پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تاملی بر مفهوم و کارکرد روشنفکری در ایران


تاملی بر مفهوم و کارکرد روشنفکری در ایران

در این فرصت اندک نمی توان تصویری قابل قبول از روشنفکران ایران به دست داد

در این فرصت اندک نمی توان تصویری قابل قبول از روشنفکران ایران به دست داد.

در پیش از انقلاب که هر انجمن و گروهی ساز خود را می زد و به جای غم زبان و درد جوانانی که تنها دلخوشی شان چند مجله و چند شاعر بود، بیشتر مجله ها، نویسندگان و شاعران در اندیشه خود بودند مجله سخن با مدیریت خانلری، یکی از فضاهای تقریباً پاکی بود که به زبان و قوانین اش و به شعرای خوب و مورد توجه جوانان می پرداخت. و در کنار اشعار مشیری و نادرپور... و تا اخوان هم پیش می رفت. در سال های آغازینش قصه های هدایت و پیروانش گاه هر شماره و هرازگاهی چند شماره یک بار به چاپ می رسید. بعدها قصه های خوب حکیم و اگر اشتباه نکنم هر از چندی از گلستان و دیگران هم آثاری چاپ می شد که برای ما سرگردانان میان نوجوانی و جوانی فرصتی بود.

و همین جا بگویم آیا این دردناک نیست که آدمی مثل آل احمد پرمدعا آن همه تلاش و زحمت دانشمندی چون خانلری را با «خانلرخان» به سخره بگیرد و مسائل سیاسی و ادبی و هنری را به هم بیامیزد؛ درست همان کاری که ما با تقی زاده و پورداود می کردیم. (از «ما» مقصودم شریعتی و من و دیگرانی بود که تندتر از ما هر دو طرف را تخطئه می کردند؛ ما را برای مذهبی بودن مان و آنان را برای مثلاً دولتی بودن شان.)

می دانم که چنین تند و باعجله و بی تشریح و توضیح کامل خیلی ها را برآشفته می کند. من مغضوب بسیاری از دولتمردان را، نفرینی روشنفکران راستین و دانشمندان هم قرار می دهد.

اما دریغم می آید نپرسم چرا رودکی، فرهنگ و زندگی و حتماً کاوش- آن هم به مدیریت هویدا- منهای دولت ستایی هایشان آن همه پربار و خواندنی بودند. و میان روزنامه های کاملاً آزاد- که نبودند و همه ادا بود و خررنگ کن- آدمی دوست داشت دور از چشم روشنفکران چندآتشه روزنامه و مجله های رستاخیزی را بخواند. بی آنکه گول شاهک و چاهک مجیزگویان شان را بخورد.

در این میان هشترودی دانشمند و شاملوی بزرگ و بی همتا و حتی سیدجوادی و به آذین با ۱۰۶ شماره کتاب هفته کاری کارستان کردند که هنوز هم اگر گاهی کتابی تازه منتشر می شود از دل همان مجله است.یا خوشه هفته نامه درخشانی که درست مثل کتاب هفته به سفید و کاهی تقسیم می شد و از شادی و انرژی سرشارمان می کرد.

در زندان شهربانی مشهد جوانکی ۲۳ساله یافتم که جرمش دزدی های مکرر بود و درنهایت دادگاه نظامی محکومش کرده بود. از همان نگاه اول هم را یافتیم. و او که برای پنج تومان- که می توانست دو نخ سیگار زر بخرد و یک قرانش را هم به زخمی بزند- یک سیلی به گوش پاسبان می زد و مدتی در بند مجرد می خوابید و بعد پیروزمندانه بازمی گشت و روز از نو و روزی از نو.

اما پس از آشنایی با من کم کم اطلاعات هفتگی و زن روز را کنار گذاشت و پا به پای من مثنوی و خوشه می خواند. پس از آزادی اولین بار که به ملاقاتش رفتم خوشه دستش بود و «فونتامارا» را می خواست. گفتم این را از کجا می شناسی؟ گفت شعرش را که «نگین» چاپ کرده بود، خواندم و عاشقش شدم. خدا می داند با چه سرعتی به کتابفروشی آشنا رفتم تا «فونتامارا» را نسیه بخرم و خریدم و به او رساندم.

کتاب های خوب جیبی (فرانکلین) و خوشه و نگین محمود عنایت خوراکش شده بود و چون آزاد شد برخلاف گذشته دیگر هرگز به زندان بازنگشت.

در حالی که او را گم کرده بودم، صدای ساده او هنوز در گوشم پرپر می زد که خرسند جان، وقتی جایزه نوبل را گرفتی مرا هم یاد کن،

فکر نمی کنم بیش از این جای چاپی داشته باشم. ساعت هم که ۱۲ شب است.

فقط با این خاطره دردناک همراهم باشید تا فرصت های احتمالی دیگر.

پس از پیروزی انقلاب و رسیدنم به سروش، سیدحسینی بزرگ را خودم صدا کردم و او بی اندکی تردید به کمکم آمد و بعد مرحوم توکل و چند نفر دیگر.

من به عنوان مدیرعامل موقت و سردبیر، چند منشی داشتم. اولین تلفن را منشی صبح اعلام کردند. فرمودند آقای صنعوی می گویند به هیچ صورتی حق ندارید ترجمه های مرا چاپ کنید.

گفتم خانم، به ایشان بفرمایید نه از خودشان و نه از ترجمه هایشان خوشم می آید- این همه از سرخشم گفتم- هر چه را که هست بسته بندی کنید و برایشان بفرستید.

اما چند تلفن دیگر نامردمی بسیاری از روشنفکران دیروز و امروزمان را روشن می کند. گوشی را که برداشتم صدای آشنایش را شناختم. با غرور خاص و لهجه تند مشهدی - یعنی شهری شده روستاهای سبز وار - جواب سلامم را داد و بعد با همان لهجه غلیظ که بیشتر ادا و اطوار بود، گفت؛ ای اخوان بدبخت که دیگه خریداری ندره، کی به مهمان هر شب میخنه (می خًنه) لولی وش مغموم و...

و از ای حرفا توجه میکنه. اما مًدًنی که وضعًش خرابه. تو که مًتًنی یک کاری براش بًکًن...

حرفش را قطع کردم، گفتم جناب فلان، تو که بی اخوان، شاعر دست چندم بودی برای راضی کردن و جلب روشنفکر دوستان انقلابی، دنبال میرزازاده سحوری موس موس می کردی، من شاگرد غیرمستقیم اویم. و او اگر فقط همین زمستان را گفته بود دست هایش را با عشق می بوسیدم چه رسد به حالا که آخر شاهنامه، از این اوستا، پاییز در زندان زندگی می گوید اما باید زیست، باید زیست...، دوزخ اما سرد و ارغنون... واقعاً شرم نمی کنی که چنان بزرگی را چنین تحقیر می کنی؟،

این خاطره را عجولانه از آن جهت گفتم که تشتت و من مداری های روشنفکران را در پیش و پس از انقلاب به یاد آرید و اگر گردهمایی انستیتو گوته، شاه و ساواکش را ترساند، از همین تفرقه ها استفاده کرد و نگذاشت کانون مستقل و سالم و آزاد نویسندگان و شاعران و هنرمندان پا بگیرد.