جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا

بی بی


بی بی

تابستان پارسال بود كه یكی از این باری سه چرخه های قراضه اثاث او را توی كوچه خالی كرد خانه ای كه بی بی اجاره كرده بود آن قدر خراب و درب و داغان بود كه به درد نمی خود كسی توش زندگی كند

ما بچه‌های كوچه همه‌مان از دم بی‌بی را دوست داشتیم. من از همه بیشتر. خانه‌مان دیوار به دیوار خانه‌اش بود و من وقت و بی‌وقت می‌توانستم یك پیت خالی روغن و یا چارپایه‌ای را زیر پایم بگذارم و از سر دیوار حیاطش سرك بكشم و تماشاش كنم. حتی آن‌وقت كه پاسدارهای كمیته آمدند و او را با آن وضع كشان كشان بردند باز ما بچه‌ها دوستش داشتیم. فكر نمی‌كردیم روزی این‌طور ناگهانی بریزند توی خانه و او را زیر مشت و لگد با خودشان ببرند. اگر با خبر می‌شدیم او را جایی قایم می‌كردیم كه دست آن‌ها هیچ‌وقت به او نرسد.

تابستان پارسال بود كه یكی از این باری سه چرخه‌های قراضه اثاث او را توی كوچه خالی كرد. خانه‌ای كه بی‌بی اجاره كرده بود آن‌قدر خراب و درب و داغان بود كه به درد نمی‌خود كسی توش زندگی كند. دو اتاق گلی داشت و یك مستراح در گوشه حیاط. چند سال بود همین‌طور خالی مانده بود. زمستان كه می‌شد گداها از سر دیوارش می‌پریدند توی حیاط و تو اتاق‌هایش می‌خوابیدند. پدرم وقتی فهمید رفت پهلو صاحبش حاجی مراد بزاز و وادارش كرد دیوار رو به كوچه را بلند كند. از آن به بعد گداها شب‌ها دوروبر آن نمی‌پلكیدند. وقتی پدرم از دست گداها شكایت كرد،‌و آن‌طور كه از مادرم شنیدم داستان‌هایی ساخت كه حاجی مراد را بترساند، از پدرم بدم آمد. اما بعد كه بی‌بی خانه را اجاره كرد خوشحال شدم. چون شب‌ها كسی نمی‌توانست از روی دیوار بپرد توی حیاط و بی‌بی را اذیت كند.

بی‌بی با آن‌كه جثه‌ای لاغر و استخوانی داشت اما از همان اول به نظر ما پیرزن قرص و محكمی آمد. اصلاً به هیكلش و چین و چروك صورت و دست‌هایش نمی‌آمد آن‌قدر زبروزرنگ باشد. وقتی ما بچه‌ها دیدیم خودش یك تنه دارد اثاث‌اش را توی خانه می‌كشد، دویدیم جلو و هركدام یك برچیزی را گرفتیم و كمكش كردیم تا خانه‌اش را مرتب كند. اثاث‌اش زیاد نبود. یك صندوق چوبی و قدیمی داشت با میخ‌های مسی و سیاه شده. كمدی قهوه‌ای رنگ كه یك پایه‌اش شكسته بود و ما كمكش كردیم تا زیرش آجر بگذارد. یك اجاق گازی و چند دست رختخواب و یك تختخواب چوبی كه چوب‌هایش باز و بسته می‌شد. و یك مشت خرت و پرت دیگر. دوتا زیلوی رنگ و رو رفته هم داشت كه كف اتاق پهنش كرد.

