چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
تو نیلوفری گلبرگ هایت را باز کن
گمان رسیدن، یکی از بازیهای نفس است. سلوک، مستلزم مرگ نام و ننگ است. سلوک، مستلزم بیخانمانی معنوی است.
کسانی که هنوز خانهای دارند، توان گام نهادن به راه را ندارند.
حیلت رها کن، عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا، با عاشقان همخانه شو، همخانه شو
رو، سینه را چون سینها هفت آب شو از کینهها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
اگر سوی مستان میروی، مستانه شو، مستانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
سخن از برد نیست؛
سخن از باختن همه چیز است.
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند. هیچش الا هوس قمار دیگر
سخن از موفقیت و تملک و سلطه و سلطانی نیست؛ سخن از بینامی و بیخانمانی و فقر است. سخن از عریانی روح است.
سخن از ریختن همه بارهای زرورق جان به دریا است
سلوک، مستلزم مرگ نام و ننگ است.
کسی که همه چیز خود را در قمار عاشقانه هستی باخته است، دیگر چیزی برای باختن ندارد.
او به ساحت
بینامی،
بیشکلی
و بیپیرایگی رسیده است.
چنین آدمی از تکلف رها است.
هر کجا که پیرایهها و شکلها و تمایزها هستند،
نفس هم حضور دارد.
بیپیرایگی، در بینفسی است.
مولانا آموزگار دیوانگی در ساحت عشق الهی بود،
با وجود این،
از همه عاقلان و فرزانگان زمانهش فرزانهتر بود.
او در آن اوجها، به همه عقلانیتهای مضحک عاقلان زمانهاش خندهها زد.
او میدانست که عاقلانه زیستن در میان آن عاقلان اسیر مصلحتهای زندگی روزمره عین حماقت است.
بنابراین،
دست میافشاند،
پای میکوبید
و میسرود:
بده آن باده جانی که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه در بند هوایند و هوا بنده ما
که برون رفته از این دور زمانیم همه
سر از پای ندانستن، یعنی دیوانهوار زیستن.
دیوانگان از دایره محاسبات روزمره آدمهای روزمره بیروناند.
مولانا روزهای زندگی پرملال عاقلانه را پشت سر گذاشته بود.
اکنون نوبت عاشقی و دیوانگی ود.
حافظ نیز دوست دارد،
در پرتو می و مستی،
از نام و ننگ و ریا رها شود.
او دیگر در بند نظر مصلحتآمیز و ملالانگیز عاقلان نیست.
او میخواهد بر سر نفس بدفرجام خاک بریزد و آن را برای همیشه دفن کند:
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می پر کفم نه تا ز سر
پر کشم این دلق ازرقفام را
گرچه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
فرزانه، گام برمیدارد،
اما هرگز رد پائی از خود بر جای نمیگذارد.
او بر هوا میرود، اما بر هوی نمیرود.
سیک است و سبکبال.
او، همچون شمس، پرنده است.
فرزانه، ردی از خود بر جای نمیگذارد،
زیرا نمیخواهد تو به دنبالش بروی.
او نمیخواهد از تو مرید بسازد
و همه استعدادهای خدائی تو را به پیرو کورکورانه بکشاند.
او میخواد تو راه خود را بسازی
و به راه خود بروی.
جبران خلیل جبران میگوید:
هیچکس نمیتواند چیزی را بر شما معلوم کند،
مگر آنچه را که، پیشاپیش،
در سپیدهدم دانائیتان،
نیم خفته آرمیده است.
آموزگاری که در سایهسار معبد،
در میان شاگردانش گام برمیدارد،
با دانش خود به آنان نمیآموزد،
بلکه با عشق و ایمان خود به آنها درس میدهد.
اگر او به راستی دانا باشد،
هرگز از شما نمیخواهد که به خانه خرد او درآئید،
بلکه شما را به استانه معرف خودتان راهبری میکند.
