چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

چطور یک روح سبز و شیشه ای شکست


چطور یک روح سبز و شیشه ای شکست

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

تلفن زنگ زد، آن‌ سوی خط صدایی گرفته بود که برای آغاز صحبت تردید داشت. با معرفی خودم سعی در برطرف کردن تردیدهایش داشتم. لب به سخن گشود. او همکاری است که مادر دو فرزند است و داستان زندگی‌اش مروری بر داستان بسیاری از ماست. از من برای چاپ داستان زندگی‌اش قول می‌خواست. وقتی متن نوشته‌اش را با نام «ستاره» فرستاد باور کردم که به عنوان یک رسانه و نشریه صنفی مورد اعتماد قرار گرفته‌ایم.

● اولین دیدار

روزی که برای اولین بار توی بیمارستان حضرت رسول دیدمش، انترن بود. ظاهرش بسیار ساده، نگاهش نافذ و رفتارش مردانه و باوقار بود. دلم می‌خواست هر روز او را ببینم و شرایطی پیش بیاید که با هم حرف بزنیم. حرف‌هایش را نمی‌شنیدم، می‌خوردم. کلام آرام و لحن دلنشینی داشت جوری که می‌خواستی او حرف بزند و تو فقط بشنوی و بشنوی.

روزهای بعد دیگه فقط توی بیمارستان نمی‌دیدمش، با هم قرار بیرون از بیمارستان می‌‌گذاشتیم. این جوری از شر لبخندهای معنی‌دار دوستان‌مان که ما را در حال صحبت کردن می‌دیدند راحت می‌شدیم.

من از آشنایی و دوستی با پسرها خوشم نمی‌آمد و اهل شیرین عسلی کردن برای آقایان و سرگرمی‌های این مدلی نبودم، ولی علیرضا با همه مردها فرق داشت. من ظاهر علیرضا را نمی‌دیدم، روحش برایم دیدنی بود. یک روح سبز و شیشه‌ای!

● چرا او را پسندیدم؟

برایم اصلا اهمیت نداشت که او شیک‌پوش و پولدار نیست و به تیپ‌اش زیاد اهمیت نمی‌دهد. من او را همان‌گونه که بود دوست داشتم، مردانه و باوقار. وقتی حرف می‌زد همه وجودم تنها دو تا گوش بود. می‌خواستم از او یاد بگیرم و مثل او باشم، می‌خواستم با او بمانم. این‌قدر از او برای دوستانم تعریف می‌کردم که می‌گفتند: «ستاره خفه شدیم از دست این علیرضات! راجع به یک چیز دیگه حرف بزن. ببینم توی دانشگاه شما پسر دیگه‌ای به جز علیرضا نیست؟»

من علیرضا را انتخاب کرده بودم. او مرد زندگی من بود و هیچ مردی نمی‌توانست برایم با او برابری کند.

عقد ما در محضرخانه و فقط در حضور خانواده‌هایمان انجام شد. ساده و بدون مراسم‌های دست و پا گیر. آن روز را هرگز فراموش نمی‌کنم. علیرضا دستان مرا گرفت و قسم خورد که مرا خوشبخت خواهد کرد.

● دور از هم و با هم

ما زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم اما نه زیر یک سقف، چرا که علیرضا پزشک عمومی بود و من انترن داخلی. من باید در تهران می‌ماندم و علیرضا به عنوان پیام‌آور بهداشت قرار بود به یک خانه بهداشت در روستایی دور برود. روزی که مرا با اتوبوس به آن روستای دورافتاده برد تا محل کارش را از نزدیک ببینم احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین زن جهانم! این اولین سفر دو نفری ما بود. علیرضا می‌گفت که دلش می‌خواست مرا به یک سفر رویایی‌تر می‌برد، ولی من نمی‌توانستم تصور کنم که مگه رویایی‌تر از این سفر هم که به سفر دور دنیا شبیه بود، وجود دارد؟

