سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
مجله ویستا

سهراب سپهری و عرفان بودایی او


سهراب سپهری و عرفان بودایی او

شاعری سهراب سپهری همزمان با سه دهه پرتب و تاب اجتماعی است اما او در نقاشی بی جان و نقاشی با واژه های همان منظره ها در شعر عمر به پایان می برد

سهراب‌ سپهری‌ شاعری‌ جهان‌دیده‌ و اهل‌ سفر چون‌ سعدی‌ است‌ با تفاوت‌های‌ عمده‌ در همه‌ زوایای‌ زندگی‌ که‌ سعدی‌ حکیم‌، عارف‌، شاعر و مصلح‌ است‌. در حالی‌که‌ سهراب‌ سپهری‌ دارای‌ روحیه‌ ناشاد، پوچ‌گرا، مرگ‌اندیش‌ و ضد اجتماعی‌ است‌. دنیای‌ سپهری‌ سیر در عالم‌ گیاهان‌ و حشرات‌ و عروسک‌ و بادبادک‌ و خواب‌ پریان‌ دیدن‌ است‌ و از هر نوع‌ اجتماعی‌گری‌ گریزان‌ است‌.

شاعری‌ سهراب‌ سپهری‌ همزمان‌ با سه‌ دهه‌ پرتب‌ و تاب‌ اجتماعی‌ است‌ اما او در نقاشی‌ بی‌جان‌ و نقاشی‌ با واژه‌های‌ همان‌ منظره‌ها در شعر عمر به‌ پایان‌ می‌برد. این‌ همه‌ در دوره‌ای‌ است‌ که‌ شکل‌گرایی‌ در شعر با او و در اشعار یدالله ‌رویایی‌ از روبه‌رو شدن‌ با اجتماع‌ گریزان‌ هستند. اولین‌ شعرهای‌ سهراب سپهری‌ در سال‌ ۱۳۳۰ چاپ‌ می‌شود. زمانی‌ که‌ جامعه‌ در دیگ‌ جوشان‌ جنبش‌های‌ اجتماعی‌ به‌ غلیان‌ در آمده‌ است‌.

شکست‌ جنبش ‌اجتماعی‌ در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و اعدام‌های‌ فردی‌ و دسته‌جمعی‌ تا سال‌ ۱۳۳۵ ادامه‌ می‌یابد. بعد از آن‌ از سال‌ ۴۲ ـ ۱۳۴۱ جامعه‌ با نهضت‌ پانزده‌ خرداد شالوده‌های‌ یک‌ جامعه‌ نو و انقلابی‌ را پی ‌می‌افکنند. حرکت‌هایی‌ که‌ بارها و بارها سرکوب‌ می‌شوند و هربار به‌ نیروتر از پیش‌ برمی‌خیزند و از سال‌ ۱۳۵۶ شهرهای‌ بزرگی‌ چون‌ تبریز، اصفهان‌، تهران‌، قم‌، مشهد و... هریک‌ کانون‌ پرشورترین‌ خیزش‌های‌ اجتماعی‌اند تا بیست‌ و دوم‌ بهمن‌ ماه‌ که‌ انقلاب‌ جشن‌ پیروزی‌ خود را می‌گیرد. در همه‌ این‌ سه‌ دهه‌ اشعار سهراب‌ سپهری‌ حرف‌ زدن‌ با شبدر و گل‌ و سنگ‌ و سمنو و سوسن‌ است‌. هر شعری‌ یک‌ فیلم‌ کوتاه‌ انیمیشن‌ (پویانمایی‌) پری‌ها و پروانه‌ها و گل‌هاست‌. هنر و ذوق‌ سهراب سپهری‌ در پراکندگی‌ بین‌ شهرهای‌ نیویورک‌، پاریس‌، توکیو، دهلی‌، تهران‌، رم‌ و کاشان‌ ... در سیر و سیاحت‌ و نمایش‌ تابلوهاست‌ و وطن‌ و مردم‌ و انقلاب‌، فقر و رفاه‌ و... برای‌ او به‌ کلی‌ بیگانه‌اند. دوره‌ای‌ که‌ نقاشان‌ افراطی‌گری‌ طبیعت‌گرایان‌ اروپایی‌ خانه‌ها را ترک‌ می‌کنند و آتلیه‌ها را به‌ دل‌ طبیعت‌ می‌برند و در انزوای‌ خود نقاشی‌ می‌کنند.

سهراب سپهری‌ نیز چون‌ دیگر هنرمندان‌ مسؤولیت‌گریز هرگاه‌ که‌ از مسافرت‌ اروپایی‌ امریکایی‌ فارغ‌ می‌شده‌ است‌ در پرت‌ افتاده‌ترین‌ دره‌ها شعر می‌گفته‌ و نقاشی‌ می‌کرده‌ است‌. دوره‌ای‌ که‌ هیپی‌های‌ امریکایی‌ را در خیابان‌های‌ تهران‌ می‌دیدی‌ که‌ با سر و وصفی‌ آشفته‌ پرسه‌ می‌زدند. دوره‌ای‌ که‌ گروه‌های‌ ضداجتماعی‌ اروپایی‌ و امریکایی‌ و هنرمندانی‌ چون‌ (هرمان‌ هسه‌، گونتر گراس‌، ژان پل سارتر و...) در فراخوانی‌ اعلام‌ ناشده‌ هوس‌ هند و بودا کرده‌ بودند و بودا و پیام‌هایش‌ سوژه‌ کارشان‌ شده‌ بود. سهراب سپهری‌ راه‌هایی‌ را می‌رود که‌ پیش‌تر صادق‌ هدایت‌ طی‌ کرده‌ بود با این‌ تفاوت‌ که‌ او حداقل‌ منتقد جامعه‌اش‌ بوده‌ و از هند و فرانسه‌ و... اقامت‌ گزیدن‌هایش‌ در پی‌ تحقیق‌ آرمان‌های‌ خیالی‌ ایران‌ باستان‌ می‌گشته‌ است‌. چنان‌چه‌ ملاحظه‌ می‌شود روشنفکری‌ دوره‌ طاغوت‌ با همه‌ گوناگونی‌هایش‌ هریک‌ مومن‌ به‌ طیفی‌ از رویکردهای‌ غربی‌ دل‌ و دین‌ باخته‌ نمایش‌ به‌ گونه‌ آنان‌ و با فراخور گرایش‌ و حال‌ و روز خودشان‌ می‌پرداختند.

الگوبرداری‌ سهراب‌ سپهری همچون‌ الگوبرداری‌ فروغ‌ فرخزاد، احمد شاملو و... است‌ و از این‌ حیث‌ سود و زبانش‌ نیز با ویژگی‌های‌ خاص‌ خود بوده‌ است‌. مخدر عرفان‌ مرگ‌اندیشی‌ و تقلید طبیعت‌ سهراب‌ سپهری‌ همان‌ مقدار سمّی‌ بوده‌ است‌ که‌ شورشی‌گری‌ شاملو: بول‌هوسی‌های‌ زنانه‌ فروغ فرخزاد، خراباتی‌گری‌های‌ مهدی‌ اخوان‌ ثالث‌ و توهم‌ و توتم‌سازی‌های‌ غلامحسین‌ ساعدی‌ بوده‌ است‌. برای‌ داشتن‌ نمونه‌ الگوبرداری‌ سهراب سپهری‌ شعر "بسی‌ دیده‌ام‌ " از "ژاک‌ پرور " هوادار سورئالیسم‌ را مرور می‌کنیم‌ تا بهتر با فضای‌ شعری‌ سهراب سپهری‌ ارتباط‌ برقرار کنیم‌: "دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ روی‌ کلاه‌ دیگری‌ نشسته‌ است‌ / رنگش‌ پریده‌ بود / منتظر چیزی‌ بود... هر چه‌ می‌خواهد باشد... / منتظر جنگ‌... منتظر آخر دنیا / اصلاً قادر نبود حرکتی‌ بکند یا حرفی‌ بزند / و آن‌ دیگری‌ / آن‌ دیگری‌ که‌ کلاه‌ "خودش‌ " را جستجو می‌کرد / رنگش‌ پریده‌تر بود / و او هم‌ می‌لرزید / و هی‌ به‌ خود می‌گفت‌: کلاهم‌ را... کلاهم‌ را... / و می‌خواست‌ گریه‌ کند / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ روزنامه‌ می‌خواند / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ به‌ پرچم‌ سلام‌ می‌داد / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ لباس‌ رسمی‌ پوشیده‌ بود / یک‌ ساعت‌ داشت‌ / یک‌ رنجیر ساعت‌ / یک‌ کیف‌ پول‌ / یک‌ نشان‌ افتخار / و یک‌ عینک‌ روی‌ دماغ‌ / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ دست‌ بچه‌اش‌ را می‌کشید / و فریاد می‌زد... / دیده‌ام‌ کسی‌ را با سگی‌ / دیده‌ام‌ کسی‌ را با عصای‌ شمشیردار / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ گریه‌ می‌کرد / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ داخل‌ کلیسا می‌شد / دیده‌ام‌ کسی‌ را که‌ از آن‌جا خارج‌ می‌شد " در زندگی‌نامه‌ سهراب‌ سپهری‌ می‌خوانیم‌ که‌ او به‌ انگلیسی‌ و فرانسه‌ تسلط‌ داشت‌ و اشعاری‌ را ترجمه‌ و در مجله‌های‌ "آرش‌ " و... چاپ‌ می‌کرد. بنابراین‌ در اشعار سهراب سپهری‌ که‌ در سال‌ ۱۳۳۰ چاپ‌ می‌شود او بسان‌ همدوره‌ای‌های‌ دیگر راه‌ نیما یوشیج را پیش‌ می‌برد و شعرهایش‌ کم‌ و بیش‌ اجتماعی‌اند. رفته‌ رفته‌ اجتماعی‌ بودن‌ از شعرهایش‌ رخت‌ برمی‌بندد و به‌ جای‌ آن‌ خیال‌پردازی‌های‌ کودکانه‌ و گاه‌ نوشتنی‌های‌ خود به‌ خودی‌ بر شعرهایش‌ حاکم‌ می‌شود. یعنی‌ تکه‌ پاره‌هایی‌ از هر نگاه‌ به‌ هر چیزی‌ و هر خیال‌ با هر وسوسه‌ای‌ به‌ عنوان‌ ابیاتی‌ در کنار هم‌ می‌نشینند و بی‌آنکه‌ دلیلی‌ برای‌ ساخت‌ آن‌ شعر باشد.

