سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

حسرت یک روز زندگی در شهر


حسرت یک روز زندگی در شهر

نگاهی به مشکلات سفرهای درون شهری

اینجا تهران است. شهر رویاهای گل مراد! شهری که او به خاطر یک روز زندگی در آن حاضر است تمام گوسفندانش را به نصف قیمت بفروشد . شهری که به قول گل مراد، سیگار فروشی در آن به بیل زدن در زمین های روستا شرافت دارد.

اینجا شهر سبز آرزوهای گل مراد است. شهری که در دو طرف خیابان هایش درختان سر به فلک کشیده چنار با آسمان دست دوستی داده اند و شبهایش پر است از نور و رنگ و هیجان!

اما نزدیکتر که بیایی، چهره شهر خسته است. درست مثل چهره آدم هایش. آدم هایی که تند راه می روند و کم می خندند.

آنقدر تند که دست ها و کیفهایشان می خورد به هم و فرصتی برای معذرت خواهی هم ندارند.

لزومی هم ندارد. این چیزها در شهر پر هیاهوی ما عادی است. باز هم که نزدیکتر بیایی می بینی که رفت و آمد در شهر سخت است. آنقدر سخت که همه با همان سرعتی که روی زمین راه می روند خود را به تونل هایی در زیر زمین می رسانند.

شاید در روستای آرام گل مراد مترو بی معنی باشد اما اینجا در شهر پر ترافیک من بخشی از زندگی روزانه آدم هاست. نزدیک پله های مترو که برسی دیگر فرصتی برای تصمیم گیری نداری، چون اینجا جمعیت است که تصمیم می گیرد که می توانی بروی یا بمانی!

تا به خودت بجنبی، می فهمی که از پله ها پایین آمده ای و راه رفتنت هم تندتر شده! یادت باشد مردم شهر من آدم های آرام را دوست ندارند. پس باید تیز باشی. اینجا سکوت بی معنی است و سرامیک های سالن زیر کفش های رهگذران ناله می کنند اما سرو صدا بیشتر از آن است که کسی به ناله های آنها توجه کند. زیرزمین شهر من، همه حساب زمان را دارند، چون قطار ۲ دقیقه دیگر وارد ایستگاه می شود و تو ۸ ثانیه فرصت داری که جایی برای نشستن پیدا کنی. اگر هاج و واج بمانی، جاها گرفته شده، درها هم بسته شده و سرت بی کلاه مانده!

مواظب باش، مرد کت شلواری عجله دارد. خیلی هم عصبانی است. چین پیشانی اش می گوید که باید از جلوی راهش کنار بروی و گرنه اول صبحی یک دعوای حسابی در انتظارت است. مرد کت شلواری که با عجله رد می شود کیف سامسونتش محکم به عصای پیر زن برخورد می کند اما انگار هیچ کس توقع دیدن یک پیرزن کند را اینجا ندارد. همیشه حق تقدم با آدم های عجول و اخموست. این قانون مترو است. با همه این حرف ها پیرزن آنقدر جنم دارد که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و نشان دهد که دود از کنده بلند می شود.

این پله برقی لعنتی اما همیشه بلا ی جان اوست. دلش نمی خواهد مردم بفهمند که از پله برقی می ترسد.پس جلو می رود و عصایش را روی اولین پله می گذارد. پله اما با سرعت از زیر عصایش سر می خورد و دل پیرزن هری می ریزد.

پله ها تند تند می روند و مردم تندتر از آن پشت پله می رسند. پشت سر پیرزن ترافیکی درست می شود از آدم های اخمو و حق به جانب.

مرد کت شلواری هم آنجاست. تا حالا در صف خرید بلیت بود. اما حالا خودش را رسانده تا از قافله زندگی عقب نماند.

پله ها بی توجه به عرق سردی که روی پیشانی پیرزن نشسته از زیر عصایش رد می شوند و پاهایش جرات ندارند که روی اولین پله بایستند.

نه راه پس دارد نه راه پیش! پشت سرش پر از آدم هایی است که کارد بزنی خونشان در نمیآید. کاش یک نفر پیدا می شد و دستش را می گرفت. اما قانون مترو می گوید اگر خودت را معطل یک پیرزن کنی، قطار می رود. آن وقت است که دنیا زیر و رو می شود و از زندگی عقب می مانی.

پس مرد کت و شلواری هر چه انرژی دارد، در صدایش ذخیره می کند و بر سر پیرزن فریاد می کشد «خانم! مردم که مسخره شما نیستند» و بعد با تمام قوا برای خودش راهی باز می کند تا مسخره دست پیرزن نباشد. جمعیت هم می روند; آنقدر تند که هیچ کس نمی فهمد ضربه کیف مرد کت شلواری بود یا فشار آن پسر مو بلند که پیرزن را نقش زمین کرد و ناله اش به آسمان رفت. پله برقی همچنان در حال حرکت است، مردم هم!کسی هم وظیفه ندارد به داد پیرزن برسد. مردم که بیکار نیستند. هزار تا بدبختی دارند! این توجیهات در مترو کاربردهای فراوانی برای فرار از وجدان دارند و به شدت مورد استفاده مسافران مترو قرار می گیرند.

حالا پیرزن می ماند و ماموران مترو که او را با پای شکسته و حال نزار به اورژانس منتقل می کنند و دیگر کسی خبری هم از او نمی گیرد. از پله برقی که بالا بروی مسافران را می بینی کیپ تا کیپ روی سکو ایستاده اند و بی صبرانه در انتظار قطار هستند . آنقدر بی تفاوت که انگار نه انگار پای یک آدم را آن پایین شکانده اند. صدایی که از بلندگو پخش می شود دائما اخطار می دهد که «مسافرین محترم لطفا ا ز خط قرمز سکو عبور نفرمایید».

