سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مزاحم


مزاحم

سه, چهار موضوع مربوط به هم و نامربوط بهم در باب نوشتن و نگاشتن

ـ «چه ات است؟ چرا این طوری یقه ی آن بابا را گرفته ای؟ ول اش کن، مگر نمی بینی رنگ اش مثل میت شده است؟ مگر نمی شناسی اش؟ هیچ چی راجع به اش نمی دانی؟»

گروهی از ادبیات نویس ها (داستان نویس ها، رمان نویس ها، نمایشنامه نویس ها، سفرنامه نویس ها و چند نویسً دیگرم) بر این عقیده اند که اگر گفت وگویی را آن طور بنویسند که در آغاز خواندید، خواننده آن را این طور خواهد خواند؛ «چته؟ چرا اینطوری یقه ی (یخه ی) اون بابارو گرفتی؟ ولش کن، مگه نمی بینی رنگش مًث مًیٌت شده؟ مگه نمیشناسیش؟ هیچی راجع بش نمی دونی؟» یعنی یک گفتگوی عامیانه ی امروزی را همان طور می نویسند که ابوالفضل بیهقی کلام امیر را در تاریخ مشهورش نوشته؛ «مïبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیٌت،» (تاریخ بیهقی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، صفحه ی ۲۹۹) چرا این طور خیال می کنند، نمی دانم. شاید بر پایه ی همان حïکمی باشد که می گوید زبان گفتار با زبان نوشتار فرق دارد، حïکمی که البته پïر بی راه نیست، حïکمی که احتمالاً واضع ندارد و کم کم تبدیل به اصلی به ظاهر مستحکم شده است.

اما اگر بخواهیم زبانً گفتار را نوشتاری کنیم چه باید بکنیم؟ وقتی بخواهیم گفت و گوی مردم امروز را بنویسیم، چه؟ یا لهجه های متنوع سرزمین مان را؟ «تنگسیر» چه گونه باید نوشته می شد؟ «سیاسنبو» چه گونه؟ و یا «آذر، ماه آخر پاییز»؟ آیا باید تبعیت از حïکمی بکنیم که عملاً نشان می دهد مستدل، منطقی و فراگیر نیست و بنویسیم؛ «چه ات است؟...»؟ یا که به خاطر «داستان» قیدوبندهای دست و پاگیر را کنار بگذاریم و سعی کنیم به احترام خواننده و به احترام لذتی که باید از خواندنً داستان ببرد و کشفی که باید بکند جوری بنویسیم که خیال نکند دارد مقاله می خواند. داستان نویسی که، به ویژه در گفت وگونویسی، دغدغه ی اصلی اش زبان نوشتارنویسی و شیوه ی نگارش و جدانویسی و سرهم نویسی و بی فاصله نویسی است، آیا می تواند خواننده اش را در لذتً عمیقً خواندن یک داستان سهیم کند و همراه کند و بهره مند کند، یا که به فکر فهماندنً موضوع است به خواننده یی که دارد نوشته می خواند؟

اما بالاخره نویسنده داستانش را با کلمه ها و جمله ها می نویسد و این کلمه ها و جمله ها جدانویسی، سîرًهم نویسی یا بی فاصله نویسی می شوند. یا باید «داستانش» را بنویسد، یا «داستان اش» را، یا باید پس از «هـ» آخر غیر ملفوظ «ی» ملفوظ بنویسد، یا آن را بردارد و «یه همزه ی کوچیک مثً عدد ۶ خودمون» بنویسد، و یا اصلاً ننویسد (و اگر بپرسید که چرا باید این برداشتن و گذاشتن انجام شود دلیل روشنی نخواهید شنید.) و این «ی» ملفوظ پس از «هـ» آخر غیرملفوظ تبدیل شده است به معیار. برای تشخیص سبک و شیوه ی نگارش قبل از هر چیز می پرسند که «ی» ملفوظ... را می نویسید یا نه؟ غافل از این که این «ی» از قدیم ایام و قدیم اعصار بوده و در نسخ خطی و خوشنویسی سال های دور و بسیار دور نیز می توان نمونه هایی را یافت. جعفر مدرس صادقی از کاتبی یاد می کرد که در روزگار خود بسیار معتبر و مشهور بوده و گفت که در نوشته های این کاتب «ی» ملفوظ... به کار رفته است. (حیف که نام کاتب را به یاد ندارم، اما یقین دارم که خود مدرس صادقی یادش هست.) به گمانم این مشکل از خوشنویسی آغاز شده باشد. اگر توجه کنیم ـ که حتماً می کنیم ـ به ویژه در خط نسخ و خط ثلث «ی» فضای خالی زیادی در شکم خود دارد و اصولاً کمی عریض تر از بقیه ی حروف نوشته می شود و اگر حرف سطر بالای آن «سین» یا «الف» باشد، یا کلمه ی «سیاه» یا «همیشه» و یا حرف و کلمه یی که در بالای خطً کïرسی نوشته می شود، خالی بودنً این فضا تشدید خواهد شد، که این همه فضای خالی در قاعده و زیبایی شناسیً خوشنویسی امری مذموم و ناپسند است و آن خوشنویس ناآزموده و نابîلîد شناخته خواهد شد. پس چه باید کرد؟ باید این «ی» مزاحم را حقیر کرد و بالای «هـ» آخر غیرملفوظ گذاشت تا فضای خالی ایجاد نشود، کما این که در خوشنویسی های عهد قدیم برمی خوریم به «ی»یی که بالای «ـه» بسیار کوچک تر از اندازه ی واقعی اش شده ولی هنوز به ۶ خودمان شبیه نشده، اما گذر ایام و صیقل کاری خوشنویسان آن را به ۶ ماننده کرد.

