جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا

الیاس خوری و هویت روایی


الیاس خوری و هویت روایی

سرزمین غریبان

الیاس خوری در سال ۱۹۴۸ میلادی در بیروت لبنان متولد شده و اکنون مدیر تحریریه ضمیمه ادبی مجله «النهار» در زادگاه خود است. در دانشگاه‌های لبنان و آمریکا درس خوانده و رمان‌هایش به زبان‌های فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، سوئدی، نروژی، هلندی و عبری ترجمه شده است. رمان‌های مهم او عبارتند از: کوه کوچک ۱۹۷۷، سفر گاندی کوچک۱۹۸۹، سرزمین غریبان ۱۹۹۳، باب الشمس ۱۹۹۸، یالو۲۰۰۲

الیاس خوری در مصاحبه خود با مجله النهار ۲۲ـ۱۰ـ۹۴ می‌گوید: «حقیقت هم‌بافته‌ای از حکایت‌های مختلف در منطقه‌ای گنگ و مبهم است، منطقه‌ای که موکد را محتمل و نگاه را ناقص می‌سازد.» این از جمله، جمله‌های کلیدی «نویسنده» است که می‌تواند یاریگر «مخاطب» برای معرفت‌شناسی «متن» در برخورد با مرجع بیرونی یا«جهان» باشد. الیاس خوری نویسنده‌ای است که فلسفه نگاه خود را از دل حکایت‌هایی می‌گیرد، که همواره متکثرند یا بهتر است بگوییم شامل حکایت‌های مختلفی از یک رویداد هستند و این را پیشینه‌ای کهن در حکایت‌های شفاهی می‌داند، تمهیدی که باعث شده «تکنیک»‌اش وجه تمایزی شخصی و منحصر به‌فرد داشته باشد و تکنیک نگاه او مشتق از فلسفه نگاهی است که در ذهن دارد. به این ترتیب موفق می‌شود تا روایت خود را به تفسیر جدیدی جدا از نگاه فلسفی غرب که مرجع بیرونی را غیرقابل شناخت می‌داند حواله کند، یعنی تمهیدات خود را از دل روایت‌های خود بیرون آورده و می‌آورد. تمهیدی هنری براساس همان راوی ضمنی که در همه آثارش حضور دارد و عبارت است از راوی حکایت‌های منقولی که از راویانی گوناگون به طور شفاهی شنیده است و بر همین اساس نظم و نسق روایتش هم مانند حکایت‌های عامیانه بر حسب خود حافظه شفاهی مردم شکل می‌گیرد، یعنی روایت یکه قبلی شکسته می‌شود تا با حکایت‌های دیگری همزمان گردد و در این مسیر می‌کوشد تا خود را نسبت به این شکستن و همزمانی حکایت‌ها امین نشان دهد.