كارمان كه تمام شد بی‌بی به همه‌ی ما شربت آبلیمو داد. بزرگ‌تر‌ها معمولاً حسودیشان می‌شود وقتی می‌بینند از میان آن‌ها یكی توی بچه‌ها گل كرده است. شاید برای همین زیاد با بی‌بی گرم نمی‌گرفتند. البته بی‌بی هم خیلی رغبت گفتگو با آن‌‌ها را نشان نمی‌داد. من از خلال پاش و خال سبز وسط پیشانی‌اش خوشم می‌آمد. همان هفته اول توی محله پیچید بی‌بی از جنگزده‌های خوزستانی است. همیشه لباس سیاه می‌پوشید و پاپتی راه می‌رفت. انگار به كفش یا سرپائی عادت نداشت. بازار هم كه می‌رفت كفش پاش نمی‌كرد. پدر می‌گفت حاجی مراد بزاز خانه را بدون كرایه به او داده است. اما بعدها بی‌بی به من گفت ماهی پانصد تومان اجاره آن را می‌دهد. به پدر كه گفتم اول باور نكرد؛ بعد رفت تحقیق كرد و با تعجب به مادرم گفت: "چه مردم طمع كاری!"

پیرزن كسی را نداشت به او سر بزند. روز تا شب توی خانه می‌نشست و با قلاب لیف حمام می‌بافت. آن‌قدر توی كارش فرز بود كه یك روزه دو سه تایی می‌بافت. گاه گل‌هایی هم توی آن‌ها می‌انداخت. گل‌های ریز قرمز یا آبی. سر هفته آن‌ها را می‌برد بازار و به مردم می‌فروخت. مشتری‌هایش بیشتر زن‌ها بودند. روز اولی كه او را در بازار دیدم همراه مادرم بودم. یك كیسه پلاستیكی پر از آت و آشغار خرید روزانه گل شانه‌ام بود كه چشمم به او افتاد. از آن روز كه با كمك بچه‌ها اسباب‌هایش را توی خانه كشیده بودم،‌دیگر او را ندیده بودم. پیرزن لیف‌هایش را روی یك گونی چیده بود جلو پایش و خودش سر پا ایستاده بود. لیف سفیدی هم در دستش گرفته بود. از جلوش كه رد شدیم به مادرم گفت:

"خانوم از اینا بخرین."

نگاه من روی خلخالهایش بود. مادرم كه خم شد لیف‌ها را زیرورو كند، سرم را بلندكردم و لبخند زدم. یاد شربت آبلیموی خوشمزه‌ای افتاده بودم كه به ما داده بود. مادرم یكی از بی‌گل‌هایش را برداشت و گفت: "كار خودتونه؟"

پیرزن گفت: "بله." بعد خم شد و یكی از گلدارهاش را برداشت: "ازاینا نمی‌خواین؟" گل‌هایش ریز و آبی رنگ بود.

مادم گفت: "نه!" و پول همان اولی را كه برداشته بود،‌داد و راه افتاد.

مادرم پیرزن رانشناخت. چون وقت جدا شدن كه باز به او لبخند زدم و او هم توی صورتم خندید،‌ازم پرسید: "حمید مگه تو اونو می‌شناختی؟"

گفتم:‌ "آره، همونیه كه تازه همسایه‌مون شده."

وقتی مادر برگشت كه دوباره او را نگاه كند دیگر خیلی از او دور شده بودیم. بازار هم شلوغ بود و چشم چشم را نمی‌دید.

عصر همان روز وقتی باز هوای دیدن او به سرم افتاد یت خالی روغن را گذاشتم زیر پام و از سر دیوار توی حیاطش سرك كشیدم. كسی توی حیاط خانه‌مان نبود. یكی از آن غروب‌های روشن تابستان بود. غروب روشنی كه سر درخت‌ها، دیوارها و خاك توی حیاط رنگ قشنگی پیدا كرده بودند و سایه كمرنگ و عمیق جاهای لبه‌دار دیوارها به نظر سایه گنجشكانی می‌آمد كه برای خوابیدن در آن‌جاها خزیده‌اند. گاهی هم تكان‌هایی محسوس و یا نامحسوس در آن‌ها می‌دیدم. پیرزن روی لبه پاشویه حوض خالی نشسته بود و داشت لیف می‌بافت. چقدر كوچولو شده بود. كوچولوتر از صبح كه او را دیده بودم. حواسش هیچ‌جا نبود.