و اما در باب «نمیشناسیشً» سîرًهم پس از «نمی بینیً» جدا نوشته. در یادداشتی از آقای قاسم هاشمی نژاد (که ای کاش دوری گزینی اش را ترک کند و به میان داستان ها و کلمه ها و جمله ها و نقدهای یکٌه اش بیشتر بازگردد.) خواندم که نوشته بود، و چه نگاه تیز و تازه یی دارد این آقای هاشمی نژاد، که در گفت وگو نویسی اگر کسی ـ مثلاً ـ بنویسد «نمی بینی» این نمی بینی همان طور خوانده می شود که «نمیبینی» و اگر بنویسد «نمی شناسی» باید موقع خواندن پس از شین یک کسره بخوانیم و اگر قصدمان گفتن شینً ساکن باشد باید آن را سîرً هم بنویسیم، یعنی «نمیشناسی». به نظرم قاسم هاشمی نژاد دارد کاملاً درست می گوید و نویسنده و مترجم، اگر موافق این نظر است، باید خطرً سهل انگار و بی توجه به حساب آمدن از طرف خواننده را بپذیرد و متعصبانه و یًکپîهلو به سلیقه ی مقبولً جدانویسی (که دیرزمانی است به سمت فانتزی شدن رفته.) نگاه نکند، که گفته اند هر نویسنده و مترجمی که در جدانویسی راهً افراط در پیش گیرد و تعصب ورزد محکوم است که نوشته اش درست خوانده نشود، (در این بین باید ویراستار کارکشته و اïخت شده با جدانویسی را نیز راضی کند که این درست است و نه آن، چرا که این گونه «سهل انگاری»ها به پای ویراستار نوشته می شود.) و تازه این نویسنده و مترجم در مورد نشانه گذاری نیز باید وارد گود شود و با کسانی که به شیوه ی کلاسیک (که اغلب هیچ بد نیست و خالی از اشکال است، اما نه همیشه) صمیمی اند و حاضر به ترک آن نیستند اختلاف نظر و اختلاف عقیده و اختلاف سلیقه پیدا کند، که این هم هیچ بد نیست. «پاره یی از نویسندگان ما سوءاستفاده از علائم نوشتاری را به زحمت کشیدن بر سر سلیس نویسی رجحان داده اند و بعضی دیگر از کنار نهادن این نشانه ها چنان وحشت دارند که در جملات روان و بدون پیچ و خم نیز از نشانه گذاریً بی موردی خودداری نمی کنند. مترجم نوشته است؛ «گذشته از این ها، یک عامل خیلی خیلی مهم هست، که ما فرماندهان باید فوق العاده به آن توجه کنیم، و آن، وضع روحی قزاقان مان است.» ملاحظه می کنید که اگر مانعی بر راه سرراست خواندن این عبارت احساس می شود چیزی جز همان حضور نابه جای این چهار ویرگولً مزاحم نیست. جمله را بی توجه به آن بخوانید.» (یادداشت مترجم ـ احمد شاملو ـ بر پیشانیً« دن آرام» شولوخوف) حرفً زنده ی همیشه ـ شاملوی بزرگ ـ کاملاً درست است و البته جسورانه و تازه. شاهد درجه یک این نظر اعداد حدودی یی است که به حروف نوشته می شوند؛ «دو، سه بار رفتم به دیدنش» یا «چهار، پنج ساعت قبل آمدم.» و یا «ده، دوازده سال طول کشید.» واقعاً اگر این ویرگول های مزاحم برداشته شود چه خواهد شد؟ غیر از ابطال یکی از وظایف ویرگول، که فاصله انداختن بین این اعداد است، دیگر چه وضعیت ناشایستی روی خواهد داد؟ آیا بین خوانندگانً متن فرضیً یاد شده کسی پیدا می شود که با حذف ویرگول در خواندن و فهمیدن دچار اشکال شود؟ مگر ویرگول نمی آید که خواندن و فهمیدن را راحت، بدون شبهه و اشکال و بی دردسر کند؟ آیا اینجا دارد همین کار را می کند؟ آیا کسی پیدا می شود که با وجود ویرگول ها بدون مکثً زائد و سکته ی نابه جا متن را به سلامت و روانی بخواند؟

