم‌ صلاح‌ كار این‌ دختر رو باباش‌ و شما كه‌ عمه‌شون‌ هستین‌ بیشتر می‌دونین‌.

- بدری‌ خانم‌ جون‌ من‌ كه‌ خدایی‌ نكرده‌ راضی‌ به‌ بدبختی‌ برادرزاده‌هام‌ نیستم‌.

خدا به‌ سر شاهده‌، منم‌ آرزوم‌ خوشبختی‌ و سرافرازی‌ شونه‌. درست‌ مثل‌ بچه‌های‌ خودم‌... بلكه‌ هم‌ بیشتر، هر كی‌ندونه‌ شما كه‌ می‌دونین‌. بچم‌ «یوسف‌» از سربازی‌ برگشت‌ و رفت‌ دنبال‌ ادامه‌ تحصیل‌ و بالاخره‌ همون‌ رشته‌ موردعلاقش‌ وكالت‌ قبول‌ شد و داره‌ می‌ره‌ دانشگاه‌، عصرها هم‌ می‌ره‌ تویه‌ دفتر وكالت‌ و كار می‌كنه‌، بچم‌ پنجشنبه‌ وجمعه‌ هم‌ می‌ره‌ در مغازه‌ آقاش‌ كه‌ یه‌ پول‌ و پله‌ای‌ بهم‌ بزنه‌. خودتون‌ می‌دونین‌ واسه‌ چیه‌ كه‌ این‌ طوری‌ حول‌ وولا برش‌ داشته‌ و دست‌ از پاش‌ نمی‌شناسه‌ چون‌ خاطرخواه‌ مهوشه‌، من‌ راسیاتش‌ وقتی‌ مطمئن‌ شدم‌ قند توی‌دلم‌ آب‌ شد. ولی‌ دیدم‌ تا این‌ پسر بخواد دست‌ و پاشو رو جمع‌ كنه‌ طول‌ می‌كشه‌. اون‌ حالا حالا باید درس‌بخوونه‌ و كار كنه‌ و پول‌ دربیاره‌، من‌ كه‌ نباید فقط تو فكر خوشبختی‌ بچه‌ خودم‌ باشم‌، وقتی‌ سادات‌ خانم‌ حرف‌خونواده‌ حاج‌ آقا نقره‌ رو پیش‌ كشید و دیدم‌ آقا بهمن‌ بیشتر از یوسف‌ می‌تونه‌ مهوش‌ جون‌ داداشم‌ رو خوشبخت‌بكنه‌، اگه‌ چه‌ دلم‌ واسه‌ یوسفم‌ سوخت‌ ولی‌ دیدم‌ آدم‌ نباید خودخواه‌ باشه‌.

- خدا انشاءا... خیرتون‌ بده‌، انشاءا... آقایوسف‌ خوشبخت‌ باشن‌، انشاءا... بیایم‌ عروسی‌«لیلی‌» جون‌ و «لعیا» جون‌، به‌ خدا منو وآقاجونش‌ كه‌ جز سعادت‌ بچه‌ها مون‌ چیزی‌نمی‌خوایم‌، سعادت‌ بچه‌ها هم‌ به‌ پول‌ و این‌ چیزانیس‌، همین‌ كه‌ طرفشون‌ انسان‌ باشه‌ و اهل‌ حلال‌ وحروم‌، تقوی‌ و یه‌ كمی‌ مهربونی‌ با سر و همسر،واسمون‌ كافیه‌، گوهر خانم‌ جون‌ ما كه‌ خدای‌نكرده‌ نخواستیم‌ دخترامون‌ رو بفروشیم‌. آقایوسف‌ پسر آقا، مومن‌ و سر به‌ راهیه‌. خیال‌نمی‌كنم‌ آقا ممدلی‌ اگه‌ بنا بود به‌ ایشون‌ و شماجواب‌ بدن‌. كار و زندگی‌ رو بهوونه‌ می‌كردن‌.

- نه‌، خدا می‌دونه‌. من‌ یوسف‌ رو از «علی‌»خودم‌ بیشتر دوست‌ دارم‌، اصلا علی‌ حالا كجا كه‌بشه‌ قدر یوسف‌ و اینقدر آقا و موفق‌ از آب‌ دربیاد.تو كه‌ آبجی‌ هیچوقت‌ حرف‌ دل‌ این‌ بچه‌ رو پیش‌نكشیدی‌، خودشم‌ كه‌ آنقدر محجوبه‌ كه‌ آدم‌حالیش‌ نمی‌شه‌ چه‌ توی‌ دلش‌ می‌گذره‌.