مردی که با موهای ژولیده عقب جمعیت ایستاده زیر لب می گوید «اگر مردی بیا خط قرمز را پیدا کن». راست می گوید. خط قرمز لبه سکو که نشانه خطر است زیر پاهای جمعیت گم شده و مردم نه تنها از آن گذشته اند بلکه چند سانتی متر بیشتر تا سقوط فاصله ندارند. هر کس نداند فکر می کند این قطار آخرین قطار امروز است که همه به حالت آماده باش ایستاده اند تا به محض ورودش به ایستگاه، خود شان را شوت کنند داخل آن!

سرانجام قطار وارد ایستگاه می شود و جلوی پای مسافرین می ایستد. درها که باز می شود هیچ کس نمی فهمد چطور وارد قطار می شود، اینجا هنرمند ترین فرد پر زورترین آنهاست.

هر کس بیشتر بتواند مردم را هول بدهد موفق تر است و هر کس بتواند یک صندلی برای نشستن پیدا کند طوری به دیگران فخر می فروشد که انگار جایزه نوبل گرفته.

تمام این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ می دهد. تا مردم به خودشان بیا یند ناگهان صدای دلخراشی فریاد دختر جوانی که در اثر هول جمعیت دستش لای در مانده توجه همه را جلب می کند. البته نه آنقدر که به دادش برسند و جایشان را از دست بدهند، فقط در همین حد که نگاهش کنند و برای همدردی با او نچ نچ کنند.

باز هم وظیفه ماموران متروست که دست کبود شده دختر جوان را از لای در درآورند و او را با رنگ پریده و چشم اشکبار به اورژانس مترو ببرند.

مترو که راه می افتد، آسیب دیدگان سابق مترو به یاد خاطراتشان می افتند. خانم میان سالی که موفق نشده جایی برای نشستن پیدا کند. روسری اش را که در اثر فشار سهمگین جمعیت جابجا شده صاف می کند و می گوید: پارسال همین موقع پای من در مترو شکست و تا مدت ها مرا خانه نشین کرد. با اینکه یک میلیون و نیم برای درمان خرج کردم این پا دیگر برایم پا نشده.

هنوز حرفش تمام نشده که یک زن جوان خاطره صدمه دیدن همسرش در مترو را تعریف می کند و می گوید: همسر من به محض ورود قطار به ایستگاه با عجله به سمت قطار می دوید که در همین حین با مرد عجول دیگری برخورد کرد و شدت برخورد به حدی بود که سر هر دوی آنها شکست.

شنیدن این حرف ها آدم رابه این فکر می اندازد که این مسافران عجولی که همیشه در حال دویدن هستند، چقدر با عجله هایشان به خود ودیگران صدمه رسانده اند؟! واقعا این همه عجله برای چیست؟!

همه این حرف ها به کنار، مساله مهم این است که مسافران مترو با این امید قطار درون شهری را برای سفر انتخاب می کنند که می دانند به محض ورود به مترو بیمه هستند. این تضمینی است که مسوولین مترو به مردم داده اند. با این وجود مسافران زیادی در اثر بی توجهی دیگران دچار آسیب های جدی می شوند و مترو مسولیتی در قبال این گونه آسیب ها بر عهده نمی گیرد چرا که این گونه خسارات به دلیل بی احتیاطی است و شامل بیمه مترو نمی شود.

بیمه مترو فقط زمانی شامل حال مسافرین می شود که آسیب احتمالی توسط بی دقتی مامورین مترو به مسافران وارد شده باشد که تصادفات قطار از آن جمله اند.

نمی توان دنبال یک مقصر گشت. در شهر پر هیاهوی من آنقدر همه چیز به هم گره خورده که به هر گوشه چشم بیندازی یک مقصر می بینی.

از پراید سفید که با برخوردش به سمند نقره ای ترافیک سنگینی در بزرگراه ایجاد کرده و راه را بند آورده گرفته تا مردمی که برای فرار از ترافیک شهر به مترو پناه آورده اند.

آن طرف تر، تعداد کم قطارهای مترو و تاخیر وقت و بی وقت آنها که جمعیت منتظر را لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می کنند و استرس آنها را بیشتر.

اما با مردم شهر که حرف بزنی همه فقط و فقط یک جمله برای گفتن دارند: «این شهر دیگر جای زندگی نیست».

با این وجود هنوز هم زندگی در تهران و شهرهای بزرگ، آرزوی بسیاری از مردم است، آرزویی که رویای شیرین روزهای گل مراد است و نرسیدن به آن کابوس شبانه او!

نمی دانم; شاید الان که بسیاری از مردمان شهر من پشت ترافیک اسیر شده اند و بسیاری دیگر در هجوم عذابآور جمعیت مترو نفس کم آورده اند گل مراد روی چمنزارهای پشت پرچین دراز کشیده وبی آنکه بداند ترافیک چه به روز مردم شهر آورده در ابرهای گل کلمی بالا ی سرش، یک تصویر قشنگ از شهر من در ذهنش ساخته; تصویری از یک شهر بزرگ با درختان چنار!!

از مترو که بیرون بیایی توهم چنارهای شهرت را می بینی. همان چنار پیر که این روزها دیگر حوصله خودش را هم ندارد چه برسد به کلاغ های سرگردان شهر که نمی دانند باز هم می شود شاخه های خسته چنار را برای مدتی اجاره کنند یا نه؟! کلاغ ها هم شاید این روزها حسرت گل مراد را می خورند، اما افسوس که او نمی داند.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی