یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

دوست خوب


دوست خوب

مارک در خیابان راه می‌رفت. او متوجه پسری شد که چند کتاب و چوب بیسبال و ژاکتش را با زحمت با خود حمل می‌کرد.
در این میان پای پسرک سر خورد و به زمین افتاد. مارک دوان دوان به سراغ او رفت …

مارک در خیابان راه می‌رفت. او متوجه پسری شد که چند کتاب و چوب بیسبال و ژاکتش را با زحمت با خود حمل می‌کرد.

در این میان پای پسرک سر خورد و به زمین افتاد. مارک دوان دوان به سراغ او رفت و کمکش کرد تا از زمین بلند شود.

مارک کتاب را جمع کرد و به پسرک گفت که من تا خیابان پائینی می‌روم. می‌توانیم اگر با هم، هم مسیر باشیم، کمکت کنم.

پسرک قبول کرد و آنها راه افتادند. در میان راه مارک فهمید که اسم پسرک «بیل» است و مشکلات زیادی دارد.

آنها با هم حرف زدند تا مارک به خانه خود رسید. از بیل با اصرار دعوت کرد که به منزلش بیاید و با هم کمی تلویزیون نگاه کنند.

بیل با اصرار مارک پذیرفت. چند ساعت بعد که دیگر تیغ تیز آفتاب خیابان را نارنجی کرده بود، بیل از مارک خداحافظی کرد و بازگشت.

آنها پس از این واقعه هفته‌ای چند بار یکدیگر را می‌دیدند، تا اینکه هر دو در دانشگاهی قبول شدند.

پس از گذشت ۴ سال، روز فارغ‌التحصیلی فرا رسید. بیل به مارک گفت که می‌خواهم رازی را به تو بگویم.

آن روز من تمامی وسایلم را به همراه چندین قرص مادرم از خانه برده بودم تا در گوشه‌ای خلوت خودکشی کنم.

همین کمک ساده تو باعث شد که من باز هم به جریان داشتن زندگی امیدوار شوم.

تو آن روز فقط به من کمک نکردی، بلکه جانم را هم نجات دادی، دوست خوبم.

مترجم: آرش میری خانی

منبع:‏‎ academictips.com ‎