نه‌ از شعر کلاسیک‌ فارسی‌ در آن‌ اثری‌ هست‌ و نه‌ از شعر "مرکزیت‌ "گرای‌ نیمایی‌ که‌ به‌ ساختار اهمیت‌ ویژه‌ای‌ می‌دهد: "... در سرتاسر اشعار جدید، تلاش‌ برای‌ مبارزه‌ با "درون‌جویی‌ " رمانتیک‌ها و "برون‌جویی‌ " رئالیست‌ها به‌ چشم‌ می‌خورد. به‌ جای‌ شعری‌ که‌ طبیعت‌ خیالی‌ رؤیا و هم‌ و سفر تمثیلی‌ روح‌ را به‌ مخالفت‌ با واقعیت‌ برمی‌انگیخت‌، شعری‌ می‌آید که‌ همه‌اش‌ مصروف‌ شناختن‌ واقعیت‌ است‌. ولی‌ مفهوم‌ واقعیت‌، در اینحا با مفهوم‌ "واقعیت‌ " در مکتب‌ پارناس‌ و ناتورالیسم‌ تفاوت‌ بسیار دارد. شعر جدید که‌ به‌ هیچ‌ روی‌ پناهگاه‌ خود را در عالم‌ ماوراء و جهانی‌سوای‌ جهان‌ ما نمی‌جوید، با وصف‌ واقعیت‌ نیز به‌ همان‌گونه‌ که‌ هست‌ مخالف‌ است‌ و حتی‌ سرشت‌ واقعیت‌ را با سرشت‌ شعر متباین‌ می‌داند، اما نشان‌ می‌دهد که‌ عالم‌ واقع‌ به‌طور کامل‌ و جامع‌ می‌تواند به‌ شعر درآید. بنابراین‌، در مشرب ‌نو، شعر مبین‌ راه‌ و رسم‌ شیوه‌ی‌ زندگی‌ است‌ در تطبیق‌ با مجموع‌ واقعیت‌. زیرا شعر نو آفرینش‌ شاعرانه‌ واقعیت‌ است‌. اگر دقت‌ بیشتری‌ کنیم‌ می‌بینیم‌ که‌ دستگاه‌ فرهنگ‌سازی‌ و جریان‌سازی‌ با اهداف‌ بلند مدت‌ خود در کنار دیگر مظاهر غربی‌ فرهنگ‌ به‌ صوفی‌گری‌های‌ انزوا گزینی‌، عرفان‌های‌ زمینی‌ نیز اهمیت‌ می‌دهد که‌ نحله‌های‌ انحرافی‌ را هم‌ در کنار انقلابی‌گری‌های‌ مارکسیتی‌ و فردگرایی‌های‌ لیبرالیستی‌ تبلیغ‌ و ترویج‌ می‌کنند.

بنابراین‌ شعر سهراب سپهری‌ رابطه‌های‌ خود را هم‌ در شکل‌ و هم‌ در محتوا با شعر کلاسیک‌ فارسی‌ قطع‌ می‌کند و این‌ شعر برای‌ حاکمیت‌ طاغوت‌ بعد از کودتا دارای‌ کارکرد مبثت‌ است‌ چرا که‌ خواننده‌ را با افسون‌ "خوش‌ باشی‌ " مدرن‌ از هر نوع‌ مشارکت‌ اجتماعی‌ مثبت‌ باز می‌دارد: "آلن‌ لانس‌، شاعر جوان‌ فرانسوی‌ که‌ خود از این‌ گروه‌ شاعران‌ و از همکاران‌ مجله‌ اکشن‌ پویی‌ تلیک‌ Actionpoezlque است‌ ضمن‌ مقاله‌ای‌ که‌ درباره‌ شعر امروز فرانسه‌ نوشته‌ این‌ مشخصات‌ را به‌ ترتیب‌ زیر خلاصه‌ کرده‌ است‌: آن‌ها به ‌طور دردناکی‌ تکان‌های‌ تاریخ‌ را متحمل‌ می‌شوند یا روشن‌تر بگوییم‌ جنگ‌های‌ سودجویان‌ زخمی‌ شدید و مداوم‌ بر روح‌ نسل‌ آنان‌ زده‌ است‌. آن‌ها اغلب‌ امیدها و آروزهایی‌ را که‌ در سرداشتند از دست‌ داده‌اند: با وجود این‌ دنیا به‌ این‌ صورتی‌ که‌ دارد برای‌ آن‌ها پذیرفتنی‌ نیست‌. در برابر اغتشاش‌های‌ دنیای‌ سوم‌، تشویق‌ جامعه‌ی‌ غربی‌ را به‌ شدت‌ احساس‌ می‌کنند. اعتراض‌ دردناک‌ آنان‌ اغلب‌ با برگردان‌هایی‌ از زبان‌ غنی‌ محاوره‌ روزانه‌ صورت‌ می‌گیرد. ـ این‌ فرق‌ را با نسل‌های‌ پیش‌ دارند که‌ زبان‌ اینان‌ آراسته‌ نیست‌ و چندان‌ رغبتی‌ به‌ تعبیرات‌ و نغمه‌پردازی‌های‌ غنایی‌ ندارند چنان‌که‌ یکی‌ از آنان‌ می‌گوید: همه‌ آن‌چه‌ می‌گویم‌ خشن‌ و دورگه‌ است "

منظور از این‌ مقدمه‌ آن‌ بود که‌ نشان‌ دهیم‌ همه‌ نغمه‌پردازی‌هایی‌ که‌ شعر سهراب‌ سپهری‌ "عرفان‌ " است‌ و همه‌ نقل‌ و قول‌ها و از روی‌ دست‌ هم‌ مشق‌ نوشتن‌ها چقدر حاصل‌ جریان‌سازی‌ است‌ و مبلغان‌ آن‌ چگونه‌ در پی ‌اهداف‌ و منافع‌ خود هستند. بسا خود شاعر در ایجاد جریان‌سازی‌ و تعبیرسازی‌های‌ هدفمند نقش‌ چندانی‌ نداشته‌ باشد. نمونه‌هایی‌ از اشعار سهراب‌ سپهری‌ را با توالی‌ تاریخی‌ سرود شده‌ نشان‌ مرور می‌کنیم‌ تاببینم‌ عرفانی‌ که‌ به‌ بوق‌ و کرنا کرده‌اند چقدر حقیرکننده‌ انسان‌ اجتماعی‌، مشارکت‌ اجتماعی‌ انسان‌ مسوول‌ و هدفمند است‌. شعر "مرگ‌ رنگ‌ " را مرور می‌کنیم‌ که‌ در سال‌ ۱۳۳۰ چاپ‌ شده‌ است‌: "زندگی‌ کنار شب‌ / بی‌‌حرف‌ مرده‌ است‌ / مرغی‌ سیاه‌ آمده‌ از راه‌های‌ دور / می‌خواند از بلندی‌ بام‌ شب‌ شکست‌ / سرمست‌ فتح‌ آمده‌ از راه‌ / این‌ مرغ‌ غم‌پرست‌ / در این‌ شکست‌ رنگ‌ / از هم‌ گسسته‌ رشته‌ی‌ هر آهنگ‌ / تنها صدای‌ مرغک‌ بی‌باک‌ / گوش‌ سکوت‌ ساده‌ می‌آراید / با گوشواره‌ پژواک‌ / مرغ‌ سیاه‌ آمده‌ از راه‌های‌ دور / نشسته‌ روی‌ بام‌ بلند شب‌ شکست‌ / چون‌ سنگ‌، بی‌تکان‌ / لغزانده‌ چشم‌ را / بر شکل‌های‌ درهم‌ پندارش‌ / خوابی‌ شگفت‌ می‌دهد آزارش‌: / گل‌های‌ رنگ‌ سر زده‌ از خاک‌های‌ شب‌ / در جاده‌های‌ عطر / پای‌ نسیم‌ مانده‌ ز رفتار / هردم‌ پی‌فریبی‌، این‌ مرغ‌ غم‌پرست‌ / نقشی‌ کشد به‌ یاری‌ منقار / بندی‌ گسسته‌ است‌. خوابی‌ شکسته‌ است‌ / رؤیای‌ سرزمین‌ / افسانه‌ شگفتن‌ گل‌های‌ رنگ‌ را / از یاد برده‌ است‌ / بی‌حرف‌ باید از خم‌ این‌ ره‌ عبور کرد / رنگی‌ کنار این‌ شب‌ بی‌مرز مرده‌ است‌... " شاعر ضمن‌ ترسیم‌ فضای‌ "شب‌ بلند شکست‌ " به‌ مرغ‌های‌ سیاه‌ اشاره‌ می‌کند که‌ از آن‌ سوی‌ اقیانوس‌ها آمده‌ و بر بالای‌ بام‌ بلند نشسته‌ است‌. "هر دم‌ پی ‌فریبی‌، این‌ مرغ‌ غم‌پرست‌ / نقشی‌ کشد به‌ یاری‌ منقار " "شاعر استیلای‌ مرغ‌ غم‌پرست‌ را قطعی‌ و ماندگار و توانا در کار بست‌ هر فریب‌ تصویر می‌کند " و "رؤیای‌ سرزمینی‌ / افسانه‌ شکفتن‌ گل‌ها... را از یاد برده‌ " می‌نمایاند.

آن گاه‌ آخرین‌ نصیحت‌هایش‌ را می‌نویسد: (بی‌‌حرف‌ باید از خم‌ این‌ ره‌ عبور کرد: رنگی‌ کنار این‌ شب‌ بی‌مرز مرده‌ است‌) و دعوت‌ به‌ شکستن‌ کمر خود، غرور خود برای‌ استیلای‌ مرغ‌ سیاه‌ غم‌‌پرست‌ می‌کند. بعد از این‌ شاعر دل‌ و جان‌ سپرده‌ به‌ نصیحت‌ خویش‌ دست‌ از هر نوع‌ بیان‌ اجتماعی‌ می‌شوید و به‌ دنیای‌ کودکانه‌ فرو می‌رود تا بادبادک‌ها را به‌ پرواز درآورد و با گل‌ و گیاه‌ و سنگ‌ و کرکس‌ درد دل‌ کند. مجموعه‌ شعر با عنوان‌ "مرگ‌ رنگ‌ " ۱۳۳۰ انتشار می‌یابد در سال‌ ۱۳۳۲ "زندگی‌ خواب‌ها و در سال‌ ۱۳۴۰ مجموعه‌ شعر "آوار آفتاب‌ " چاپ‌ می‌شود. در همان‌ سال‌ مجموعه‌ دیگری‌ با عنوان‌ "شرق‌ اندوه‌ " سپس‌ شعر بلند "صدای‌ پای‌ آب‌ " در سال‌ ۱۳۴۴ و شعر بلند "مسافر " در سال‌ ۱۳۴۵ و در ۱۳۴۶ مجموعه‌ اشعار "حجم‌ سبز " منتشر می‌شوند. بالأخره‌ در سال‌ ۱۳۵۶ "هشت‌ کتاب‌ " و متعاقب‌ آن‌ "ما هیچ‌، ما نگاه‌ " چاپ‌ می‌شود.

شعر "لولوی‌ شیشه‌ها " از مجموعه‌ "زندگی‌ خواب‌ها " را مرور می‌کنیم‌: "در این‌ اتاق‌ تهی‌ پیکر / انسان‌ مه‌‌آلود! / نگاهت‌ به‌ حلقه‌ی‌ کدام‌ در آویخته‌؟ / درها بسته‌ / و کلیدشان‌ در تاریکی‌ دور شد / نسیم‌ از دیوارها می‌تراود: / گل‌های‌ قالی‌ می‌لرزد. / ابرها در افق‌ رنگارنگ‌ پرده‌ پر می‌زنند / باران‌ ستاره‌ اتاقت‌ را پر کرد / و تو در تاریکی‌ گم‌‌شده‌ای‌، انسان‌ مه‌‌آلود! / پاهای‌ صندلی‌ کهنه‌ات‌ در پا شویه‌ فرو رفته‌. / درخت‌ بید از خاک‌ بسترت‌ روییده‌ / و خود را در حوض‌ کاشی‌ می‌جوید / تصویری‌ به‌ شاخه‌ی‌ بید آویخته‌: / کودکی‌ که‌ چشمانش‌ خاموشی‌ ترا دارد، / گویی‌ ترا می‌نگرد / و تو از میان‌ هزاران‌ نقش‌ تهی‌ / گویی‌ مرا می‌نگری‌، انسان‌ مه‌آلود! / ترا در همه‌ی‌ شب‌های‌ تنهایی‌ / تو همه‌ی‌ شیشه‌ها دیده‌ام‌ / مادر مرا می‌ترساند: / لولو پشت‌ شیشه‌هاست‌ / و من‌ توی‌ شیشه‌ها ترا می‌دیدم‌ / لولوی‌ سرگردان‌! / پیش‌ آ، / بیا در سایه‌هامان‌ بخزیم‌. / درها بسته‌ / و کلیدشان‌ در تاریکی‌ دور شد. / بگذار پنجره‌ را به‌ رویت‌ بگشایم‌ / انسان‌ مه‌آلود از روی‌ حوض‌ کاشی‌ گذشت‌ / و گریان‌ سویم‌ پرید.

/ شیشه‌ی‌ پنجره‌ شکست‌ و فرو ریخت‌: لولوی‌ شیشه‌ها / شیشه‌ی‌ عمرش‌ شکسته‌ بود. " "انسان‌ اجتماع‌ شاعر انسان‌ مه‌آلود است‌. گیج‌ و گنگ‌ و پریشان‌ و درها به‌ رویش‌ بسته‌ و کلیدهای‌ درها در تاریکی‌ دور گم‌ شده‌ است‌. شاعر گریزی‌ به‌ کودکی‌ خود می‌زند و از ترس‌های‌ آن‌ زمانیش‌ می‌گوید که‌ مادر از "لولوی‌ شیشه‌ها " وی‌ را می‌ترسانیده‌ و حالا توانسته‌ است‌ از آن‌ ترس‌ بگریزد. در پایان‌ هم‌ انسان‌ مه‌ آلود نظیره‌ خود شاعر، شیشه‌ پنجره‌ را می‌شکند و آزاد می‌شود. شکستن‌ پنجره‌ راز "لولو " را آشکار می‌کند که‌ توهم‌ خود انسان‌ است‌.

در ادامه‌ خواهیم‌ دید که‌ "کودک‌ بزرگسال‌ " شاعر، راوی‌ دیده‌ها و احساس‌هایش‌ خواهد بود و از این‌ حیث‌ هیچ‌ کودکی‌ بزرگسالی‌ نظیر سهراب سپهری‌ نبوده‌ است‌. شعر برای‌ کودکان‌ که‌ مثلاً احمد شاملو در شعر "پریا " و "خروس‌ پری‌ پیرهن‌ زری‌ " دارد با شعرهای‌ کودک‌ بزرگسال‌ که‌ سراسر شعرهای‌ سهراب سپهری‌ را در بردارد نقطه‌ مقابل‌ و متضاد هم‌ است‌. شاملو با شعر پریا با ظاهر مخاطب‌ کودکان‌ شعری‌ می‌گوید که‌ کودکان‌ را به‌ بزرگسالی‌ و بزرگسال‌ را به‌ اندیشه‌ و حرکت‌ وا می‌دارد.

در حالی‌ که‌ سهراب سپهری‌ با آلودن‌ دنیا به‌ کودکی‌ و خیالات‌ شیرین‌ و کنجکاوی‌های‌ غریزی‌، بزرگسالان‌ را به‌ دنیای‌ شگفت‌ و پر راز و رمز راهنمایی‌ می‌کند. سهراب سپهری‌ به‌ صراحت‌ از همه‌ می‌خواهد به‌ کودکی‌ و بی‌آلایشی‌ البته‌ با ناتوانی‌ محض‌، برگشت‌ کنند و "بازی‌گرایی‌ " از سر بگیرند. پیرو نظریه‌های‌ فلسفی‌ که‌ انسان‌ را موجودی‌ "بازی‌ گرا " توصیف‌ می‌کنند سهراب سپهری‌ بازگشت‌ به‌ کودکی‌، (البته‌ کودکی‌ بدویت‌ برای‌ اشعار او بیشتر مصداق‌ دارد)، خواننده‌ را به‌ بربریت‌ معصومانه‌ دعوت‌ می‌کند.

چرا که‌ بدویت‌ و بربریت‌ اولیه‌ که‌ همانند کودکی‌ است‌ هرگز باری‌ از مسوولیت‌ اعم‌ از اجتماعی‌، اخلاقی‌، حقوقی‌، مدنی‌ و... ندارد.

در شعر "بی‌پاسخ‌ " با ابعاد اندیشه‌ای‌ که‌ بدویت‌ را ابداع‌ می‌کند و در آن‌ مرگ‌ نیز چون‌ گونه‌ای‌ از بازی‌ست‌ بیشتر آشنا می‌شویم‌: "در تاریکی‌ بی‌آغاز و پایان‌ / دری‌ در روشنی‌ انتظارم‌ رویید / خودم‌ را در پس‌ در تنها نهادم‌ / و به‌ درون‌ رفتم‌: اتاقی‌ بی‌روزن‌ تهی‌ نگاهم‌ را پر کرد. / سایه‌ای‌ در من‌ فرود آمد / و همه‌ی‌ شباهتم‌ را در ناشناسی‌ خود گم‌ کرد / پس‌ من‌ کجا بودم‌؟ / شاید زندگی‌ام‌ در جای‌ گمشده‌ای‌ نوسان‌ داشت‌ / و من‌ انعکاسی‌ بودم‌ / که‌ بیخودانه‌ همه‌ی‌ خلوت‌ها را به‌ هم‌ می‌زد / و در پایان‌ همه‌ی‌ رؤیاها در سایه‌ی‌ بهتی‌ فرو می‌رفت‌ / من‌ در پس‌ در تنها مانده‌ بودم‌ / همیشه‌ خودم‌ را در پس‌ یک‌ در تنها دیده‌ام‌. / گویی‌ وجودم‌ در پای‌ این‌ در جا مانده‌ بود / در گنگی‌ آن‌ ریشه‌ داشت‌ / آیا زندگی‌ام‌ صدایی‌ بی‌پاسخ‌ نبود؟ / در اتاق‌ بی‌روزن‌ / انعکاسی‌ سرگردان‌ بود / و من‌ در تاریکی‌ خوابم‌ برده‌ بود / در ته‌ خوابم‌ خودم‌ را پیدا کردم‌ / و این‌ هشیاری‌ خلوت‌ خوابم‌ را آلود / آیا این‌ هشیاری‌ خطای‌ تازه‌ی‌ من‌ بود؟ / در تاریکی‌ بی‌آغاز و پایان‌ / فکری‌ در پس‌ در تنها مانده‌ بود / پس‌ من‌ کجا بودم‌؟ / حس‌ کردم‌ جایی‌ به‌ بیداری‌ می‌رسم‌.

/ همه‌ وجودم‌ را در روشنی‌ این‌ بیداری‌ تماشا کردم‌: / آیا من‌ سایه‌ی‌ گمشده‌ خطایی‌ نبودم‌؟ / در اتاق‌ بی‌روزن‌ / انعکاسی‌ نوسان‌ داشت‌ / پس‌ من‌ کجا بودم‌: / در تاریکی‌ بی‌آغاز و پایان‌ / بهتی‌ در پس‌ در تنها مانده‌ بود / " فضایی‌ بی‌آغاز و پایان‌ و تکثیر "من‌ " در پشت‌ در، در پشت‌ دیوار، در پشت‌... و همه‌ "شاید زندگی‌ام‌ در جای‌ گمشده‌ای‌ نوسان‌ داشت‌ " همه‌ از تکرارهایی‌ تصویر می‌شوند که‌ دست‌خوش‌ "شدن‌ "های‌ پیاپی‌ است‌. "شدن‌ "هایی‌ در تاریکی‌ بی‌آغاز و بی‌پایان‌ و این‌ "من‌ " بازیچه‌، دور خود تار می‌تند و حلقه‌ها را بیشتر می‌کند و هر از گاهی‌ هم‌ می‌پرسد: "پس‌ من‌ کجا بودم‌؟ " و این‌ همه‌ را از لحظه‌ای‌ هوشیاری‌ برمی‌شمارد که‌ خطاها را یکی‌ بعد از دیگری‌ پدید می‌آورد و به‌ تأکید می‌گوید: "آیا من‌ سایه‌ی‌ گمشده‌ خطایی‌ نبودم‌؟ " بعد از پرسش‌های‌ گوناگون‌ که‌ به‌ فلسفه‌ خاص‌ نرسیده‌ و در دام‌بازی‌ از شکل‌پذیری‌ می‌افتد در اشعار بعدی‌ تجلی‌ می‌نماید.

پوچ‌گرایی‌ را در شعر "شاسوسا " مرور می‌کنیم‌ که‌ تثلیث‌ مانوی‌گری‌، مسیحی‌گری‌ و بودیسم‌ در آن‌ محوریت‌ دارند: "کنار مشتی‌ خاک‌ / در دور دست‌ خودم‌، تنها، نشسته‌ام‌ / نوسان‌ها خاک‌ شد / و خاک‌ها از میان‌ انگشتانم‌ لغزید و فرو ریخت‌ / شبیه‌ هیچ‌ شده‌ای‌! / چهره‌ات‌ را به‌ سردی‌ خاک‌ بسپار / اوج‌ خودم‌ را گم‌ کرده‌ام‌ / می‌ترسم‌، از لحظه‌ی‌ بعد، و از این‌ پنجره‌ای‌ که‌ به‌ روی‌ احساسم‌ گشوده‌ شد / برگی‌ روی‌ فراموشی‌ دستم‌ افتاد: برگ‌ اقاقیا! بوی‌ ترانه‌ی‌ گمشده‌ می‌دهد، بوی‌ لالایی‌ که‌ روی‌ چهره‌ی‌ مادرم‌ نوسان‌ می‌کند. / از پنجره‌ / غروب‌ را به‌ دیوار کودکی‌ام‌ تماشا می‌کنم‌ / بیهوده‌ بود، بیهوده‌ بود / این‌ دیوار،روی‌ درهای‌ باغ‌ سبز فروریخت‌ / زنجیر طلایی‌ بازی‌ها و دریچه‌ی‌ روشن‌ قصه‌ها، زیرا این‌ آوار رفت‌ / آن‌ طرف‌، سیاهی‌ من‌ پیداست‌: / روی‌ بام‌ گنبدی‌ کاهگلی‌ ایستاده‌ام‌، شبیه‌ غمی‌ / و نگاهم‌ را در بخار غروب‌ ریخته‌ام‌ / روی‌ این‌ پله‌ها غمی‌، تنها، نشست‌ / در این‌ دهلیزها انتظاری‌ سرگردان‌ بود. / "من‌ " دیرین‌ روی‌ این‌ شبکه‌های‌ سبز سفالی‌ خاموش‌ شد / در سایه‌ - آفتاب‌ این‌ درخت‌ اقاقیا، گرفتن‌ خورشید را در ترسی‌ شیرین‌ تماشا کرد / خورشید، در پنجره‌ می‌سوزد / پنجره‌ لبریز برگ‌ها شد. با برگی‌ لغزیدم‌. / پیوند رشته‌ها با من‌ نیست‌ / من‌ هوای‌ خودم‌ را می‌نوشم‌ / و در دوردست‌ خودم‌، تنها، نشسته‌ام‌.

/ انگشتم‌ خاک‌ها را زیرو رو می‌کند / و تصویرها را بهم‌ می‌پاشد، می‌لغزد، خوابش‌ می‌برد / تصویری‌ می‌کشد، تصویری‌ سبز: شاخه‌ها، برگ‌ها. / روی‌ باغ‌های‌ روشن‌ پرواز می‌کنم‌ / چشمانم‌ لبریز علف‌ها می‌شود / و تپش‌هایم‌ با شاخ‌ و برگ‌ها می‌آمیزد. / می‌پرم‌، می‌پرم‌، / روی‌ دشتی‌ دور افتاده‌ / آفتاب‌ بال‌هایم‌ را می‌سوزاند، و من‌ در نفرت‌ بیداری‌ به‌ خاک‌ می‌افتم‌ / کسی‌ روی‌ خاکستر بال‌هایم‌ راه‌ می‌رود. / دستی‌ روی‌ پیشانی‌ام‌ کشیده‌ شد، من‌ سایه‌ شدم‌ / : "شاسوسا " تو هستی‌؟ / دیر کردی‌: / از لالایی‌ کودکی‌، تاخیرگی‌ این‌ آفتاب‌، انتظار ترا، داشتم‌. / در شب‌ سبز شبکه‌ها صدایت‌ زدم‌، در سحر رودخانه‌، در آفتاب‌ مرمرها، / و در این‌ عطش‌ تاریکی‌ صدایت‌ می‌زنم‌: "شاسوسا "! / این‌ دشت‌ آفتابی‌ را شب‌ کن‌ / تا من‌، راه‌ گمشده‌ را پیدا کنم‌، و در جا پای‌ خودم‌ خاموش‌ شوم‌ / وزش‌ سیاه‌ و برهنه‌! / خاک‌ زندگی‌ام‌ را فراگیر. / لب‌هایش‌ از سکوت‌ بود. / انگشتش‌ به‌ هیچ‌ سو لغزید. / ناگهان‌، طرح‌ چهره‌اش‌ از هم‌ پاشید، و غبارش‌ را باد برد. / روی‌ علف‌های‌ اشک‌آلود به راه‌ افتاده‌ام‌. / خوابی‌ را میان‌ این‌ علف‌ها گم‌ کرده‌ام‌. / دست‌هایم‌ پر از بیهودگی‌ جست‌ و جوهاست‌. / من‌ "دیرین‌ "، تنها، در این‌ دشت‌ها پرسه‌ زد.

