سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

گمشده های كودكی


گمشده های كودكی

دلایل زیادی برای خوب بودن «بادبادك باز» وجود دارد, اولین دلیل این است كه با خواندن این كتاب, آدم می فهمد در آن منطقه بلازده, روزگاری زندگی تمام و كمالی جریان داشته

● یادداشتی بر كتاب «بادبادك باز» رمان برتر سال ۸۵

«بادبادك باز» را خیلی وقت پیش خوانده بودم، همان زمانی كه ترجمه شد و سر و صدای زیادی به پا كرد. اینكه مثلاً یك نویسنده جوان افغانی مثل «خالد حسینی» اولین كتابش را می نویسد، كتابش ماه ها در ردیف پر فروش ترین رمانهای آمریكا قرار می گیرد، ترجمه هایش به زودی روی پیشخوان كتابفروشیهای ایران قرار می گیرد و با اقبال رو به رو می شود و چاپهایش هم تند و تند تمام می شود، همه اینها آدم را وسوسه می كند كه این كتاب را بخواند.

چند روز پیش هنگام برگزاری جایزه كتاب «روزی روزگاری»، از هنرمندان و اهالی كتاب پرسیده شده بود كه بهترین كتابی كه در سال ۸۵ خوانده اند، چه بوده و بسیاری از آنان از «بادبادك باز» خالد حسینی نام برده بودند. به این صورت «بادبادك باز» پرخواننده ترین و بهترین رمان سال شناخته شده تا «بادبادك باز» را نخوانی، نمی دانی چرا این رمان با چنین اقبال جهانی رو به رو شده، با اینكه پیش از دو سال از چاپ آن می گذرد، اما هنوز مورد توجه است و باز هم نقد و بررسی می شود.

«بادبادك باز» داستان دوكودك همبازی است كه از دوطبقه اجتماعی مختلفند: امیر، پسر ثروتمند پشتون است و حسن، هزاره ای فقیر كه با پدرش پیشخدمت خانه امیر هستند. ارتباط امیر و حسن اگر چه در ظاهر دوستانه است، اما در واقع امیر همیشه قصد آزار حسن را دارد. بالاخره حسن و پدرش به خاطر آزار و اذیتهای امیر از خانه امیر می روند.

چندی بعد با كودتای دست نشاندگان شوروی، جنگهای داخلی افغانستان شروع می شود. امیر و پدرش از افغانستان به آمریكا مهاجرت می كنند و امیر در آن جا كارگر پمپ بنزین می شود. زندگی محقرانه در غرب چشم امیر را باز می كند و می فهمد كه رفتار بی رحمانه ای با حسن داشته است.

بعد از سالها كه حالا امیر نویسنده ای شده، به امید یافتن دوست و همبازی قدیمی و برای جبران اشتباههای گذشته اش به افغانستان برمی گردد تا بداند بر سر دوستش چه آمده، امیر اگر چه به دوستش ادای دین می كند، اما هیچ وقت نمی تواند رنج رفته بر دوستش را التیام ببخشد. حتی وقتی هم كه پسر حسن، سهراب را پیدا می كند... . همه داستان «بادبادك باز» این نیست، خالد حسینی، سی، چهل سال زندگی مردم افغانستان را بر بستر روابط دو كودك و شخصیت داستانی اش- امیر و حسن تعریف می كند.

دلایل زیادی برای خوب بودن «بادبادك باز» وجود دارد، اولین دلیل این است كه با خواندن این كتاب، آدم می فهمد در آن منطقه بلازده، روزگاری زندگی تمام و كمالی جریان داشته. دوم اینكه مخاطب ایرانی بخوبی می تواند با كتاب همذات پنداری كند؛ چون فرهنگ و زبان فارسی در این كتاب موج می زند.

حسینی به آداب و رسوم كشورش علاقه دارد و با تبحر كامل آن را به تصویر می كشد و سومین دلیل خوب بودن كتاب شاید به تصویر كشیدن زندگی مهاجران افغانی در كشورهایی مثل آمریكاست، اینكه كسانی كه زمانی صاحب كشوری آباد بودند به خاطر خشك مغزی های گروهی جنگ افروز با مهاجرتشان به كشورهای دیگر به چه فلاكتی افتاده اند، حتی اگر پولدارانی مثل امیر و خانواده اش باشند...