خانم دکتر یمنی العید منتقد ادبی درباره الیاس خوری می‌نویسد: «الیاس خوری سعی می‌کند تا صیغه‌ای تالیفی از تصاویری تکه‌تکه شده به وجود آورد و به این معنا که روایت او از حکایت‌های متداخل و روایت‌هایی که بر روی هم چفت شده‌اند به وجود می‌آید. این سبک به نوعی مدور کردن زمان اشاره دارد، انگار که شخصیت‌ها دور مصیبت مشترک خود حلقه زده و حکایت می‌کنند.»در مجله «الحیات، ۱۹۹۱» این تداخل حکایت‌ها یا داستان در داستان را که نوعی سنت «هزار و یک شبی» هم هست می‌توان در پاراگراف برگرفته از رمان‌اش به خوبی مشاهده کرد: «آیا امیل آزایف، بر تغییر حکایت جرجی راهب به عنوان یک حکایت ضد سامی اصرار نمی‌کرد؟ من برای اولین باراین حکایت را از زنی سالخورده در اردوگاه «المیٌه و میٌه» نزدیک صیدا شنیدم و حکایت را همان‌طور که شنیده بودم و با اعتقاد به اینکه حکایتی عامیانه است برایش تعریف کردم و اینکه باید همه حکایت‌های مختلفش را جمع کنم، تا بتوانم با بازسازی‌اش آن را به عنوان حکایت عامیانه فلسطینی جزیی از ادبیات فلسطین سازم... پس می‌توانم بگویم آنچه که زن فلسطینی برایم تعریف کرده بود، ‌جزیی از حکایت عامیانه نبوده و حادثه‌ای واقعی بوده است. این جا یک سوال پیش می‌آید، تفاوت در چیست، چگونه باید با حکایت راهب لبنانی برخورد کنم، آیا باید روایت زن فلسطینی را بر اساس پیشنهاد «ولادیمیر پراپ» در مورد حکایت‌های عامیانه تنظیم کنم، یا باید دنبال حقیقت ماجرا بگردم؟ اما مریم از من می‌رنجید وقتی می‌گفتم که می‌خواهم دنبال حقیقت بگردم. معتقد بود که من دنبال حقیقت ماجرا نیستم و فقط آن را برای نوشتن می‌خواهم، چون وقتی که می‌نویسیم به آن روایت خیانت می‌کنیم و آن را تبدیل به حکایت می‌کنیم» (ص ۶۴)

به این‌سان گفته شخصیت‌ها یا چیزهایی که روایت شده‌اند، ‌گفتاری است که به اختلاف و تفاوت میل می‌کند برحسب تفاوت و اختلافی که این شخصیت‌ها با یکدیگر دارند. اما این جا دیگر این اختلاف همان اختلافی نیست که سوسور آن را مابین «‌لانگ» (نظام زبان) و «پارول» (استعمال کلامی) می‌بیند و از مقوله‌ای دیگر است. اینجا ما با اختلاف درون خود «پارول» مواجه هستیم، منظورم این است که همه چیز در اختلاف روایت‌های شفاهی است که شکل می‌گیرد... هر چند تبدیل روایت‌های شفاهی به شکل مکتوب (روایت) می‌تواند درون این نظریه زبانشناسی سوسوری اتفاق بیفتد و این عیانیت از جنس همان «هر هویتی در عیانیت خود نوعی هویت روایی است» پل ریکور می‌باشد، یعنی نویسنده برای ساختن هویت روایی خود نه به سوی بازنمایی یا گرته‌برداری از نظریه‌ها، که به سوی شکاف‌های حکایت‌ها می‌رود و همه جا سخنش این است که چگونه این خلل و فرج مابین حکایت‌ها را پر کند؟ «شکاف این روایت کجاست» پرسش محوری او در رابطه با تطبیق روایت‌هاست و در این رمان دست به تطبیق‌های این‌چنینی با حکایت‌ها و رمان‌های دیگر از جمله «بچه‌های نیمه شب» هم می‌زند.

«سرزمین غریبان» رابطه آدمی و جامعه را به اندیشه می‌آورد، شکل تنهایی و انزوای فلسطینیانی که غربت و غربت‌زدگی تقدیر آنهاست. سرگذشت آدمیانی که سرزمین شان اشغال شده و خانه و کاشانه خود را وانهاده و در سرزمین‌های دیگر آواره شده‌اند؛ مردمانی در به در و خانه و کاشانه ویران که فرجامشان جز گمگشتگی و مرگ چیزی نیست. همه چیز از مرگ آغاز می‌شود و به مرگ منتهی می‌شود. انگار در «سرزمین غریبان» جهان با هر آنچه که می‌توانست ماوا و کاشانه جان آدمی ‌باشد، بیگانه است. «سرزمین غریبان» از واقعیتی به نام کشتار «صبرا» و «شتیلا» پرده بر می‌دارد و از فلسطینیان آواره‌ای که راهی جز مرگ و فاجعه در انتظارشان نیست.

