چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

میراثی شگفت از زندگی یک نسل


میراثی شگفت از زندگی یک نسل

شعر طولانی «سه تابلوی مریم » عشقی را از حفظ , با آواز می خواند و شعرهای انقلابی فرخی و عارف را صدای خوش قمر و ظلی و تاج اصفهانی , فضای اتاق میهمان خانه مان را پر می کرد عصرهایش را به شنیدن صفحه های گرامافون بوقی «هیز مسترزوویس », خروس بازی , شعر سرایی و آوازخوانی می گذراند

«جوانی‌ من‌ از کودکی‌ یاد دارم‌، دریغا جوانی‌، دریغا...»

این‌ شعر، وصف‌ حالی‌ است‌ عجیب‌ از زندگی‌ نسل‌ ما! هرچند کودکی‌ من‌ هم‌ چندان‌ تعریفی‌ نداشت‌ اگر بیماری‌های‌ «خداداد» کودکی‌ امان‌ می‌داد، گاهی‌ مجال‌ بازی‌ و شیطنت‌ و خیال‌بافی‌های‌ کودکانه‌ بود. عشق‌ به‌ شعر و موسیقی‌ را پدر در ما زنده‌ کرد که‌ مردی‌ زنده‌دل‌ و سودایی‌ بود و شیفته‌ شعر و موسیقی‌ و مثل‌ بیشتر همشهری‌های‌ آشتیانی‌اش‌، ادب‌ و نظامی‌گری‌ را با هم‌ داشت‌. از خشونت‌های‌ جریان‌ زندگی‌، خودساخته‌، شده‌ بود.

شعر طولانی‌ «سه‌ تابلوی‌ مریم‌» عشقی‌ را از حفظ‌، با آواز می‌خواند و شعرهای‌ انقلابی‌ فرخی‌ و عارف‌ را. صدای‌ خوش‌ قمر و ظلی‌ و تاج‌ اصفهانی‌، فضای‌ اتاق‌ میهمان‌ خانه‌مان‌ را پر می‌کرد. عصرهایش‌ را به‌ شنیدن‌ صفحه‌های‌ گرامافون‌ بوقی‌ «هیز مسترزوویس‌»، خروس‌بازی‌، شعر سرایی‌ و آوازخوانی‌ می‌گذراند. یک‌ خروس‌ پرطلایی‌ داشت‌ که‌ نزدیکی‌های‌ ظهر می‌آمد و مثل‌ مجسمه‌ روی‌ سردر خانه‌ می‌نشست‌. پدر که‌ از دور پیدایش‌ می‌شد، کوس‌ می‌بست‌ و قوقولی‌ قوقوی‌ شاهانه‌یی‌ سر می‌داد و از بالای‌ سردر، می‌پرید روی‌ سردوشی‌ راستش‌ و پدر با سردوشی‌ خروس‌ نشانش‌ دو سه‌ دور، دور حیاط‌ می‌گشت‌ و رجز می‌خواند و ناهار می‌طلبید.

بزغاله‌یی‌ هم‌ برایمان‌ خرید، یک‌ زاغچه‌ چرتی‌ هم‌ داشتیم‌، بزغاله‌ را که‌ سر بریدند، من‌ بی‌خبر بودم‌، کله‌پاچه‌اش‌ را که‌ آوردند، از ماجرا بویی‌ بردم‌، یک‌ هفته‌ بیمار شدم‌ و مدت‌ها لب‌ به‌ گوشت‌ نزدم‌، اما با ضرورت‌های‌ زندگی‌ که‌ نمی‌شد زیاد حساس‌ ماند!

نزدیک‌ خانه‌ ما سیل‌ برگردانی‌ بود، ده‌ ماه‌ سال‌، خشک‌ خشک‌ و چند روزی‌، خروشان‌. تنها خاطره‌ یک‌ سیل‌ در ذهنم‌ هیاهو می‌کند، برادرم‌ به‌ دنیا آمده‌ بود و مرا تنها گذاشته‌ بودند. سربازی‌ بود که‌ برایم‌ صفحه‌ موسیقی‌ می‌گذاشت‌ تا بهانه‌ نگیرم‌، یک‌ صفحه‌ ترک‌ برداشته‌قمر داشتیم‌ که‌ دیوانه‌ام‌ می‌کرد. صفحه‌ سوزناکی‌ بود و غم‌ غربت‌ آن‌ سرباز بیچاره‌ را تسکین‌ می‌داد، داغ‌ حسادت‌ مرا هم‌ تازه‌ می‌کرد. سرباز دست‌ بردار نبود، یک‌ روند همین‌ صفحه‌ را می‌گذاشت‌. ترق‌ ترق‌ سوزن‌ و صدای‌ شکسته‌ قمر جانم‌ را بالا می‌آورد و زوزه‌ام‌ بلند می‌شد.

حساسیت‌ بیمارگونه‌یی‌ داشتم‌ که‌ برای‌ خود من‌ هم‌ عجیب‌ است‌. مادر می‌گفت‌: شاید مال‌ شیر گاو بوده‌. شیر مادر، نصیب‌ برادر کوچکم‌ شده‌ بود که‌ یک‌ سال‌ و چند ماه‌ پس‌ از من‌ به‌ دنیا آمد. کار حسادت‌ من‌ بالا گرفت‌ و نزدیک‌ بود دست‌ به‌ یک‌ «جنایت‌» هم‌ بزنم‌. ظاهرا اخوی‌ کوچک‌ آن‌ قدر زار زده‌ بود که‌ من‌ از کلافگی‌، می‌خواستم‌ با بالش‌ ساکتش‌ کنم‌ که‌ مادر سر می‌رسد!