/ هنگامی‌ که‌ مرد / رؤیای‌ شبکه‌ها، و بوی‌ اقاقیا میان‌ انگشتانش‌ بود. / روی‌ غمی‌ راه‌ افتاده‌ام‌. / به‌ شبی‌ نزدیکم‌، سیاهی‌ من‌ پیداست‌: / در شب‌ "آن‌ روزها " فانوس‌ گرفته‌ام‌. / درخت‌ اقاقیا در روشنی‌ فانوس‌ ایستاده‌. / برگ‌هایش‌ خوابیداند، شبیه‌ لالایی‌ شده‌اند / مادرم‌ را می‌شنوم‌. / خورشید، با پنجره‌ آمیخته‌. / زمزمه‌ مادرم‌ به‌ آهنگ‌ جنبش‌ برگ‌هاست‌ / گهواره‌ای‌ نوسان‌ می‌کند / پشت‌ این‌ دیوار، کتیبه‌ای‌ می‌تراشند. / می‌شنوی‌؟ / میان‌ دو لحظه‌ی‌ پوچ‌، در آمد و رفتم‌. / انگار دری‌ به‌ سردی‌ خاک‌ باز کردم‌: گورستان‌ به‌ زندگی‌ام‌ تابید.

/ بازی‌های‌ کودکی‌ام‌، روی‌ این‌ سنگ‌های‌ سیاه‌ پلاسیدند. / سنگ‌ها را می‌شنوم‌: ابدیت‌ غم‌، / کنار قبر، انتظار چه‌ بیهوده‌ است‌. / "شاسوسا " روی‌ مرمر سیاهی‌ روییده‌ بود: / "شاسوسا " شبیه‌ تاریک‌ من‌! / به‌ آفتاب‌ آلوده‌ام‌. / تاریکم‌ کن‌، تاریک‌ تاریک‌، شب‌ اندامت‌ را در من‌ ریز. / دستم‌ را ببین‌! راه‌ زندگی‌ام‌ در تو خاموش‌ می‌شود. / راهی‌ در تهی‌، سفری‌ به‌ تاریکی‌: / صدای‌ زنگ‌ قافله‌ را می‌شنوی‌؟ / با مشتی‌ کابوس‌ هم‌ سفر شده‌ام‌. / راه‌ از شب‌ آغاز شد، به‌ آفتاب‌ رسید، و اکنون‌ از مرز تاریکی‌ می‌گذرد. / قافله‌ از رودی‌ کم‌ ژرفا گذشت‌ / سپیده‌ دم‌ روی‌ موج‌ها ریخت‌. / چهره‌ای‌ در آب‌ نقره‌گون‌ به‌ مرگ‌ می‌خندد. / "شاسوسا "! / "شاسوسا "! / در مه‌ تصویرها، قبرها نفس‌ می‌کشند. / لبخند شاسوسا به‌ خاک‌ می‌ریزد / و انگشتش‌ جای‌ گمشده‌ای‌ را نشان‌ می‌دهد: کتیبه‌ای‌! / سنگ‌ نوسان‌ می‌کند. / گل‌های‌ اقاقیا در لالایی‌ مادرم‌ می‌شکفد: ابدیت‌ در شاخه‌هاست‌ / بی‌تابی‌ انگشتانم‌ شور ربایش‌ نیست‌، عطش‌ آشنایی‌ است‌ / درخشش‌ میوه‌! درخشان‌تر / وسوسه‌ی‌ چیدن‌ در فراموشی‌ دستم‌ پوسید / دورترین‌ آب‌ / ریزش‌ خود را به‌ راهم‌ فشاند / پنهان‌ترین‌ سنگ‌ / سایه‌اش‌ را به‌ پایم‌ ریخت‌. / و من‌، شاخه‌ نزدیکم‌! / از آب‌ گذشتم‌، از سایه‌ بدر رفتم‌ / رفتم‌، غرورم‌ را بر ستیغ‌ عقاب‌ - آشیان‌ شکستم‌ / و اینک‌، در خمیدگی‌ فروتنی‌، به‌ پای‌ تو مانده‌ام‌. / خم‌ شو، شاخه‌ نزدیک‌! "

شعر بلند "شاسوسا " که‌ نامی‌ بودایی‌، هندی‌ است‌ در برگیرنده‌ انواع‌ آرزوها، خاطره‌ها، تصورات‌، تجارب‌ و ممارست‌ در رسیدن‌ و گزیدن‌ ویژگی‌های‌ سبکی‌ سهراب‌ سپهری‌ است‌ تا شعر خود را از همرنگی‌ با اشعار نیما یوشیج و بعدها فروغ‌ فرخزاد به‌ استقلالی‌ قابل‌ ملاحظه‌ برساند و خود سرآمد دیگر شاعران‌ هم‌ دوره‌ و بعدها گردد. انواع‌ استفاده‌های‌ هنجاری‌ و ناهنجاری‌ با زبان‌ رسمی‌ در این‌ شعر دیده‌ می‌شود که‌ گاه‌ فرازبانی‌ است‌ مانند "ستیغ‌ عقاب‌ " و گاه‌ فروزبانی‌ است‌ مانند "سردی‌ خاک‌ " که‌ حکایت‌ از ابتذال‌ استعمالی‌ در زبان‌ روزمره‌ دارد. در زندگی‌نامه‌ سهراب‌ سپهری‌ آمده‌ است‌ که‌ در سال‌ ۱۳۰۷ در کاشان‌ به دنیا آمده‌ و در منزلی‌ که‌ اطرافش‌ را باغی‌ بسیار بزرگ‌ فراگرفته‌ بود بزرگ‌ شده‌ است‌ و همچنین‌ داشتن‌ خواهران‌ و برادران‌ و امکانات‌ رفاهی‌ وی‌ با بازی‌ عروسکی‌ و همچنین‌ بادبادک‌سازی‌ و... انس‌ و الفت‌ بیشتری‌ داشته‌ است‌. بنابراین‌ همه‌ آنچه‌ که‌ در زندگی‌ خودنوشت‌ (اتوبیوگرافی‌) از وی‌ مانده‌ است‌ و یا دیگران‌ زندگی‌نامه‌ای‌ برایش‌ نوشته‌اند، دلبستگی‌ به‌ بازی‌های‌ کودکانه‌ وی‌ تا سال‌های‌ دبستان‌ تأکید دارند و همچنین‌ از "اتاق‌ آبی‌ " اتاقی‌ دورافتاده‌ در میانه‌ باغ‌ نام‌ می‌برند که‌ سهراب‌ بیشترین‌ اوقات‌ دوره‌ نوجوانی‌ خود را در آن‌ اتاق‌ می‌گذارنده‌ است‌.

حال به‌ بررسی‌ گذرای‌ شعر "شاسوسا " می‌پردازیم‌ که‌ دارای‌ برجستگی‌های‌ ویژه‌ تا اشعار آن‌ زمانی‌ شاعر دارد. در بازی‌، شاعر در می‌یابد که‌ کسی‌ به‌ وی‌ می‌گوید: "شبیه‌ هیچ‌ شده‌ای‌! چهره‌ات‌ را به‌ سردی‌ خاک‌ بسپار " و این‌ دانستن‌ هیچ‌ شدن‌ یا هیچ‌ بودن‌ را خود پاسخ‌ می‌دهد: "از پنجره‌، غروب‌ را به‌ دیوار کودکی‌ام‌ تماشا می‌کنم‌ / بیهوده‌ بود، بیهوده‌ بود " شرح‌ و بسط‌ از خود گفتن‌ ادامه‌ می‌یابد. "من‌ دیرین‌ " به‌ عنوان‌ یک‌ واحد مشخص‌ متمایز می‌شود. چرا که‌ در برابر "من‌ دیرین‌ " "من‌ معاصر " و من‌های‌ دیگری‌ نیز متبادر است‌.