«فیصل» در این رمان شخصیتی فلسطینی است که نماد همه آوارگان آفریقایی و آسیایی و آمریکای لاتین است. نمادی از شکستگی و تکه‌تکه شدگی و گمشدگی، آدمیانی که در جنگ به دنیا می‌آیند و در جنگ بزرگ می‌شوند و در جنگ می‌میرند. تصویر جنگ در این رمان بر حساسیتی اضطراب آور انگشت می‌گذارد که همواره در افق آن بیش از یک احتمال به انتظار نشسته است، اما گرانیگاه همه افق‌ها فاجعه است. تراژدی جنایت‌هایی که چون حکایتی مخوف همه چیز را دربر‌گرفته است. چنین است که زمان در تاریخ سقوط می‌کند و شخصیت‌ها لحظه به لحظه به اضطراب‌هایشان نزدیک‌تر می‌شوند تا تلواسه‌های خود را حکایت کنند، در لحظه‌هایی که همه چیز آن در حالتی از گمگشتگی به دور خود می‌چرخد.

«فیصل» چهره‌ها را به یاد ندارد، اما اجساد را چرا. گفت: «جسد‌ها سنگین بودند.» پیکر خواهر کوچکش را که هفت سال داشت به یاد دارد و اینکه چگونه منجمد و مثل تکه چوبی خشک شده بود و فیصل می‌گوید: بعد از ساعت‌های طولانی، که شاید خوابش برده یا به خاطر اصابت گلوله بیهوش شده بود، فرار کرد. به طرف خیابان اصلی رفت که پر از مگس و جسد و رایحه مرگ بود. از یک بعد از نیمه شب تا پنج صبح خوابید، بعد دوباره شروع به دویدن کرد و وقتی که خبرنگاران خارجی را دید، ‌بدون حرفی، روی زمین در خود گلوله شد. این‌گونه حقیقت از خواب‌ها بیرون می‌آید. وقتی فیصل خواب برگشتن به فلسطین را دید سرزمینش را وحشت زده یافت و خودش را تنها دید. و وقتی که پیکر‌های مردگان را بالش کرد در خیابان تنها دوید و وقتی به شاتیلا برگشت تا در جنگ اردوگاه‌ها شرکت کند تا در حصار بندان طولانی اردوگاه شاتیلا زندگی کند، یعنی سه سالی که جنگ طول کشید، دنبال راهی برای رفتن به فلسطین می‌گشت. فلسطین در سال ۱۹۸۷ به شکل گلوله‌ای در سرش می‌چرخید» (ص ۱۰۶) و این چرخش و دوران در رمان، بوطیقایی مدور می‌سازد، بوطیقای زمان دایره‌ای که نویسنده از آن سود می‌جوید تا شخصیت‌هایی تودرتو ساخته شوند. شخصیت زن رمان یعنی «مریم» هم بر این اساس نمادی از همه مریم‌های جهان است. یعنی نظم بافت روایی، که خود همان نظم کلام یا زبان رمان است، ساختار زمانی‌ای دارد که همه حوادث در آن همزمان می‌شوند و همه مریم‌ها و حکایت‌های نقل شده تداخل می‌یابند و از زمان واقعی خود بیرون و به سمت تکه‌تکه شدگی واقع مرجعی حرکت می‌کنند. و تمهید او برای این عصیان یا روایت عاصیانه جنگی بیهوده است، که در آن انسان‌ها کشته و تکه‌تکه می‌شوند و همه‌چیز به نحوی به سوی مرگ و نسیان گرایش دارد.

