شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مرغ خیالم به یاد سنگرهای خون‌آلود نغمه‌سرایی می‌کند


مرغ خیالم به یاد سنگرهای خون‌آلود نغمه‌سرایی می‌کند

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله‌های بی‌احساس قفس نغمه‌سرایی می‌کند. ماجرای غم‌انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی …

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله‌های بی‌احساس قفس نغمه‌سرایی می‌کند. ماجرای غم‌انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شن‌های داغ دیده...

باز دلم هوای شلمچه کرده است. باز از فرسنگ‌ها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می‌کند. همین که می‌آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم، همین که می‌آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم، نمی‌دانم چه می‌شود که درست هنگام هنگامه، آنجاکه می‌روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم، به سراغم می‌آیند. خدایا چاره‌ای... درمانی... راهی...

آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد، ارواح بلندی است که از مشتی خاک، شلمچه ساخته‌اند. قربان آن ستونی که نیمه‌های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می‌کرد. قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند، عقد اخوت می‌خواند. قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می‌زد، تمام کائنات بر آن بوسه می‌زدند. قربان آن نمازی که در سنگر شروع می‌شد و در بهشت به اتمام می‌رسید.

ای شهیدان! گمان می‌کردیم گذشت زمان، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود. اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می‌کند.

ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است، هر آب خنکی که می‌نوشیم، به یاد لب‌های خشکیده‌تان در شلمچه، اشک می‌ریزیم. هنوز هم که هنوز است، هر وقت غذا می‌خوریم پیش از آن با خاطره‌های شیرین شما دعای سفره می‌خوانیم. هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم. خوشحالم که هنوز وقتی غروب می‌شود، هرجا که باشم مرغ خیالم پرمی‌گیرد و بر بام احساس می‌نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می‌کند.



همچنین مشاهده کنید