توی همان سفر چند روزه برای آینده‌مان هزار جور نقشه کشیدیم. علیرضا قول داد که همه تلاشش را خواهد کرد تا یک تخصص به قول خودش خوب، قبول شود و من قبول کردم که جشن عروسی‌مان را تا زمانی که او تخصص قبول نشده به تعویق بیندازم. برای همین بود که وقتی از طرح برگشت، یک سال در کنارش ایستادم و با هم درس خواندیم. مجبور بودیم کمتر همدیگر را ببینیم تا بتواند درس بخواند، آن هم رشته‌هایی که علیرضا انتخاب کرده بود: ارتوپدی، چشم، پوست یا این سه یا هیچی! دیگه همه فامیل هر وقت من را می‌دیدند می‌گفتند: «دل نمی‌کنی از خونه پدری؟ دو سال عقد هستی پس عروسی کیه؟»

● رزیدنتی، با هم و دور از هم

وای از روز امتحان دستیاری علیرضا! دیگه نذری نبود که نکرده باشم و امامزاده‌ای نبود که دخیل نبسته باشم. دعاهایم پذیرفته شد. علیرضا ارتوپدی قبول شد. من برای گذراندن طرح و علیرضا برای رزیدنتی عازم مشهد شدیم. بالاخره بعد از چند سال زیر یک سقف زندگی کردن را تجربه کردیم. بعد از گذراندن طرح خیلی دلم می‌خواست مثل علیرضا یک سال فقط درس بخوانم تا رشته مورد علاقه‌ام را که قلب بود قبول شوم، ولی حقوق رزیدنتی او حتی برای دادن اجاره خانه‌مان هم کافی نبود.

فکر کردم اگر من کار نکنم علیرضا چگونه می‌تواند خرج زندگی را با حقوق رزیدنتی بدهد؟ بهتر دیدم که به او فشار نیاورم و شرایط او را درک کنم. برای همین در یک درمانگاه شروع به کار کردم. خوب یکی از ما باید کار می‌کرد و آن یکی، من بودم. آن چند سال زندگی آرامی داشتیم. موفقیت او و اینکه می‌دیدم تا چه حد به کارش علاقه‌مند است، خوشحالم می‌کرد. داستان‌های هر روز و هر شب بیمارستانی علیرضا که با آب و تاب برایم تعریف می‌کرد و درگیری‌هایش با رزیدنت‌های سال بالایی و سال پایینی برایم شنیدنی بود. فکر می‌کردم خودم رزیدنت ارتوپدی شده‌ام. علیرضا همیشه می‌گفت: «روزی که درسم تموم بشه بهترین‌ها رو برایت فراهم می‌کنم و هرگز زحمات تو را فراموش نمی‌کنم» و جواب من این بود: «من بهترین‌ها را دارم و آن بهترین تو هستی!»

● مهمان ناخوانده عزیز

با پایان رزیدنتی علیرضا باید راهی شهر دیگری می‌شدیم. شهری که برای طرح تخصص یک ارتوپد بهترین گزینه باشد. دوباره اسباب‌هایمان را بار کردیم و راهی غربت شدیم. یک ماه بعد از این جابه‌جایی بود که جواب مثبت آزمایش بارداری‌ام را با نشان دو خط قرمز روی یک نوار باریک و سفید رنگ دیدم. باورم نمی‌شد من مادر می‌شدم. به قول علیرضا که از من خوشحال‌تر به نظر می‌رسید چند تا سلول توی شکم‌ام بود که قرار بود تا ۹ ماه آینده تبدیل شود به یک انسان کوچولو!

بعد از اتمام طرح تخصص، یک موقعیت کاری مناسب در یک بیمارستان در تهران برای علیرضا فراهم شد و ما بعد از سال‌ها بالاخره به تهران برگشتیم. پسرم یک ساله شده بود و من تصمیم گرفتم حالا که شرایط مناسبی در تهران داشتیم، درس بخوانم. هنوز هم به تخصص قلب فکر می‌کردم، اما چشمانم به اندازه یک نعلبکی گشاد شد وقتی دوباره با دو خط قرمز مواجه شدم!