اما مگر هر کلاسیکی را زیر پا گذاشتن صواب است و به جا و شایسته؟ در قدیم ترین نïسخ حروفچینی و صفحه بندی شده (که واقعاً حروف را می چیدند و صفحات را در چارچوبً فلزی می بستند نه چون امروز که به لطف کامپیوتر حروف تایپ می شود و صفحات آراسته، ولی هنوز عده یی این دو کار و کننده هایش را حروفچینی و حروفچین و صفحه بندی و صفحه بند می نامند.) می بینیم که سطر اول هر بند (پاراگراف) کمی تورفتگی دارد (اغلب حدود نیم سانتی متر) اما در سال های اخیر عقیده یی و سلیقه یی و گرایشی باب شده که صاحبان آن معتقدند که سطر باید بدون تورفتگی باشد و کسانی که قدم شان را بزرگ برمی دارند، سطر اول هر قسمت (که معمولاً با چند ستاره و با چند مربع جدا می شود) و کسانی که قدم هاشان بزرگ تر است همه ی سطرها. در پرداختن به گرایش اول شاید گروه دوم و سوم نیز پرداخته به حساب آید.

در پرسش از دارندگان این سلیقه با دو جواب روبه رو بوده ام. ۱. سطر اول را دیگر همه می دانند سطر اول است و احتیاجی به تورفتگی نیست. ۲. از نظر گرافیکی زیباتر است. یک چیز دیگر هم می گویند که البته آن دیگر دلیل نیست، اما خب می گویند؛ الان دیگر همه اینطوری کار می کنند و سلیقه و مد روز است.

من گمان نمی کنم که تورفتگی سطر اول برای فهماندن خواننده به خواندن سطر اول باشد. به نظرم تورفتگی بند را معلوم می کند و بند هم وظیفه و کارکرد و نقش خودش را در متن دارد. صرف نظر از این که اگر چنین چیزی معتبر باشد و حداقل یکی از وظایف تورفتگی حالی کردن خواننده باشد به خواندن سطر اول، باید پرسید که چرا خیال می کنند که خواننده در بندهای بعدی احتیاج به فهماندن و حالی کردن دارد. صرف نظر از این که در سال های اخیر در کار چاپ و نشر بسیاری برمی خوریم به کتاب و مخصوصاً نشریات و روزنامه هایی که سطر اول مطلب شان یا از قلم افتاده و یا رفته زیرعکس مطلب مربوطه، یا سطر آخر مطلب حذف شده و یا پریده به ستون زیری یا کناری و یا در کنارً مطلب به کار رفته است. خب، خواننده یی که با این اشتباهات متداول آشناست آیا حق ندارد خیال کند که سطر اول که تو رفتگی داشته از قلم افتاده و او دارد از سطر دوم می خواند؟ مخصوصاً اگر شروع یک شروع غافلگیرکننده و غیرمنتظره باشد، مثلاً؛ «خیلی خب، اما نکته اینجاست که» (شروع داستان «غیرمنتظر» اثر بهرام صادقی در کتاب «سنگر و قمقمه های خالی») و خواننده باید درگیر این موضوع شود که آیا داستان همین طوری شروع شده یا این که دارد آن را از اول نمی خواند.

گروهی که معتقدند عدم تورفتگی از نظر گرافیکی زیباست، عمدتاً نه گرافیست اند نه حتی با گرافیک آشنا، اما راستش چندان قاطعانه هم نمی توان حرف آنان را رد کرد، چرا که زیبایی کاملاً نسبی و متکی بر سلیقه است. اما در نظر بگیرید داستانی که این طور شروع می شود؛

ـ فولاد، بلن شو،

صدای پدر بود. غلت زدم.

ـ پاشو نمازت قضا شد.

چشم باز کردم. اتاق نیمه روشن بود.

(شروع داستان «سایه» اثر احمد محمود، در کتاب «قصه آشنا»)

حال در نظر بگیرید سطر اول بدون تو رفتگی باشد. آیا (حتا بدون دخالت دادنً هنرً قاعده مند گرافیک) این عدم توازن و عدم نظم زیباست؟

یوریک کریم مسیحی



همچنین مشاهده کنید