بچه‌ لوسی‌ بودم‌ که‌ به‌ جبران‌ بی‌بهرگی‌ از شیر مادر، پستانک‌ سق‌ می‌زدم‌. یک‌ روز برادر کوچکم‌ پستانک‌ را زیر پا له‌ کرد و با دهن‌کجی‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌: ایشه‌ نداریم‌!

دیگر پستانکی‌ در کار نبود، تنها پستانک‌ موجود همان‌ بود که‌ زیر پای‌ اخوی‌ لگدمال‌ شده‌ بود.

اما مسخره‌ کردن‌ هم‌ حدی‌ دارد. دیفتری‌ که‌ گرفتم‌، برادرم‌ مرا دست‌ می‌انداخت‌ که‌ «امروز یک‌ آمپول‌ گنده‌ گنده‌ می‌خوری‌!» و راستی‌ که‌ چه‌ سرنگ‌ بزرگ‌ پایان‌ناپذیری‌ بود.

حجم‌ مایع‌ تزریقی‌ زیاد بود، این‌ بود که‌ یک‌ سرنگ‌ بزرگ‌ به‌ آدم‌ وصل‌ می‌کردند و همین‌طور مایع‌ تزریق‌ می‌کردند. تنها دل‌خوشی‌ من‌ پس‌ از تحمل‌ آن‌ سرنگ‌ ناحق‌ خوردن‌ بستنی‌ و پالوده‌ بود، که‌ برادرم‌ در این‌ قسمت‌ با من‌ شریک‌ می‌شد و من‌ در این‌ فکر بودم‌ که‌ چرا در قسمت‌ عذاب‌آورش‌ با من‌ شریک‌ نباشد؟ و بی‌آنکه‌ اسم‌ پاستور را هم‌ شنیده‌ باشم‌، یک‌ روز صبح‌ که‌ حسابی‌ کفری‌ام‌ کرده‌ بود، صدایش‌ کردم‌ و توی‌ دهانش‌ «ها» کردم‌.

حال‌ دیگر دوتایی‌ با هم‌ زیر سوزن‌ بلند و زمخت‌ سرنگ‌، عربده‌ می‌کشیدیم‌ و به‌ پرستارها بد و بی‌راه‌ می‌گفتیم‌ و موقع‌ خوردن‌ پالوده‌ به‌ هم‌ لبخند می‌زدیم‌. با این‌ همه‌، نه‌ من‌ و نه‌ برادرم‌ خشن‌ نبودیم‌. شیطنت‌های‌ کودکانه‌ که‌ طبیعی‌ است‌. در خانه‌ سرگرم‌ مرغ‌ و خروس‌ و زاغ‌ و بزمان‌ بودیم‌ و توی‌ انباری‌ کوچک‌، که‌ گوشت‌ قرمه‌ نخ‌ کرده‌ آویزان‌ بود، پشت‌ قرابه‌های‌ آبی‌رنگ‌ سرکه‌ و کیسه‌ها و شیشه‌های‌ رنگ‌ و وارنگ‌ قایم‌باشک‌ بازی‌ می‌کردیم‌ و سالی‌ یکی‌ دو تا قرابه‌ سرکه‌ می‌شکستیم‌.

برای‌ بازی‌، کمتر از خانه‌ بیرون‌ می‌رفتیم‌، مگر صبح‌های‌ خنک‌ تابستان‌، که‌ از باغ‌ اداره‌ رادیو بی‌سیم‌ قصر کدو می‌آوردیم‌. آتش‌ روشن‌ می‌کردیم‌ و توی‌ پیت‌های‌ حلبی‌ زنگ‌ زده‌، کدو می‌پختیم‌. طبل‌ و شیپور و سنج‌ هم‌ داشتیم‌ که‌ ادای‌ سربازها را در می‌آوردیم‌.

پدرم‌ از همان‌ چهار پنج‌سالگی‌ به‌ فکر درس‌ خواندن‌ ما بود، سربازی‌ از روی‌ کتاب‌های‌ آموزش‌ الفبای‌ سربازان‌، به‌ ما خواندن‌ یاد می‌داد. روستایی‌ بود و «اصیل‌»، «جو» را با فتح‌ «ج‌» تلفظ‌ می‌کرد و چون‌ من‌ اصلا سردر نمی‌آوردم‌ که‌ چرا «جو» را باید آن‌ جوری‌ خواند، در صندوقخانه‌ زندانی‌ می‌شدم‌. با این‌ همه‌، هرگز زیر بار جور نرفتم‌. اما برادرم‌ از من‌ هشیارتر بود و دلیلی‌ نمی‌دید که‌ سر یک‌ فتحه‌ بی‌ قابلیت‌، از جایزه‌ سیب‌ و خرما و هوای‌ تازه‌ بی‌نصیب‌ بماند.

بعدش‌ هم‌ ما را گذاشتند مکتب‌، پیش‌ سید گلابی‌، پیرمرد همیشه‌ خندان‌ که‌ از هیچ‌ چیز آزرده‌ نمی‌شد و بچه‌ها را با حوصله‌ و محبت‌ تحمل‌ می‌کرد. توی‌ باغچه‌ باصفایش‌، زیر درخت‌ می‌نشستیم‌ و درس‌ می‌خواندیم‌. با وزیدن‌ تندبادی‌ اوضاع‌ مکتب‌خانه‌ به‌ هم‌ می‌خورد و کلاس‌ تعطیل‌ می‌شد و سیدخندان‌، نفسی‌ براحتی‌ می‌کشید. خدایش‌ بیامرزد! ظاهرا از سیدخندان‌ هم‌ تنها ایستگاهی‌ به‌ یادگار مانده‌ است‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.