اگرچه بارداری دوم من ناخواسته بود ولی با خودم رو راست شدم و به خودم گفتم: «ستاره تو حالا حسابی مامان شده‌ای.» از این جمله احساس عمیقی داشتم. بعد به خودم گفتم: «پس فعلا خداحافظ پزشکی، خداحافظ تخصص و خداحافظ کار!» وقتی فهمیدیم که امانت خداوند یک دختر کوچولو است. بسیار خوشحال شدیم و خدا را شکر کردیم چون هر دوی ما دلمان یک دختر می‌خواست. مخصوصا من که خواهر نداشتم. پسرم هنوز دو ساله نشده بود که دخترمان به دنیا آمد. تمام وقتم را بچه‌ها پر کرده بودند. شب‌ها که علیرضا به خانه می‌آمد با بچه‌هایمان حسابی خوش بودیم. احساس خوشبختی که از عمق وجودم آن را لمس می‌کردم باعث می‌شد که بارها به علیرضا بگویم: «تو بهترین همسر و بابای دنیایی!»

● تغییرات معنی‌دار

اما این احساس با گرفتاری‌های کاری علیرضا رفته رفته کم‌رنگ می‌شد. علیرضا خیلی گرفتار شده بود. توی چند تا درمانگاه و بیمارستان خودش را مشغول کرده بود. عمل‌های سنگین ارتوپدی باعث می‌شد بعضی شب‌ها دیر به خانه بیاید و عمده کار بچه‌ها بر دوش من باشد. آنها تمام توجه و فکر مرا به خود مشغول کرده بودند. آن‌قدر مشغول که متوجه تغییر رفتار علیرضا نشدم و زمانی این تغییر برایم مشهود شد که دیگر دیر شده بود.

مدتی بود که نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و می‌گفت که عمل‌هایم طول کشیده است. حتی روزهای تعطیل هم اتاق عمل بود. برای هیچ کار یا برنامه تفریحی، خرید یا هر موردی مربوط به من، خانه و بچه‌ها وقت نداشت. نمی‌دانم شاید ارتوپد بودن علیرضا باعث شده بود که این همه گرفتاری را از او بپذیرم، اما تغییر رفتار او دیگر برایم قابل تحمل نبود.

علیرضا عوض شده بود. خسته و عصبی به نظر می‌رسید. حوصله بچه‌ها را نداشت. سر مسایل کوچک و پیش‌پا افتاده جنجال به پا می‌کرد و همیشه این من بودم که برای حفظ آرامش محیط خانه و بچه‌ها کوتاه می‌آمدم، اما فایده‌ای نداشت. مثل یک پسربچه با من لجبازی می‌کرد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم همه این لج‌بازی‌ها را برای ‌آزار دادن من ترتیب داده است. هر وقت از او می‌خواستم وقت بیشتری برای ما بگذارد می‌گفت: «تو شرایط کاری مرا درک نمی‌کنی و دلیل این هم کاملا مشخص است، چون تو یک پزشک عمومی بیشتر نیستی!»

● پیامک، پیام‌آور شوم

شنیدن چنین حرف‌هایی از علیرضا برایم حیرت‌انگیز بود و حیرت‌انگیزتر اینکه به گوشی همراهش یکسره پیامک می‌آمد و علیرضا دایم در حال پیامک فرستادن بود. همه چیز عجیب بود تا اینکه یک شب حس کنجکاوی من و چک کردن گوشی علیرضا در یک فرصت مناسب جواب همه این تغییر رفتارها را مشخص کرد! باورم نمی‌شد گوشی علیرضا پر از پیامک بود از شماره‌ای که بارها به او زنگ زده بود. با خواندن پیامک‌ها متوجه شدم دختری به نام نازنین با علیرضا ارتباط دارد و ظاهرا که این ارتباط خیلی هم عمیق و عاطفی شده بود!