سفر ذهنی‌ شاعر "هری‌ پاتر و چراغ‌ جادو " سطر به‌ سطر گسترش‌ می‌یابد تا شاعر بتواند بیشترین‌ تصاویر و صحنه‌ها را به‌ خواننده‌ بشناساند: "کسی‌ روی‌ خاکستر بال‌هایم‌ راه‌ می‌رود / دستی‌ روی‌ پیشانی‌ام‌ کشیده‌ شد، من‌ سایه‌ شدم‌: "شاسوسا " تو هستی‌؟ دیر کردی‌... " در چند سطر پایین‌تر پناه‌جویی‌ شاعر به‌ شاسوسا ملتمسانه‌ مطرح‌ می‌شود: "شاسوسا، وزش‌ سیاه‌ و برهنه‌! / خاک‌ زندگی‌ام‌ را فراگیر " شاسوسا همانند "زن‌ اثیری‌ " (در بوف کور) طرح‌ چهره‌اش‌ از هم‌ می‌پاشد و غبارش‌ را باد می‌برد. جست‌ و جوهای‌ بیهوده‌ دست‌های‌ شاعر، برای‌ بازآفرینی‌ شاسوسا ادامه‌ می‌یابد. جست‌ و جوی‌ کودکانه‌ و ملتمسانه‌ است‌: "میان‌ دو لحظه‌ی‌ پوچ‌، درآمد و رفتم‌ " شاسوسا بارها کتیبه‌ سنگ‌ و گور را یادآوری‌ می‌کند. کودک‌ هراسیده‌ از رؤیاهایش‌ باز می‌گردد همچنان‌ با لالایی‌ مادر "کنار مشتی‌ خاک‌ / در دور دست‌ خودم‌، تنها، نشسته‌ام‌ / برگ‌ها روی‌ احساسم‌ می‌لغزند " من‌ راوی‌ داستان‌گوی‌ شاعر از تکثرها و بازتولیدها (چنانچه‌ در مبحث‌ مانوی‌گری‌ یاد شد) کنار دور دست‌ خود، تنها می‌نشیند! شعر برای‌ بزرگسالان‌ که‌ آن‌ها را به‌ کودکی‌ دعوت‌ می‌کند. در شعر "سایبان‌ آرامش‌ ما، ماییم‌ " در قالب‌ توصیه‌ و توجیه‌ و دعوت‌ به‌ کودکی‌ و بدویت‌ سر فصل‌های‌ دیگری‌ می‌خوانیم‌: "در هوای‌ دوگانگی‌، تازگی‌ها پژمرد. / بیایید از سایه‌ ـ روشن‌ برویم‌ / بر لب‌ شبنم‌ بایستیم‌، در برگ‌ فرود آییم‌. / و اگر جا پایی‌ دیدیم‌، مسافر کهن‌ را از پی‌ برویم‌ / برگردیم‌. و نهراسیم‌، در ایوان‌ آن‌ روزگاران‌، نوشابه‌ی‌ جادو سرکشیم‌ " در همین‌ سطور ضمن‌ قبول‌ دوگانگی‌، دعوت‌ می‌کند که‌ از سایه‌ روشن‌ برویم‌.

سایه‌ روشن‌ که‌ خود دوگانگی‌ نور و تاریکی‌ است‌ و آن‌ را با دیدن‌ جای‌ پای‌ "مسافر کهن‌ " با دعوتی‌ بزرگ‌تر (نوشابه‌ی‌ جادو سرکشیم‌) به‌ بدویت‌ افسانه‌ای‌ جادویی‌ پیوند می‌زند که‌ خود مفهوم‌ فلسفی‌ و تمدنی‌ "کودکی‌ " است‌. و ادامه‌ می‌دهد که‌ "چهره‌ی‌ خود گم‌ کنیم‌ " "نیاویزیم‌، نه‌ به‌ بند گریز، نه‌ به‌ دامان‌ پناه‌ " و پس‌ از دعوت‌های‌ مکرر به‌ گیاه‌ و چرنده‌ و پرنده‌ شدن‌ به‌ اول‌ شعر برمی‌گردد "بر خود خیمه‌ زنیم‌، سایبان‌ آرامش‌ ما، ماییم‌ " و عرفان‌های‌ شرقی‌ و تبلیغ‌ و ترویج‌ آن‌ همین‌ سطور است‌ که‌ "خدا " را از انسان‌ بگیرد و به‌ تعبیر سهراب‌ سپهری‌ "ما هیچ‌، ما نگاه‌ " بشود. همخوانی‌ این‌ عرفان‌ها (بودیسم‌، شین‌ تو، سیکیسم‌ و...) با اندیشه‌های‌ فلسفی‌ قرن‌ بیستم‌ و به‌ویژه‌ بعد از جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ اروپایی‌ (چنانچه‌ درباره‌ اگزیستانسیالیسم‌) دیدیم‌، محور قرار دادن‌ انسان‌ است‌ و چنانچه‌ شعار معروف‌ ادیان‌ غیرتوحیدی‌ است‌ (گر به‌ خودآیی‌، به‌ خدایی‌ رسی‌) قطع‌ ارتباط‌ با عالم‌ غیب‌ و نیروهای‌ مافوق‌ بشری‌ است‌. شاعر در ادامه‌ می‌افزاید: "بیایید از شوره‌زار خوب‌ و بد برویم‌... " و این‌ است‌ که‌ گویی‌ معجزه‌ای‌ در جهان‌ ظهور کرده‌ باشد تبلیغات‌ انبوه‌ جریان‌ ساز سهراب‌ سپهری‌ را در کنار احمد شاملو، فروغ‌ فرخزاد و... مطرح‌ می‌سازند.

شعر معروف‌ سهراب سپهری‌ بی‌تردید "صدای‌ پای‌ آب‌ " است‌ که‌ در طی‌ دهه‌های‌ گذشته‌ نقد و نظرها را به‌ خود جلب‌ کرده‌ است‌. این‌ شعر در سال‌ ۱۳۴۴ برای‌ اولین‌ بار در مجله‌ "آرش‌ " شماره‌ سه‌ دوره‌ دوم‌ به‌ چاپ‌ رسید. از آن‌جایی‌ که‌ بلندی‌ شعر حدود بیست‌ صفحه‌ است‌ ناگزیریم‌ فرازهایی‌ از آن‌ را مرور کنیم‌: "اهل‌ کاشانم‌ / روزگارم‌ بد نیست‌ / تکه‌ نانی‌ دارم‌، خرده‌ هوشی‌، سر سوزن‌ ذوقی‌ / مادری‌ دارم‌، بهتر از برگ‌ درخت‌ / دوستانی‌ بهتر از آب‌ روان‌ / و خدایی‌ که‌ در این‌ نزدیکی‌ است‌: / لای‌ این‌ شب‌بوها، پای‌ آن‌ کاج‌ بلند / روی‌ آگاهی‌ آب‌، روی‌ قانون‌ گیاه‌. / من‌ مسلمانم‌. / قبله‌ام‌ یک‌ گل‌ سرخ‌. /جانمازم‌ چشمه‌، مهرم‌ نور. / دشت‌ سجاده‌ی‌ من‌. / من‌ وضو با تپش‌ پنجره‌ها می‌گیرم‌.

/ در نمازم‌ جریان‌ دارد ماه‌، جریان‌ دارد طیف‌، / سنگ‌ از پشت‌ نمازم‌ پیداست‌: همه‌ ذرات‌ نمازم‌ متبلور شده‌ است‌... " / یک‌ معرفی‌ از محل‌، رضایت‌ خاطر از زندگی‌ و سپس‌ یک‌ معرفی‌ از مذهب‌ و با استفاده‌ کمتری‌ از واژه‌های‌ غریب‌ و ترکیب‌های‌ ناآشنا تا آنگاه‌ که‌ می‌نویسد: "همه‌ ذرات‌ نمازم‌ متبلور شده‌ است‌... " به‌ این‌ سطر که‌ می‌رسد از تشبیه‌گرایی‌ها به‌ مستقیم‌گویی‌ می‌پردازد و به‌ نماز معادل‌ عینی‌ و عنصری‌ می‌دهد. از "کعبه‌ " قطعیت‌ مکانی‌ می‌گیرد و مثل‌ نسیم‌ (... می‌رود باغ‌ به‌ باغ‌، می‌رود شهر به‌ شهر) سیلاتی‌ بودن‌ به‌ آن‌ می‌بخشد و در سطر بعدی‌ نقیضه‌ می‌سازد: "حجرالاسود من‌ روشنی‌ باغچه‌ است‌ " از سیاهی‌ رنگ‌ موجود در کعبه‌، روشنی‌ باغچه‌ معادل‌ قرار می‌دهد و به‌ نوعی‌ به‌ ظاهر "وحدت‌ وجود " می‌پردازد که‌ تجسم‌ بخشیدن‌ و تجسد بخشیدن‌ است‌ و از شریعت‌ فاصله‌ می‌گیرد. از نقاش‌ بودن‌ خود و فروختن‌ تابلوهایش‌ می‌گوید تا همذات‌پنداری‌ بیشتری‌ نسبت‌ به‌ راست‌نمایی‌ روایت‌اش‌ از خواننده‌ بگیرد. بلافاصله‌ ضربه‌ای‌ دیگر به‌ پیش‌داوری‌ خواننده‌ می‌زند و می‌نویسد: "اهل‌ کاشانم‌. / نسبم‌ شاید برسد، به‌ گیاهی‌ در هند، به‌ سفالینه‌ای‌ از خاک‌ "سیلک‌ " / نسبم‌ شاید، به‌ زنی‌ فاحشه‌ در شهر بخارا برسد.

