جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

حرف بزرگ ترها را باید گوش داد


حرف بزرگ ترها را باید گوش داد

هوا کمی سرد شده بود، زهره کوچولوی قصه ما از پشت پنجره به نم نم بارونی که روی شیشه ها می ریخت، نگاه می کرد. بارون منظره قشنگ توی حیاط رو محو می کرد و نمی گذاشت درختانی که لباس رنگی …

هوا کمی سرد شده بود، زهره کوچولوی قصه ما از پشت پنجره به نم نم بارونی که روی شیشه ها می ریخت، نگاه می کرد. بارون منظره قشنگ توی حیاط رو محو می کرد و نمی گذاشت درختانی که لباس رنگی پوشیده بودن، دیده بشن.

زهره به مامانش گفت: مامان می شه برم بیرون بازی کنم.

مامانش گفت: نه هوا خیلی سرده، سرما می خوری.

زهره گفت: یک کم بارون میاد، برف که نمی باره سرما بخورم. اگر برف می بارید، سرما می خوردم.

مامان دوباره گفت: نه دخترم زیر بارون خیس می شی و ممکنه سرما بخوری و اگر سرمابخوری فردا نمی تونیم بریم خونه مادربزرگ. خلاصه زهره که خیلی دلش می خواست بره توی حیاط و زیر بارون راه بره ناراحت و غمگین شد. چند دقیقه گذشت. مادر مشغول انجام کارهای خونه بود. وقتی زهره متوجه شد که مادرش در حال ظرف شستن است یواشکی به حیاط رفت. بارون شدت گرفته بود و وقتی زهره زیر درخت سیب رفت، باد برگ های قهوه ای درخت رو از شاخه ها جدا کرد و ریخت روی سر زهره. برگ ها خیس بودند و زهره هم خیس شد. اون برگ های پاییزی رو از روی زمین جمع کرد و پاشید توی هوا، برگ های خیس دوباره روی سرش می ریختن و او حسابی سرگرم بازی شده بود.

ناگهان صدای مادر رو شنید. یادش اومد بی اجازه توی حیاط اومده و مادر گفته اگر خیس بشی ممکنه سرما بخوری و مریض بشی. برای همین تند دوید به سوی خونه.

سرتاپای زهره خیس بود و مادر هم خیلی از دست اون ناراحت شده بود. زهره از این که به حرف مادر گوش نداده بود خیلی خجالت کشید و نمی تونست توی چشم های مادرش نگاه کنه.

از سرتاپای زهره آب می چکید و حسابی خیس شده بود. مادر لباس های زهره رو عوض کرد ولی سرما، توی وجودش رفته بود و با اولین عطسه ای که زد متوجه شد که حسابی سرما خورده. خلاصه همونطور که مادر پیش بینی کرده بود، زهره سرماخورد و فردای اون روز به جای رفتن به خونه مادربزرگ و بازی با دخترخاله ها و بچه های دیگه پدر و مادر اونو پیش یکی از دکترها بردن.

اون وقت بود که با خودش گفت: نتیجه گوش ندادن به حرف های بزرگ ترها همینه. اگه به حرف های مادرم گوش داده بودم حالا می رفتیم خونه مادربزرگ نه این که بشینم توی خونه و به داروهای رنگارنگ نگاه کنم و منتظر بشم که کی نوبت خوردن آنها می رسه.

بهروز