چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

داستان کوتاه صدای آرام پشت پنجره


داستان کوتاه صدای آرام پشت پنجره

ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود, وقتی که سارا چشم هایش را باز کرد و با وحشت به دوروبر اتاق نگاه انداخت تام سر جایش خواب بود, پرده اتاق خواب به آرامی تکان می خورد, نور مهتابی کوچک از راهرو به درون اتاق می آمد و دیگر صدایی نبود

ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود، وقتی که سارا چشم‌هایش را باز کرد و با وحشت به دوروبر اتاق نگاه انداخت. تام سر جایش خواب بود، پرده اتاق خواب به آرامی تکان می‌خورد، نور مهتابی کوچک از راهرو به درون اتاق می‌آمد و دیگر صدایی نبود...

دوباره صدایی نیامده و سارا به حالت کابوس از خواب پریده بود. از حالت نشسته به حالت درازکش قرار گرفت. نور ساعت کنار دستش را روشن کرد. ساعتی بود که تام تازه خریده بود و شاسی‌اش را که فشار می‌دادی، نور می‌انداخت روی صفحه عقربه‌های ساعت. ساعت را خریده بودند برای همین شب‌ها؛ شب‌هایی که سارا از خواب می‌پرید.

او شب‌ها کابوس می‌دید؛ در واقع کابوس را می‌شنید. صدای ناگهانی جیغ و داد زنی را می‌شنید که التماس می‌کرد، زار می‌زد، فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست. بعد از یک هفته ناخوش‌احوالی، دکتر گفته بود آرامش از شما دور شده، بهتر است کاری کنید شب‌ها آرام‌تر بخوابید.

به پیشنهاد تام، تعطیلات تابستانی به ایتالیا رفتند. در کاخ‌های قدیمی چرخیدند، هتل خوبی پیدا کرده بودند که انواع و اقسام وسایل تفریحی را داشت. تمام روز سرگرم بودند تا شب و شب که می‌شد، سارا به حال مرگ روی تخت می‌افتاد و خوابش می‌برد. آنقدر خواب عمیقی بود که صبح‌ها نیم ساعت قبل از پایان صبحانه هتل، تام او را از خواب بیدار می‌کرد. تمام روزهای آن یک هفته همین بود. آنها دوباره به یک زوج آرام تبدیل شده بودند. آخرین روز سفر، سارا با خنده به تام گفت: «کمبود خواب‌هایم را هم جبران کردم.» آنها ساعت‌ها در رم چرخیده بودند و با نزدیک به ۳ هزار عکس به خانه بازگشتند. برای دکتر هم سوغاتی خوبی خریده بودند. یکی از آن مجسمه‌های گران‌قیمت که در چمدان بزرگ سارا و میان سوغاتی‌های ریز و درشت دیگر جا گرفته بود. خرید مجسمه، پیشنهاد تام بود. می‌گفت: «او به ما کمک کرده، یک جورهایی این سفر را مدیون اوییم.»

وقتی که خسته و لهیده به نیویورک رسیدند، هنوز یک روز از مرخصی‌هایشان باقی مانده بود. پس به خانه رفتند و آغاز شادمانی دوباره‌شان را جشن گرفتند. پس از آن یک روز تعطیل معمولی بود. لباس شستند، خرید کردند، برای دکتر ایمیل زدند و از او تشکر کردند و وقت ملاقات دوباره گرفتند.

ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود اما سارا نیم‌خیز شد توی تخت و به تام نگاه کرد که با تعجب به صورت سارا خیره شده بود. دوباره بازگشته بود. آن صدا؛ آن صدای عجیب. تام گفت: «من بیدار بودم، صدایی نشنیدم.» اما هدفون توی گوشش بود، همان چیزی که نمی‌گذاشت صداهای اطراف به گوشش برسد و همین شد برگ برنده سارا و همان موقع ایده‌ای به ذهن?شان رسید که فردا شب را بیدار بمانند و صبر کنند تا صدای زن را بشنوند. فردا شب را بیدار ماندند اما خبری نشد. نه صدای زنی و نه حتی صدای بی‌جای یک همسایه. از خیابان هم صدای عجیب ماشینی نیامد. دوباره سراغ دکتر را گرفتند. این بار، سارا از آن قیافه حق‌به‌جانب فاصله گرفته بود و آنقدر مدعی جواب سوال‌های دکتر را نمی‌داد. بیشتر از هر چیز، ترسیده بود. ترسیده و عصبی. مجسمه‌ای که برای دکتر خریده بودند، جلوی میز و کنار دستش بود و سعی می‌کرد با سوال‌های کوتاه به سارا کمک کند کابوس‌هایش را ریشه‌یابی کند. مثلا پرسیده بود: «هیچ‌وقت صدای فریاد التماس مادرت را شنیده‌ای؟ پدرت چطور آدمی بود؟»