این دوران در داستان و تداخل حکایت‌ها و مریم‌ها اساس ساختار روایی رمان هم هست: «در آن زمان، که گویی زمان ایستاده بود، ‌زنی نشسته بود به نام مریم. شاید که مریم خواهر موسی و هارون و دختر عمران بود، شاید هم مریم دیگری بود و جهان در حال انهدام بود. در آن زمان، همه چیز در حال مرگ بود. خداوند انسان را خلق کرده بود و نمک را نه، همه چیز بود و نمک نبود و کودکان با دهان‌هایی پاره پاره متولد می‌شدند و می‌مردند. همه چیز می‌مرد. در آن زمان مریم در دشت مقابل دریا نشست و در مقابل دریا به خاطر نمک از خدا کمک خواست. هفت شبانه روز، نماز می‌خواند. تا خداوند چرخ آسیابی برای او فرستاد. آسیاب می‌چرخید و نمک بیرون می‌زد و مریم آسیاب می‌کرد و آسیاب می‌چرخید. تا اینکه زن به آسیابی که از چرخیدن باز نمی‌ایستاد، چسبید و نمک همچنان بیرون می‌ریخت.

اینچنین بود که خداوند نمک را خلق کرد. خداوند زن را خلق کرد و زن ابتدای نمک بود. این حکایت است، حکایت می‌گوید. زن مُرد، نمک روی سرو صورتش پاشید و چشمانش را کورکرد و مُرد. زن مُرد و آسیاب در دریا سقوط کرد و هنوز که هنوز است چرخ آسیاب در اعماق دریاست و می‌چرخد و می‌چرخد، از چرخیدن باز نمی‌ایستد، مگر زمانی که آن تاریکنای سربی دوباره پیدا شود، ‌همانگونه که در آغاز پیدایش بود، آن روز نمک خواهد رفت و زندگی باز خواهد ماند، بعد از آنکه همه موجودات بمیرند و جهان به پایان برسد... . حکایت مریم‌ها چگونه است؟ هفت مریم در زندگی کوتاه مسیح وجود داشته‌اند. یکی مریم مادرش، که پیچیده در کفن او را زایید، و سپس که مُرد کفن از تن انداخت ‌و در مقابل مریم‌هایی که در ابتدا او را نمی‌شناختند، ‌ظاهر شد. مثل آفتاب عدالت نورانی بود و آنها دورش حلقه زده بودند: مریم مادرش و مریم خواهر العازار و مریم مجدلیه و مریم‌ ام یعقوب و مریم کلُوبا و مریم‌ ام‌یوحنا مرقص و مریم آخری.» (ص ۵۵-۵۶ - سرزمین غریبان) همه‌چیز در چهره‌هایی متکثر و آینه‌هایی متکثر و تکه‌تکه شده بازنمایی می‌شود، بی‌آنکه دچار عدم قطعیت و نسبی گرایی سطحی شود. این شکستگی و این تکه‌تکه شدن به موازات جنگ و خرابی است، تا همه مدلولات را به سوی جنگ و پرسش از چرایی جنگ پیش برد، تا به‌طور طبیعی زمان هم دستخوش این شکستگی می‌شود و ما در یک صفحه کتاب از حوادثی مشابه با تاریخ‌های متفاوت روبه‌رو هستیم (سال‌های ‌۱۹۶۲- ۱۹۸۸- ۱۹۶۶- ۱۹۷۶- ۱۹۸۶) (ص۱۱۵) تاریخ فجایعی که بر مردمان رفته است و به مرجع بیرونی مشخص و متعینی مانند «جنگ داخلی لبنان» و مساله «فلسطینی»‌ها در لبنان اشاره می‌کند و صرفا نوعی روایتگری مقلدانه از رمان‌های غربی و به معنای «شکست زمان نیست.» یعنی جهان بیرونی و مرجعی با وجود تکثر خود و همزمانی خود با برهه‌های تاریخی دیگر، همچنان زنده و تپنده در رمان حضور دارد. و به این معنا الیاس خوری نویسنده‌ای است، که هر چند حقیقت را به شکلی یکه و بسته نمی‌بیند، اما معتنا به زندگی و مشکلات مردم است و رمان‌هایش حاوی «اشکالیه» (پروبلم)‌های جهان زیست اوست و به این معنا هویت روایی او بر سازنده هویت فرهنگی است به نام «جهان عرب.»

* مملکتهُ الغرباء، سرزمین غریبان، الیاس خوری

رضا عامری