انگشتانش تندتند بالا و پایین می‌رفت و نخ را دور آن می‌پیچاند. دو گلوله نخ آبی و قرمز هم غیر از آن سفیده كه توی دامنش بود در طرف راستش دیده می‌شد. نمی‌دانم چه‌طور شد یك مرتبه سرش را بلند كرد و درست به سمتی كه من سر درآورده بودم نگاه كرد. خواستم سرم را بدزدم اما فكر كردم دیر شده است. ناچار با همان حالتی كه به او داشتم ماندم. بعد كه با او صحبت كردم فهمیدم اصلاً مرا ندیده بود.

گفت:‌ "بازم شربت آبلیمو می‌خوای؟"

گفتم: "بله."

وقتی بلند می‌شد گفت: "دستم به سر دیوار نمی‌رسه. میای تو؟"

فرز از روی پیت پریدم پایین و زدم بیرون. جواد و محمد ونوید توی كوچه بودند. آن‌ها هم با من راه افتادند. پیرزن از پیش در را باز گذاشته بود. چهارتایی رفتیم تو و در آن غروب روشن كه آسمان رنگ قشنگی داشت،‌با لیوان های پر از شربت آبلیموی خوشمزه در دست،‌روی پاشویه حوض خالی نشستیم. جرعه جرعه می‌نوشیدیم كه زود تمام نشود. پیرزن پارچ پلاستیكی قرمزش كه گویا هنوز كمی شربت تهش مانده بود،‌ایستاده بود روبرویمان و منتظر بود تا تمام كنیم و بقیه را باز توی لیوان‌هایمان خالی كند.

جواد زودتر از همه تمام كرد. وقتی می‌خواست لیوان را به او بدهد پرسید: "خاله چرا خودتون نمی‌خورین؟"

پیرزن با ریختن كمی شربت توی لیوان جواد گفت: "اسمم بی‌بی‌س." بعد رو به من گفت:"برا تو هم مونده. می‌خوای؟"

از آن به بعد بی‌بی صدایش می‌زدیم. اسمی كه به نظر من خیلی به او می‌آمد.

محمد ازش پرسید:"بی‌بی جنگ‌زده‌ای؟"

بی‌بی اول سوال را نگرفت. كمی فكر كرد، بعد گفت:"بله، پسرم!"

من اسم چهارتایی‌مان را برایش گفتم. بی‌بی خندید. بعد گفت او هیچ‌وقت بچه نداشته،‌ اما همیشه به بچه‌ها فكر كرده است. و گفت دوروبرش بچه‌های زیادی بوده كه مال خودش نبوده‌اند.

چند روز بعد باز از سر دیوار سرك كشیدم. سه تا مرغ گل باقلائی پا كوتاه و یك خروس توی حیاط بود. پیرزن نشسته بود سرپاشویه و تندتند لیف می‌بافت. خروسه كمی غریبی می‌كرد. یك‌جا می‌ایستاد یا با احتیاط پا برمی‌داشت. انگار هنوز به حیاط عادت نكرده بود.

گفتم:"بی‌بی تازه خریدی‌شون؟"

سرش را بلند كرد و گفت:"بله،‌پسرم."

گفتم:"شبا كجا جاشونمی‌دی؟"

گفت:"تو اون اتاق دومی." و لیف تا نیمه بافته‌اش را روی پاشویه گذاشت:"می‌خوای ببینی؟"

از سر پیت پریدم پایین و با دو رفتم توی خانه‌اش. بی‌بی توی اتاق دومی سه تا جعبهٔ خای را به ردیف پای دیوار چیده بود. كف همه‌شان تا نیمه‌پر از كاه بود. گفت همیشه مرغ و خروس داشته و گفت می‌خواهد دو اردك نروماده هم بخرد و توی جوی وسط كوچه ول كند. قول داد وقتی اردكش تخم گذاشت و تخم‌ها جوجه شدند یكی از جوجه‌ها را به من بدهد. رفتم جواد و محمد و نوید را خبر كردم كه بیایند و خروس و مرغ‌های بی‌بی را تماشا كنند.