پدر سارا، مرد آرامی نبود. هرازگاهی روی مادرش دست بلند کرده بود. عادت بد مصرف الکل داشت و مادرش هم در تمام سال‌های زندگی زناشویی نتوانسته بود این عادت را از سرش بیندازد اما صدای فریادهای مادر؟ نه، نشنیده بود. یادش نمی‌آمد. در تمام آن خاطره‌های محو دوران کودکی، پدر دست بلند می‌کرد و مادر سعی می‌کرد دست‌های مرد را بگیرد. چشم‌هایش یک گردی عجیب پیدا می‌کرد، اما آرامش وصف‌ناپذیری داشت. حداقل سارا مادرش را اینطور به یاد می‌آورد. صدای مادرش، حتی پس از آن کتک‌خوردن‌های فداکارانه، برای آنکه دست پدر روی بچه‌ها بلند نشود، آرام و مطمئن بود. «پدرتان مریض است. خوب می‌شود.» اما پدر هیچ‌وقت خوب نشده بود. حداقل تا زمانی که سارا در آن خانه زندگی می‌کرد خوب نشده بود. پس از آنکه سارا وارد دانشگاه شد، مادرش او و خواهر کوچک‌ترش را به شهر دیگری فرستاد. دخترها از خانه رفتند و مادر در آخرین لحظه خروج شان از دهانش در رفت؛ بار بزرگ محافظت از شما از روی دوش من برداشته شد.

پدر سارا، یک سال بعد، آن عادت بد را کنار گذاشت و گفت: «بزرگ شدن بچه‌هایم را ندیدم. نکند ازدواج شان را از دست بدهم؟ موهای سفید زنم را ندیدم، نکند تمام سال‌های پیری‌اش را از دست بدهم؟» دکتر نسخه‌ای آرامبخش برای سارا نوشت و او احساس می‌کرد به جز یادآوری خاطره‌های بد گذشته، دستاوردی نداشته. حتی لحظه‌ای که دکتر قرص‌ها را به تعداد کف دستش گذاشته بود، احساس مثبتی نداشت. قرص‌ها را نخورد و به تام گفت خورده‌ام. برای همین نمی‌توانست آن شبی که داستان شروع شد تام را از خواب بیدار کند. با خودش برای خوردن قرص‌ها کنار نیامده بود و حالا که با وحشت از خواب پریده، حتی نمی‌توانست او را بیدار کند. از جایش بلند شد. لباسش را مرتب کرد. در نور کم‌سوی مهتابی دنبال قرص‌های دکتر گشت و به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بردارد. در یخچال را بست و صدای گریه محو زنی توی گوشش پیچید. فکر نکرد درست شنیده، مطمئن بود آنقدر بیمار است که حالا در بیداری هم صداها را می‌شنود. صدا هر ثانیه بلند و بلندتر می‌شد. دیگر توان بی‌توجهی نداشت. خودش را به اتاق خواب رساند. تند، سریع و محکم تام را بیدار کرد. لحظه‌ای به چشم‌های او نگاه کرد و میان هق‌هق گفت: «صدای گریه‌های آن زن را می‌شنوم.

توی بیداری، توی آشپزخانه. من خیلی مریضم، خیلی.» آنها به پذیرایی رفتند. تام موهای همسرش را نوازش می‌کرد و او را دلداری می‌داد. سارا آرام‌آرام اشک می‌ریخت و می‌گفت: «من چرا مریض شدم؟ من کی مریض شدم؟» تام همان‌طور که سعی می‌کرد او را آرام کند، گفت: «از اول ماه پیش، آن روز که گربه همسایه پرید جلوی ماشین؛ همان روزی که رفتیم بدرقه پدرت؛ روزی که جان از اسکارلت خواستگاری کرد؛ همان روز که همسایه‌های روبرویی اسباب‌کشی کردند؛ آن روز مریض شدی. از آن روز خواب‌های بد می‌بینی.» تام از روی کاناپه بلند شد و از توی بساط ثابت سفرهایشان یک پتو بیرون کشید و آن را روی سارا انداخت. به آشپزخانه رفت تا برایش یک لیوان آبمیوه بیاورد، اما پیش از اینها یک آلبوم موسیقی آرام گذاشت. سی‌دی این روزهایشان بود. صدایی که از ۲ هفته پیش برای آرامش بخشیدن به سارا از توی دستگاه بیرون نیامده بود.