والله‌ كی‌ ما خدای‌ نكرده‌، سنگ‌ انداختیم‌، كه‌نذاریم‌ كه‌ دو تا جوون‌ به‌ هم‌ برسن‌. یوسف‌ هرچی‌ باشه‌ گوشت‌ تنم‌. خواهرزادمه‌، زیر دست‌ شماو آقا حبیب‌ بزرگ‌ شده‌، من‌ از دومادم‌ كه‌ توقع‌زیادی‌ ندارم‌. مگه‌ من‌ از آقا مهدی‌ شوهرمحبوبه‌مون‌ چی‌ خواستم‌؟ الحق‌، پسر خوبی‌ هم‌هست‌. زحمتكش‌ و سر به‌ راه‌، زن‌ و بچش‌ رو هم‌دوست‌ داره‌. البته‌ حالا حرف‌ سر این‌ نیس‌، حرف‌سراینه‌ كه‌ نمی‌خوام‌ مثل‌ محبوبه‌، مهوش‌ بعدهاحتی‌ در عین‌ خوشبختی‌ گله‌ گذاری‌ بكنه‌ كه‌نذاشتین‌ من‌ پیشرفت‌ كنم‌. نذاشتین‌ درس‌ بخوونم‌واسه‌ خودم‌ كسی‌ بشم‌.

- ای‌ بابا داداش‌ ممدلی‌. دختر جماعت‌دكترهم‌ كه‌ بشه‌، آخرش‌ باید آشپزی‌ كنه‌ و ظرف‌بشوره‌، بچه‌ بزاده‌ و كهنه‌ بچش‌ رو بشوره‌. بقیش‌مال‌ خانم‌ اعیوناست‌. كه‌ نوكر و كلفت‌ دارن‌. هموناهم‌ اگه‌ ازشون‌ بپرسین‌، بازم‌ می‌گن‌ اول‌ و آخرش‌یعنی‌ همین‌. یعنی‌ خونه‌ شوهر...

دوره‌ و زمونه‌ خراب‌ شده‌. می‌گن‌ توی‌مدرسه‌ها هم‌ بین‌ پسرا و دخترای‌ مدرسه‌موادمخدر می‌فروشن‌. چه‌ می‌دونم‌، بچه‌ها چش‌و گوششون‌ باز شده‌ و نمی‌شه‌ دیگه‌ جلوشون‌ روگرفت‌. ما شانس‌ آوردیم‌ كه‌ بچه‌هامون‌ صالح‌هستن‌ و اهل‌ خیر و ثواب‌، ولی‌ زمونه‌، زمونه‌ بدی‌شده‌. تازه‌ پسر خوب‌ و سر به‌ راه‌ كم‌ گیر می‌یاد.حالا اومدیم‌ مهوش‌ جون‌ رفت‌ دكترم‌ شد، بعدش‌اگه‌ خدای‌ ناكرده‌ خواستگاری‌ كه‌ سرش‌ به‌ تنش‌بیارزه‌ نیومد. یا خدای‌ ناكرده‌، دخترمون‌ با یه‌آدم‌ كلاش‌ افتاد چی‌؟

- چی‌ بگم‌ خواهر، باید دید دختره‌ راضی‌می‌شه‌ یا نه‌، خانم‌ یه‌ چیزی‌ بگین‌، حرفش‌ رو پیش‌بكشین‌ ببینین‌ مزه‌ دهن‌ مهوش‌ چیه‌؟ تا ببینم‌ خداچی‌ می‌خواد؟

- انشاءا.. كه‌ خیره‌...، انشاءا... خوشبخت‌ بشه‌.

- انشاءا...انشاءا...

احساس‌ روبروشدن‌ با تغییری‌ به‌ جز آنچه‌برایش‌ برنامه‌ریزی‌ كرده‌ام‌، مرا آزار می‌دهد. به‌خصوص‌ كه‌ این‌ تغییرات‌ بنیان‌ رویاهایم‌ را درهم‌شكند. ای‌ كاش‌ هیچ‌ وقت‌ پا به‌ مجلس‌ دوره‌سادات‌ خانم‌ نگذاشته‌ بودم‌، من‌ سادات‌ خانم‌ راخوب‌ می‌شناسم‌، زن‌ مهربان‌ اما بسیار سمجی‌است‌ از آن‌ جور خانمهای‌ قدیمی‌ كه‌ اعتقادی‌ به‌تحصیلات‌ عالیه‌ و پیشرفت‌ زنان‌ ندارند. به‌ نظر اودختر بهتر است‌ هر چه‌ زودتر به‌ خانه‌ بخت‌ برود،این‌ طوری‌ هم‌ خدا از او راضی‌تر است‌ و هم‌خودش‌ زودتر با شرایطی‌ كه‌ باید تا پایان‌ عمر درآن‌ بسر برد عادت‌ می‌كند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.