بی‌بی باز برایمان شربت آبلیمو درست كرد،‌و وقتی ما شربت‌های‌مان را می‌نوشیدیم دوباره از مرغ و خروس و اردك‌هایی كه در قدیم داشت تعریف كرد. و گفت مرغ و خروس‌هایش همیشه پای نخل‌ها ول بودند و اردك‌هایش فقط شب‌ها از توی نهر آب بیرون می‌آمدند. ما خیلی دلمان می‌خواست بدانیم چرا بی‌بی هیچ‌وقت بچه نداشته است.

وقتی محمد از او پرسید. بی‌بی ساكت شد. وقتی نوید هم پرسید بی‌بی گفت چون كمرش باریك بوده و شكمش كوچك نمی‌توانسته حامله شود. و گفت زن‌هایی كه كمرشان پهن است می‌توانند بچه داشته باشند. بعد كه در خیال هیكل ریز و كمر باریك او را با زن‌های دیگر پهلو هم گذاشتیم قبول كریدم حق با او بود. بی‌بی از كلبه‌ای كه توی نخلستان داشت برایمان حرف زد و از شاخ و برگ نخل‌ها كه در غروب مثل موهای افشان كولی‌ها را در رقص می‌شدند. و ما چون موهای افشان كولی‌ها را در رقص ندیده بودیم حرف او را درست نفهمیدیم.

بعد از شعله‌های آتش و سایه‌های جنبان درختان كه در رقص زبانه‌های آتش پیدا و گم می‌شدند حرف زد. از دریا گفت. از امواج دریا، از بلم‌چی‌ها و از بلم‌های خیلی كوچكی حرف زد كه اسم‌شان "هوری" بود و فقط یك نفر تویش جا می‌گرفت و هیچ‌وقت غرق نمی‌شد و با یك پاروی كوچك می‌شد آن را توی آب راند. و از یكی گفت كه همیشهٔ خدا در یكی از آن‌ها سفر می‌كرد. بعد از جنگ گفت. ما آن‌قدر از جنگ شنیده بودیم كه دوست نداشتیم كسی برای‌مان از آن حرف بزند. اما وقتی بی‌بی از درختان سوخته و نهرهای بدون اردك حرف زد دلمان گرفت. بی‌بی نمی‌خواست غمگین‌مان كند، برای همین وقتی بغض گریه را توی صورت ما دید قول داد روزی كاری كند كه همه ما را بخنداند.

یك ماه نشده بی‌بی پنج مرغ و یك خروس دیگر به مرغ‌ها و خروسش اضافه كرد. دوتا اردك نر و ماده هم خرید كه از صبح تا شام با كاغ كاغ‌شان حیاط را روی سر می‌گذاشتند. اردك‌ها را كه به خانه عادت داد ولشان كرد توی جوی وسط كوچه. ما با هم قرار گذاشتیم خرده نان‌ها را از سر سفره جمع كنیم و برای مرغ و خروس‌های بی‌بی ببریم. در ضمن مواظب بودیم كسی چپ به اردك‌هایش نگاه نكند. از آن به بعد بود كه غرولند بزرگترها شروع شد.

مادرم یك روز گفت:"حمید چه شده كه شما بچه‌ها دم به دم می‌رین خونه پیرزنه؟"

گفتم:"خودت می‌دونی، واسه تماشان مرغ و خروساش."

مادرم با تعجب چانه درهم كشید:"من كه سردرنمی‌آرم!" و از سكوت من جری‌تر شد:"اگه پاتو از اون‌جا نبری به بابات می‌گم!"

آن روزها ما فقط برای تماشای مرغ و خروس‌هایش می‌رفتیم. برای همین از تهدید مادرم جا نزدم. یك روز خواستم به بی‌بی بگویم با مادرم گرم بگیرد تا ترسش بریزد. نگفتم.

برگرفته از كتاب مرائی كافر است و چند داستان دیگر

نسیم خاكسار


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.