اما جذاب بودن كتاب به اینها نیست، اگر چه همه اینها در جای خودشان هم هستند، اما برتری كتاب، همان داستان اصلی كتاب است. همان داستانی كه خالد حسینی با زیركی تمام بوسیله آن روایتهای فرعی كتابش را برای ما به طور دلنشینی تعریف می كند. داستان كتاب یك چیز است: داستان دوستی دو كودك افغانی. داستان دوستی امیر و حسن.

بچه كه بودیم، من و حسن همیشه از سپیدارهای ورودی ماشین رو خانه پدرم بالا می رفتیم و با یك تكه آینه، نور آفتاب را می تاباندیم توی خانه همسایه ها و اذیتشان می كردیم. با پاهای برهنه آویزان، با جیبهای پر از توت خشك و گردو، رو به روی هم روی شاخه بلند درخت می نشستیم. آینه را به نوبت به دست می گرفتیم، توت می خوردیم یا آن را به هم پرت می كردیم، می گفتیم و می خندیدیم. هنوز هم حسن را روی آن درخت می بینم...» ص ۶

ارتباط دوستانه و عاطفی كه میان دو شخصیت داستان - امیر و حسن - شكل می گیرد و وفاداری بی شائبه حسن به امیر، زیباترین ارتباطی است كه تا به حال در كتابها خوانده ام. اگر حسی را كه بین حسن و امیر شكل گرفته، از كتاب حذف كنیم، «بادبادك باز» شبیه به همان صدها كتابی می شود كه با محوریت ادبیات مهاجرت نوشته شده، كتابهایی كه فقط نوشته می شوند، خوانده می شوند، اما هیچ وقت آدم را درگیر نمی كنند، هیچ وقت ماندگار نمی شوند. اما به مدد ارتباط حسن و امیر (و البته بیشتر وجود شخصیتی مثل حسن) «بادبادك باز» كتابی ماندگار شده.

دوستی بین امیر و حسن ماندگار نمی شود. حسن به خاطر آزارهای امیر به این نتیجه می رسد كه باید از خانه امیر برود. حسن گمان می كند باید برود تا نظم زندگی امیر پایدار بماند. او باسعه صدرش همه كوته فكریها و گناهان امیر را به دوش می كشد و از خانه امیر كوچ می كند. پشت كردن امیر به حسن همان پشت كردن مردم افغانستان به هم است. اگر چه یكی خدمتكار است و یكی ارباب، اما در پایان امیر می فهمد برادر ناتنی حسن بوده است. به این صورت نشناختن برادر باعث می شود پیوند و دوستی شان از بین برود؛ همان طور كه پیوند، دوستی و برادری بین مردم افغانستان از بین رفت. حسن می رود، اما درون امیر پریشان است، فداكاری و محبت حسن او را كلافه كرده:

«حسن این طوری بود. لعنتی آن قدر بی غل و غش بود كه پیش او آدم همیشه حس می كرد، ریاكار است!» ص ۶۸

اما رسم روزگار همین است، اگر انسانها با هم زندگی كنند، به سعادت می رسند، اما تا امیر این را بفهمد، همه چیزش را از دست داد. حسن را، افغانستان را، روزگار خوش كودكی اش را و باد بادكهایی كه با حسن در هوا به پرواز در می آوردند. و این جمله حسن كه همیشه در گوشش بود و آزارش می داد: «تو جون بخواه»

و امیر واقعاً جان حسن را گرفته بود. حسن نبود، رفته بود اما یادش و خاطرش دست از سر امیر برنمی داشت، همان طور كه یاد افغانستان آباد، دست از سر مهاجرانش برنداشت.

«حتی وقتی هم كه آن دور و برها نبود، باز هم بود. او توی لباسهای دست شور و اتو كشیده روی صندلی حصیری، توی دمپایی های گرم پشت در اتاقم، توی چوبی كه توی بخاری می سوخت، بود. به هر طرف كه می چرخیدم، نشانه های وفاداری اش را می دیدم، آن وفاداری پا بر جای لعنتی اش را.» ص ۱۰۳

خدیجه زمانیان



همچنین مشاهده کنید