" و در این‌ بند (پاراگراف‌) پاک‌ انگاری‌ نسبت‌ به‌ خود را دچار تردید می‌سازد و در عین ‌حال‌ بدویت‌گرایی‌ کلی‌اش‌ را تداوم‌ می‌بخشد. با استفاده‌ از صناعت‌ شعری‌، زمان‌ مردن‌ پدرش‌ را در زمان‌ها و مکان‌های‌ متغیر معرفی‌ می‌کند و آن‌گاه‌ مجهول‌ترین‌ سطرهای‌ شعری‌ همه‌ شاعرانگی‌ خود را می‌نویسد: "پدرم‌ وقتی‌ مرد، آسمان‌ آبی‌ بود / مادرم‌ بی‌خبر از خواب‌ پرید. خواهرم‌ زیبا شد / پدرم‌ وقتی‌ مرد، پاسبان‌ها همه‌ شاعر بودند / مرد بقال‌ از من‌ پرسید: چند من‌ خربزه‌ می‌خواهی‌؟ / من‌ از او پرسیدم‌: دل‌ خوش‌ سیری‌ چند؟ " سطر اول‌ (آسمان‌ آبی‌ بود) یک‌ جمله‌ خبری‌ است‌. از خواب‌ پریدن‌ مادر هم‌ سخت‌‌باوری‌ او را می‌رساند که‌ شوهرش‌ مرده‌ است‌ / اما این‌ خبرها چه‌ نسبتی‌ با "خواهرم‌ زیبا شد " دارد؟! و هر دو آن‌ سطور چه‌ نسبتی‌ با "... پاسبان‌ها همه‌ شاعر بودند " دارد؟! اگر ادامه‌ منطقی‌ "نسبم‌ شاید، به‌ زنی‌ فاحشه‌ در شهر بخارا برسد " باشد، زیبا شدن‌ خواهر، باید آزاد شدن‌ از نظارت‌ پدر باشد و همچنین‌، پاسبان‌ها هم‌ از خوشحالی‌ مرگ‌ پدر، زیبا شدن‌ خواهر شاعر را شاعرانه‌ ببیند!

در ادامه‌ رویاپردازی‌ کودکانه‌ شروع‌ می‌شود تا این ‌بار به‌ نام‌ سفر از "قیدهای‌ مکانی‌ " به‌ آزادی‌ در گزارش‌ برسد: "بار خود را بستم‌، رفتم‌ از شهر خیالات‌ سبک‌ بیرون‌ / دلم‌ از غربت‌ سنجاقک‌ پر. / من‌ به‌ مهمانی‌ دنیا رفتم‌: /من‌ به‌ دشت‌ اندوه‌، من‌ به‌ باغ‌ عرفان‌. / من‌ به‌ ایوان‌ چراغانی‌ دانش‌ رفتم‌. / رفتم‌ از پله‌ی‌ مذهب‌ بالا. / تا ته‌ کوچه‌ی‌ شک‌. / تا هوای‌ خنک‌ استغنا. / تا شب‌ خیس‌ محبت‌ رفتم‌. / من‌ به‌ دیدار کسی‌ رفتم‌ در آن‌ سرعشق‌. / رفتم‌، رفتم‌ تا زن‌ / تا چراغ‌ لذت‌. / تا سکوت‌ خواهش‌. / تا صدای‌ پر تنهایی‌. " و ادامه‌ خواهش‌های‌ اخلاقی‌ بدوی‌ ـ غریزی‌ تکرار می‌شود. در بندی‌ از شعر چند سطر بدون‌ ساده‌ کردن‌ فلسفه‌های‌ ساده‌ناپذیر برمی‌خوریم‌: "چرخ‌ یک‌ گاری‌ در حسرت‌ و اماندن‌ اسب‌.

/ اسب‌ در حسرت‌ خوابیدن‌ گاری‌چی‌ / مرد گاری‌چی‌ در حسرت‌ مرگ‌. " این‌ سطور گریز از مسؤولیت‌ را بی‌آن که‌ بیت‌سازی‌ بشود به‌ نمایش‌ گذاشته‌ است‌. بیت‌سازی‌ و به‌ دارازا کشاندن‌ شعر و از سرتفنن‌ در این‌ شعر بسیار فراوان‌ است‌! مانند: "جنگ‌ یک‌ روزنه‌ با خواهش‌ نور... " هشت‌ جمله‌ با "جنگ‌ " شروع‌ می‌شود بی‌آنکه‌ رابطه‌ای‌ با هم‌ و با کلیت‌ شعر داشته‌ باشند. شش‌ جمله‌ با "حمله‌ کاشی‌ مسجد به‌ سجود، "... سپس‌ پنج‌ جمله‌ با "فتح‌ " شروع‌ می‌شود. شش‌ حمله‌ با "قتل‌ " و در هر کدام‌ با فصل‌های‌ دو، سه‌ و... کلمه‌ای‌ "دیدم‌ ". شاعر بار دیگر به‌ "اهل‌ کاشانم‌ " بر می‌گردد و باز نقیض‌سازی‌ "شهر من‌ کاشان‌ نیست‌ ". در بندی‌ دیگر به‌ رغم‌ توضیح‌ واضحات‌ و طولانی‌تر کردن‌ شعر تأکیدی‌ بر فلسفه‌ بدویت‌گرایی‌ شاعر می‌شود: "من‌ به‌ آغاز زمین‌ نزدیکم‌ / نبض‌ گل‌ها را می‌گیرم‌. / آشنا هستم‌ با، سرنوشت‌تر آب‌، عادت‌ سبز درخت‌.

" در ادامه‌ با جمله‌های‌ طولانی‌ به‌ وام‌ گرفته‌ شده‌ از شعر "تولدی‌ دیگر " فروغ‌ فرخزاد، باز هم‌ قرار دادن‌ اسمی‌ در اول‌ سطر و جمله‌ ساختن‌ با آن‌: "زندگی‌ جذبه‌ی‌ دستی‌ است‌ که‌ می‌چیند... " هفت‌بار و بعد از سطری‌ باز هم‌ شش‌ بار تکرار می‌شود. و سوال‌های‌ ضد تمدنی‌ خاص‌: "من‌ نمی‌دانم‌، که‌ چرا می‌گویند: اسب‌ حیوان‌ نجیبی‌ است‌، کبوتر زیبا / و چرا در قفس‌ هیچکسی‌ کرکس‌ نیست‌ / گل‌ شبدر چه‌ کم‌ از لاله‌ی‌ قرمز دارد " بعد از این‌ رد کردن‌ زیبایی‌ها و زشتی‌ها، نتیجه‌ می‌گیرد که‌ "چشم‌ها را باید شست‌، جور دیگر باید دید. "

به‌ راستی‌ رویاپردازی‌ همچون‌ فیلم‌های‌ هندی‌ که‌ شاعر به‌ مهدشان‌ دلبستگی‌ دارد، از روی‌ چه‌ ضرورتی‌ آن‌ هم‌ در سال‌ ۴۴ ـ ۴۳ که‌ اوج‌ خیزش‌های‌ اجتماعی‌ است‌ و شاعر بر فقر و فلاکت‌شان‌ رنگ‌ عصیان‌ می‌پاشد، انجام‌ می‌گیرد؟ آیا مخدر شعر سهراب سپهری‌ هم‌ باید به‌ کمک‌ ادعای‌ طاغوت‌ "ما به‌ دروازه‌های‌ تمدن‌ رسیده‌ایم‌ " کمک‌ می‌کرد؟ سپس‌ شانزده‌ بیت‌ با: "و... " آغاز می‌شود و هفت‌ جمله‌ با "پشت‌ سر... " نه‌ بار "مرگ‌... " و نتیجه‌ اخلاقی‌ البته‌ از نوع‌ استعماری‌: "ساده‌ باشیم‌ چه‌ در باجه‌ی‌ یک‌ بانک‌ چه‌ در زیر درخت‌. " / کار ما نیست‌ شناسایی‌ "راز " گل‌سرخ‌ / کار ما شاید این‌ است‌ / که‌ در "افسون‌ " گل‌ سرخ‌ شناور باشیم‌. / پشت‌ دانایی‌ اردو بزنیم‌... " بعد از آن‌ همه‌ آسمان‌ ریسمان‌ کردن‌ها و بیت‌سازی‌ها به‌ مخدر تبلیغات‌ می‌رسد و دعوت‌ به‌ "در افسون‌ گل‌سرخ‌ شناور باشیم‌ " در پایان‌ هم‌ به‌ گویایی‌ می‌نویسد: "کار ما شاید این‌ است‌ / که‌ میان‌ گل‌ نیلوفر و قرن‌ / پی‌آواز حقیقت‌ بدویم‌ " اگر جریان‌ روشنفکری‌ و ارباب‌ انتشارات‌ حامی‌ نبودند هر انتشاراتی‌ با دیدن‌ چنین‌ سر هم‌بندی‌هایی‌ عطا و لقا را با هم‌ به‌ بیرون‌ پرتاب‌ می‌کرد اما هنگامی‌ که‌ قرار است‌ شعبه‌ای‌ هم‌ به‌ نام‌ "عرفان‌ " دایر گردد سطرها هر چه‌ گنگ‌تر، تکراری‌تر، فانتزی‌تر، به‌ حال‌ عرفان‌ گستران‌ بهتر و نشراش‌ نیز با فراوانی‌ بیشتر همراه‌ می‌شود. شعبه‌ای‌ که‌ دکه‌های‌ بدلی‌اش‌ سال‌ به‌ سال‌ بیشتر دایر می‌گردد.