ستارهشناس میتواند از فهم خود درباره کائنات با شما سخن بگوید،
اما هرگز نمیتواند فهم خود را به شما بدهد.
آوازهخوان میتواند از نغمهای که در هوا جاری است،
برای شما ترانهای بسزد،
اما نمیتواند به شما گوشی بدهد؛ شنوای نغمهها،
و یا حنجرهای؛ خنیاگر ترانهها.
و آنکه در علم اعداد استاد است،
میتواند از دنیای حجمها و اندازهها با شما سخن بگوید،
اما هرگز نمیتواند شما را به آن دنیا ببرد.
زیرا بینش هیچکس،
بالهایش را برای پریدن،
به دیگری امانت نمیدهد.
و همانگونه که یکایک شما،
در ساحت علم الهی،
تنها ایستادهاید،
هر کدامتان باید،
در ادراکتان از خداوند
و فهمتان از زمین نیز،
تنها بایستید.
کلام خلیل جبران جادوی خالص است.
او همان شاعر ساحری است که به افسون سخن، از نی کلکش شهد و شکر میبارد.
او طبعی چون آب و کلامی روان دارد.
از کلام خلیل جبران هم میتوان طریق عشق را آموخت و هم شیوه سخن گفتن درست را.
او عندلیب فصاحت است و گوی شیرابی و زیبائی سخن را از همه مدعیان ربوده است.
نه آنکه هر کس با کلمات بازی کرد، کلامش دلپذیر میافتد.
شاهین کلام خلیل جبران است که میتواند نذر و طرفه بگیرد.
در آن مقام که المصطفای او سخن میگوید: حتی غزلسرائی ناهید نیز شنیدن ندارد.
کسی میتواند بر سخن جبران خلیل جبران خطا بگیرد که در وجودش لطفی و لطافتی وجود ندارد.
هر کس از کلک خیالانگیز او فهمی نکند، نقشش به حرام باشد،
حتی اگر صورتگر چین باشد.
من با نگاهی عارفانه شعر او را میخوانم. من شعر او را به باغ عرفان میبرم و در آنجا میکارم.
نگاه شاعرانه، پلی است که باید از آن عبور کرد.
شعر، راه است، منزل نیست.
هیچکس نمیتواند چیزی را بر شما معلوم کند،
مگر آنچه را که پیشاپیش،
در سپیدهدم دانائیتان،
نیمخفته آرمیده است.
هیچکس نمیتواند چیزی را که بر معنا و ژرف و زیبا است به تو ببخشد، زیرا چنین چیزی نمیتواند کالا باشد.
تو نمیتوانی چنین چیزی را در بازار خریداری کنی و یا آن را در مسجد و مدرسه بیابی.
چنین چیزی، پیشاپیش و نیمخفته، در خویشتن خویش تو وجود دارد.
مسیحا برزگر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران آمریکا غزه بابک زنجانی مجلس شورای اسلامی مجلس خلیج فارس دولت دولت سیزدهم شورای نگهبان حجاب لایحه بودجه 1403
روز معلم سلامت هواشناسی تهران قوه قضاییه سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی دستگیری شورای شهر تهران پلیس
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو بانک مرکزی ایران خودرو کارگران سایپا دلار قیمت طلا بازار خودرو مالیات تورم
سریال تلویزیون سینمای ایران سینما موسیقی دفاع مقدس رسانه ملی تئاتر فیلم کتاب
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه نوار غزه حماس روسیه عربستان یمن ترکیه افغانستان نتانیاهو اوکراین
فوتبال استقلال رئال مادرید پرسپولیس بایرن مونیخ سپاهان تراکتور لیگ قهرمانان اروپا باشگاه استقلال فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
اینستاگرام اپل تبلیغات گوگل ناسا سامسونگ آیفون همراه اول ماه
بارندگی دیابت کاهش وزن ویتامین مسمومیت قهوه خواب بارداری کبد چرب