فردای آن شب به آن شماره زنگ زدم. من که با خواندن پیامک‌ها اطلاعات مناسبی به دست آورده بودم توانستم نازنین را مجبور کنم که حرف بزند. نازنین هم که ظاهرا از مخفی بودن این ارتباط به تنگ آمده بود و بدش نمی‌آمد تکلیف این رابطه مخفیانه را یکسره کند، نطق‌اش باز شد. او که فکر می‌کرد اطلاع یافتن من از قضیه باعث می‌شود که طلاق بگیرم و بچه‌ها را هم با خود ببرم همه ماجرا را با آرامش و انگار که یک رمان عاشقانه برایم می‌خواند، تعریف کرد. به من گفت که علیرضا دیگر تو را دوست ندارد. ادامه زندگی با تو را نمی‌خواهد. لطفا این را بپذیر و از زندگی او خارج شو!

● بر من چه گذشت

چشمانم نمی‌دید. نفسم تنگی می‌کرد. قلبم از قفسه سینه‌ام داشت خارج می‌شد. چه بر من گذشت زمانی که با آن دختر حرف زدم. چه بر من گذشت وقتی او را دیدم. چه بر من گذشت وقتی علیرضا به خاطر او رودرروی من ایستاد! نمی‌توانم حتی ذره‌ای از احساس‌ام را بازگو کنم فقط اینکه؛ خرد شدم و شکستم! باورم نمی‌شد علیرضا عاشق شده بود. آنچنان عاشق که واقعیت‌ها را نمی‌دید. مرا، بچه‌ها را و ماهیت واقعی نازنین را! برایم جالب بود.

● جایگزینی برای من

این دختر ۳۴ ساله نه زیبایی ظاهری داشت، نه خانواده درست و حسابی، نه رفتار و کردار شایسته. با آن فرم آرایش و لباس پوشیدن که واقعا دیدنی بود. چگونه علیرضا به او دل بسته بود. دختری که روزی مریض علیرضا بود آن‌قدر به مطب آمد و رفت کرده بود، آن قدر هدیه‌ها، پیامک‌ها، ایمیل‌ها و رفتارهای عاشقانه نشان داده بود تا علیرضا را به دام انداخته بود. در حالی که هر بچه‌ای می‌فهمید آنچه نازنین دوست دارد موقعیت مالی و شغلی علیرضاست نه خود او!

نمی‌دانستم باید چه کار کنم. این زندگی به من تعلق داشت. ما آن را با هم ساخته بودیم و حالا علیرضا جایگزینی برای من دست و پا کرده بود. نمی‌توانستم درباره این اتفاق با کسی حرف بزنم. زندگی من که تا دیروز عاشقانه بود حالا داشت از هم می‌پاشید. برای هر کس این داستان را تعریف می‌کردم فکر می‌کرد دیوانه شده‌ام یا شوخی می‌کنم!

● به دنبال راه حل

آنچنان به هم ریخته و شوکه بودم که باید از کسی کمک می‌گرفتم، ولی اگر پدر و مادرم می‌فهمیدند قطعا سکته می‌کردند و برادرم حتما علیرضا را به دو قسمت مساوی تقسیم می‌کرد. از یک روان‌پزشک کمک گرفتم. مطب روان‌پزشک‌ام تنها جایی بود که دور از چشم فرزندانم می‌توانستم گریه کنم و حرف بزنم. می‌توانستم درونم را و احساس‌ام را به راحتی بیرون بریزم تا قدری آرام بگیرم.

چند ماهی که برای من چند قرن بود، گذشت. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. واقعیت این است که این جور عاشق شدن‌ها خیلی زود به فارغ شدن می‌انجامد. فقط زمان لازم بود و صبر. صبری که هنوز هم از خداوند می‌خواهم به من عطا فرماید. دنیای واقعیت با خیالپردازی‌های کودکانه و عشق احمقانه علیرضا و نازنین فرسنگ‌ها فاصله داشت. شاید وجود بچه‌ها و تردید علیرضا برای جدا شدن از آنها، نمی‌دانم، ولی مطمئنم که کار خداوند بود. آن رابطه عاشقانه که روزی من بزرگ‌ترین مانع‌اش محسوب می‌شدم تبدیل شده بود به جنگ و تهدید! نازنین که روزی معتقد بود من اکسپایر شده هستم حالا علیرضا را تهدید می‌کرد. تهدید به آبروریزی، مراجعه به بیمارستان و مطب، حتی اخاذی و گرفتن پول! معتقد بود که باید حقش را بگیرد. علیرضا که تازه فهمیده بود عاشق چه موجودی شده و چه اشتباهی مرتکب شده به مطب روان‌پزشک‌ام مراجعه کرد.