سارا، همچنان در بغض بود. صورتش را در کاناپه پنهان کرد و هق‌هق خفیفی داشت. از خودش بدش می‌آمد. از دردسری که ساخته بود، در همان لحظه به آسایشگاه فکر کرد و به دوره بیماری پدرش. نمی‌خواست تام را شبیه مادرش فدا کند. متنفر بود از اینکه بیماری‌اش زندگی تام را هم به هم بریزد. دوباره اشک‌هایش سرعت گرفت وقتی که یادش افتاد می‌خواستند پایان امسال بچه‌دار شوند و سال آینده زندگی ۳ ‌نفره‌ای داشته باشند. سارا، در آن لحظه بدبخت‌ترین موجود روی زمین بود. البته نه از نگاه راوی داستان یا نگاه مادرش یا حتی نگاه دیگرانی که سارا را می‌شناختند. او از زاویه نگاه خودش به این ماجرا نگاه می‌کرد.

تام با چهره‌ای خواب‌آلود، لیوان آبمیوه را دست سارا داد و گفت: «فردا اسباب‌کشی می‌کنیم. توی ایتالیا حالت خوب بود، امتحان می‌کنیم یک خانه دیگر را.» سارا سر تکان می‌داد: «نه، نه» تام بلند شد و به آشپزخانه رفت تا کلید خانه پدرش را برای سارا بیاورد. از همان میانه راه داد زد: «اصلا پاشو همین الان برویم. چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ خانه پدر من که خالی است. یک ساعت دیگر آنجاییم.» اینها را می‌گفت و به سمت آشپزخانه می‌رفت. سارا به راه رفتن تام نگاه کرد، به شلوارکی که موقع خواب می‌پوشید. به موهای پریشانش، به قدم‌هایش که سبک برمی‌داشت و یکهو ایستادنش را دید.

زنی در آن سوی پنجره به تام زل زده بود و می‌گفت: «آقا، آقا کمکم کنید.» صدایش خفیف بود و آرام: «آقا، به پلیس زنگ بزنید. مرا نجات دهید، کمکم کنید.» سپس پنجره با صدایی محکم بسته شد و صدای جیغ‌های زنی شنیده می‌شد که فریاد می‌زد و کمک می‌خواست.

● درباره اورهان. ام

اورهان.ام، تنها چیزی است که درباره نویسنده این سطرها می‌دانیم، نویسنده‌ای که با لحنی آرام و شمرده از جزییات می‌نویسد و در نزدیک به ۲۰ داستان کوتاهی که در مجله‌ها و سایت‌های معتبر جهان از او منتشر شده است، به جای اسم نویسنده، اورهان.ام خودش را معرفی می‌کند.هیچ‌کس نمی‌داند کجا زندگی می‌کند یا اهل چه کشوری است.اسم کوچکش باعث می‌شود آدم یاد ادبیات ترک‌ها بیفتد و حتی ردپا و نشانه‌ای از اورهان پاموک، نویسنده مطرح ترک‌زبان پیدا کند و از سوی دیگر آنقدر انگلیسی سلیس می‌نویسد و انتخاب کلمه‌هایش به جا هستند که کمتر کسی باور می‌کند انگلیسی زبان دوم او باشد. اورهان در همین داستان «پشت یک پنجره»، روایت صادقانه و سرشار از جزییات زندگی یک زوج جوان را به تصویر می‌کشد و مخاطبش را با آنها همراه می‌کند. هرچند فضای داستان ابتدا غمگین به نظر می‌رسد و مدام با جزییات عجیب ذهن را درگیر می‌کند، اما درنهایت به این نتیجه می‌رسیم داستان مهربانی این زوج نسبت به یکدیگر و در شرایط سخت روزهای خوبی برای آنها رقم خواهد زد؛ روزهایی که دردها به پایان می‌رسد و آنها می‌توانند شبیه روزهای خوش گذشته کنار یکدیگر زندگی کنند. او، سعی نمی‌کند لایه‌های سوم و چهارم و پانزدهمی برای داستانش طراحی‌کندو تنها روایت صادقانه‌ای از یک مجموعه اتفاق را روی کاغذ می‌آورد. حالا او یکی از چهره‌های مشهور، مطرح، اما ناپیدای ادبیات به حساب می‌آید. مردی یا شاید زنی نویسنده که از چهاردیواری‌اش بیرون نمی‌آید و تنها داستان‌های کوتاهش را با نام اورهان.ام برای نشریات ایمیل می‌کند. حتی یکی از کارشناسان فوربز درباره‌ این فرد نوشته: «اگر فردا روزی، رومن گاری، از جا بلند شود و بگوید اورهان.ام من هستم، شخصا باور می‌کنم. او یک بار این بلا را سر ما آورده بود، بعید نیست اسم سومی برای خودش انتخاب کرده باشد تا ۳۲ سال پس از مرگش ما را به بازی بگیرد.»

اورهان ام

ترجمه: آیدا آزاد



همچنین مشاهده کنید