دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

نانی سر به هوا


نانی سر به هوا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یک دختر سر به هوا بود که هیچ وقت موقع انجام کارها و بازی حواسش رو جمع نمی کرد و همیشه یک اتفاق می افتاد.
یک روز نانی صبح که از خواب …

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یک دختر سر به هوا بود که هیچ وقت موقع انجام کارها و بازی حواسش رو جمع نمی کرد و همیشه یک اتفاق می افتاد.

یک روز نانی صبح که از خواب بیدار شد، دید مامانش به شدت مشغول کاره و فهمید که اون روز قراره مهمون واسشون بیاد و برای همین مامان از صبح زود مشغول آشپزی و رسیدگی به کارهای خونه است.

نانی دست و صورتش رو شست و برای خوردن صبحونه به آشپزخونه رفت و از مامانش خواست تا اجازه بده اون هم توی کارهای خونه بهش کمک کنه. مامانش هم دستمال گردگیری رو به نانی داد و گفت: برو میزهای اتاق پذیرایی رو گردگیری کن.

نانی با خوشحالی دوید ولی تا از کنار گلدون رد شد، پاش به پایه اون گیر کرد و گلدون چپ شد و تمام خاک و کودهای گل روی زمین ریخت. نانی سریع جارو رو برداشت و اون ها رو جارو کرد ولی بعد تا اومد باعجله روی میز رو گردگیری کنه، دستش به مجسمه روی میز خورد و اونو انداخت و شکست.

مامان نانی با صدای شکستن مجسمه به اتاق پذیرایی اومد و در حالی که با ناراحتی تکه های مجسمه شکسته رو جمع می کرد، به نانی گفت: بهتره کمی دقت کنی تازه تموم اتاق ها رو جاروبرقی کشیدم. نانی معذرت خواهی کرد و به کارش ادامه داد.

گردگیری اتاق ها تموم شد و نانی تصمیم گرفت توی کارهای آشپزخونه هم به مامانش کمک کنه. نانی رفت تا ظرف های داخل جاظرفی رو سرجاش بگذاره که ناگهان پاش سرخورد و تمامی ظرف ها از دستش افتادن و شکست. مامان نانی که خیلی عصبانی شده بود، گفت: نانی خیلی بی دقت هستی حواست رو جمع کن.

نانی از اتفاقی که افتاده بود به شدت ناراحت شد چون کار مامانش رو چند برابر کرده بود حالا باید تموم آشپزخونه به دقت جارو می شد تا خرده شیشه ای باقی نمونه.

نانی با خودش فکر کرد که بهتره من سالاد درست کنم چون واسه انجام کارهای خونه هنوز کوچولو هستم و نمی تونم اون ها رو به درستی انجام بدم. پس چاقو رو برداشت و شروع به پوست کندن خیارها کرد هنوز ۲ تا خیار پوست نکنده بود که صدای گریه اش بلند شد. اون با چاقو دستش رو بریده بود. مامان با نگرانی اومد و گفت: دیگه چی کار کردی؟ نانی که گریه می کرد و دستش پرخون شده بود گفت: ببخشید مامان جون من فقط می خواستم به شما کمک کنم تا زیاد خسته نشین. ولی اون قدر بی دقتی کردم که کار شما رو چند برابر کردم. فکر کنم من هنوز برای این کارها خیلی کوچولو هستم.

مامانش گفت: نه دخترم تو سر به هوا و بی دقتی و حواست رو جمع نمی کنی.

درسته که بعضی از این کارها هم هنوز برای سن تو زوده ولی اگه کمی دقت کنی، دیگه نه برای خودت و نه برای دیگران مشکلی پیش نمی یاد...

اون روز بعد از ظهر نانی با دقت از مهمون هاشون پذیرایی کرد و همه حواسش رو جمع کرد تا با عجله کاری رو انجام نده.شب که شد وقتی مهمون ها رفتن مامان نانی رو بغل کرد و بوسید و به خاطر این که برای رفع مشکلش تلاش کرده بود به او آفرین گفت.

عابدیان