● ورق برگشت

نمی‌دانم چه‌ها گفته بود، ولی یک بار که وقت مشاوره داشتم به مطب آمد و گفت که: «می‌دانم چه حماقتی مرتکب شده‌ام. می‌دانم چه غلطی کرده‌ام، می‌دانم چه بر سر تو و بچه‌هایم آورده‌ام، ولی به خاطر خدا مرا ببخش و به من فرصت دوباره بده!» قول می‌داد همه چیز را جبران خواهد کرد. یاد همه قول‌هایی افتادم که تا به حال به من داده بود. به کدام یک عمل کرده بود؟

ظاهرا ورق برگشته بود. این نازنین بود که باید می‌رفت حالا او اکسپایر شده بود! ماه‌ها درگیر بودیم تا بالاخره ارتباط نازنین با زندگی ما کاملا قطع شد.

ماه‌ها از آن اتفاقات می‌‌گذرد. علیرضا هنوز به مطب روان‌پزشک مراجعه می‌کند و مشاوره می‌گیرد. ظاهرا او از حضور نازنین و عشق آتشین‌اش بیشتر لطمه خورده است تا من!

مثل علیرضای روزهای اول آشنایی‌مان رفتار می‌کند، اما فراموش کرده که من دیگر آن ستاره ۱۰ سال پیش نیستم. هر چند باور دارم که پشیمان است، ولی هنوز نتوانسته‌ام او را ببخشم. حتی اگر روزی او را ببخشم هرگز فراموش نخواهم کرد.

● گول هوشتان را نخورید

این وقایع را نوشتم تا شاید اگر چاپ شد، آقایان اطباء و متخصصان محترم مطالعه فرمایند و به گذشته‌ها و پشت‌سرشان نگاهی بیندازند، شاید بتوانند همراه‌شان را در این گذشته به خاطر آورند. همسری که شاید مدت‌هاست حضورش را فراموش کرده‌اند.

نوشتم شاید علیرضا بخواند تا به او بگویم مرا ببخش، مرا ببخش اگر تو را آن گونه که بودی نشناختم و روحت برایم سبز و شیشه‌ای بود. مرا ببخش که دوستت داشتم و باور کرده بودم که دوستم داری. مرا ببخش اگر نتوانستم عشقی به تو هدیه کنم که برای یافتن‌اش به دنبال کس دیگری نروی. مرا ببخش اگر همراه و همسر خوبی نبودم آنچنان که شایسته تو بود. مرا ببخش که پلی شدم برای عبور تو و رسیدن به آرزوهایت، پلی که پس از عبور آن را شکستی! بارها از تو پرسیدم مرا به چه چیز فروختی و تو همیشه یک جواب دادی: «من تو را به حماقت خودم فروختم.» حالا دیگر می‌دانم که تو روح خودت را فروختی. وجدانت را و شرافت‌ات را، ولی با همه وجود امیدوارم چیزی به دست آورده باشی که ارزش فروش همه اینها را داشته باشد. ارزش شکسته شدن قلب مرا و آزرده شدن روح مرا نه به عنوان همسرت که به عنوان یک انسان. می‌خواهم بدانی که به همه قول‌هایت عمل کردی، هر چند مطمئن نیستم که به یاد داشته باشی که به من قول دادی مرا خوشبخت خواهی کرد. فراموش کردی که قرار بود گذشت‌ها و فداکاری‌های مرا جبران کنی. فراموش کردی که پدر هستی و فراموش کردی که انسانی!

دکتر فاطمه خالقی



همچنین مشاهده کنید