در شعر "پیامی‌ در راه‌ " که‌ نظیره‌سازی‌ با شعری‌ از فروغ‌ فرخزاد است‌ که‌ او می‌گوید: "من‌ خواب‌ دیده‌ام‌... " سهراب‌ سپهری‌ می‌نویسد: "روزی‌ خواهم‌ آمد، و پیامی‌ خواهم‌ آورد / در رگ‌ نور خواهم‌ ریخت‌ / و صدا خواهم‌ در داد: ای‌ سبدهاتان‌ پر خواب‌! سیب‌ آوردم‌. سیب‌ سرخ‌ خورشید. / خواهم‌ آمد، گل‌ یاسی‌ به‌ گدا خواهم‌ داد. / زن‌ زیبای‌ جذامی‌ را، گوشواری‌ دیگر خواهم‌ بخشید. / کور را خواهم‌ گفت‌: چه‌ تماشا دارد باغ‌! / دوره‌گردی‌ خواهم‌ شد، کوچه‌ها را خواهم‌ گشت‌، جار خواهم‌ زد: آی‌ شبنم‌، شبنم‌، شبنم‌: / رهگذاری‌ خواهد گفت‌: راستی‌ را، شب‌ تاریکی‌ است‌، کهکشانی‌ خواهم‌ دادش‌ / روی‌ پل‌ دخترکی‌ بی‌پاست‌، دب‌ اکبر را برگردن‌ او خواهم‌ آویخت‌. / هر چه‌ دشنام‌، از لب‌ها خواهم‌ برچید / هر چه‌ دیوار، از جا خواهم‌ برکند / رهزنان‌ را خواهم‌ گفت‌: کاروانی‌ آمد بارش‌ لبخند! / ابر را پاره‌ خواهم‌ کرد. / من‌ گره‌ خواهم‌ زد، چشمان‌ را با خورشید، دل‌ها را با عشق‌، سایه‌ها را با آب‌، شاخه‌ها را با باد. / و به‌ هم‌ خواهم‌ پیوست‌، خواب‌ کودک‌ را با زمزمه‌ی‌ زنجره‌ها. / بادبادک‌ها، به‌ هوا خواهم‌ برد / گلدان‌، آب‌ خواهم‌ داد / خواهم‌ آمد پیش‌ اسبان‌، گاوان‌، علف‌ سبز نو ازش‌ خواهم‌ ریخت‌. / مادیانی‌ تشنه‌، سطل‌ شبنم‌ را خواهم‌ آورد.

/ خر فرتوتی‌ در راه‌، من‌ مگس‌هایش‌ را خواهم‌ زد. / خواهم‌ آمد سر هر دیواری‌، میخکی‌ خواهم‌ کاشت‌. / پای‌ هر پنجره‌ای‌، شعری‌ خواهم‌ خواند / هر کلاغی‌ را، کاجی‌ خواهم‌ داد / مار را خواهم‌ گفت‌: چه‌ شکوهی‌ دارد غوک‌! / آشتی‌ خواهم‌ داد. / آشنا خواهم‌ کرد. / نور خواهم‌ خورد / دوست‌ خواهم‌ داشت‌ " و این‌ هم‌ بخشش‌هایی‌ از سر نیک‌خواهی‌ شاعر که‌ در همیان‌اش‌ از شیر مرغ‌ تا جان‌ آدمیزاد ریخته‌ است‌ و همه‌ را هم‌ نسیه‌ می‌دهد. هر چه‌ زمان‌ به‌ شرایط‌ انقلابی‌ نزدیک‌تر می‌شود نصیحت‌ "خر " کننده‌ شاعر هم‌ بیشتر می‌شود. میکروفونی‌ به‌ نام‌ "شعر " در اختیار دارد و همچون‌ پیر قوم‌ به‌ کدخدایی‌ پرداخته‌ است‌: "آب‌ را گل‌ نکنیم‌: در فرودست‌ انگار، کفتری‌ می‌خورد آب‌. / یا که‌ در بیشه‌ی‌ دور، سیره‌ای‌ پر می‌شوید. / یا که‌ در آبادی‌، کوزه‌ای‌ پر می‌گردد / آب‌ را گل‌ نکنیم‌: شاید این‌ آب‌ روان‌، می‌رود پای‌ سپیداری‌، تا فرو شوید اندوه‌ دلی‌. / دست‌ درویشی‌ شاید، نان‌ خشکیده‌ فرو برده‌ در آب‌ / زن‌ زیبایی‌ آمد لب‌ رود. / آب‌ را گل‌ نکنیم‌: روی‌ زیبا دو برابر شده‌ است‌ / چه‌ گوارا این‌ آب‌! چه‌ زلال‌ این‌ رود! / مردم‌ بالادست‌، چه‌ صفایی‌ دارند! / چشمه‌هاشان‌ جوشان‌، گاوهاشان‌ شیر افشان‌ باد! / من‌ ندیدم‌ دهشان‌، / بی‌گمان‌ پای‌ چپرهاشان‌ جا پای‌ خداست‌. / ماه‌تاب‌ آنجا، می‌کند روشن‌ پهنای‌ کلام‌. / بی‌گمان‌ در ده‌ بالادست‌، چینه‌ها کوتاه‌ است‌ / مردمش‌ می‌دانند، که‌ شقایق‌ چه‌ گلی‌ است‌. / بی‌گمان‌ آنجا آبی‌، آبی‌ است‌ / غنچه‌ای‌ می‌شکفد، اهل‌ ده‌ با خبرند. / چه‌ دهی‌ باید باشد! / کوچه‌ باغش‌ پر موسیقی‌ باد! / مردمان‌ سر رود، آب‌ را می‌فهمند / گل‌ نکردنش‌، ما نیز، آب‌ را گل‌ نکنیم‌ "

یک‌ پوستر تبلیغاتی‌ برای‌ سازمان‌ آب‌ از ده‌ بالادستی‌ (اروپا) که‌ شاید آب‌ را گل‌ نمی‌کنند و ما هم‌ به‌سان‌ بره‌ها و بچه‌ها پای‌ صحبت‌ شاعر دهان‌ دره‌ کنیم‌ و آب‌ را گل‌ نکنیم‌.

راست‌ است‌ که‌ بی‌‌دردی‌، خود درد است‌. شاعری‌ که‌ مدام‌ در سیر و سیاحت‌ ییلاق‌ و قشلاق‌ (اروپا، آمریکا، آسیاست‌) از کجا می‌داند مردم‌ در فضایی‌ غیر از باغ‌ بزرگ‌ و پرگل‌ و پرنده‌ او زندگی‌ می‌کنند؟ از کجا می‌داند بی‌کاری‌، بیگاری‌، بیماری‌، بی‌عاری‌ چه‌گونه‌ چیزی‌ است‌؟ شاعر از جهان‌ باغ‌ خودشان‌ را دارد و از بخش‌های‌ مختلف‌ آن‌ روایت‌ می‌کند. کارگران‌ کارخانه‌، کشاورزان‌ رعیت‌، خوش‌نشینان‌، بزه‌کاران‌، کلیه‌فروشان‌، فرزند به‌ گدایی‌ فرستاده‌ها، خیانت‌ها در زندگی‌ زناشویی‌، خشونت‌ سرکوب‌گرانه‌ ساواک‌ و پلیس‌، زندان‌های‌ اوین‌، قزل‌قلعه‌، قزل‌ حصار، کمیته‌ مشترک‌، او تنها باغ‌شان‌ را در کاشان‌ دیده‌ است‌ و مراکز نمایشگاهی‌ فروش‌ تابلوهایش‌ را و از این‌ همه‌، دایه‌ای‌ مهربان‌تر از مادر (طاغوت‌) در می‌آید که‌: آب‌ را گل‌ نکنیم‌، چون‌ ممکن‌ است‌ صیادان‌، خواب‌ اعلی‌حضرت‌ را بیاشوبند. برگردیم‌ به‌ قبل‌ از تمدن‌ و هست‌ و نیست‌ بسپاریم‌ دست‌ کدخدا، و بخشش‌های‌ شاعر عارف‌ ما از این‌گونه‌ است‌. آشتی‌دادن‌ فقرا و هزار فامیل‌، بی‌آن که‌ ریالی‌ پول‌ در میان‌ باشد. آشتی‌دادن‌ هزاران‌ بیمار که‌ از سر بیچارگی‌ مرگ‌شان‌ را استقبال‌ می‌کنند. طاغوت‌ هم‌ وعده‌ می‌داد و نان‌ نمی‌داد. سپهری‌ هم‌ به‌ روزی‌ حواله‌ می‌دهد که‌ او با خودش‌ نعمات‌ را می‌آورد . ادبیات‌ خام‌‌کننده‌ و خواب‌‌کننده‌، ادبیات‌ بزمی‌ روشنفکرپسند و طاغوت‌پسند، ادبیات‌ کودک‌کننده‌ بزرگسالان‌ ارزانی‌ صاحبش‌ باد.

نویسنده: مجتبی حبیبی