سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

وقتی از خواب پریدیم


وقتی از خواب پریدیم

یکی از آرزوهای بزرگ ما این است که, دستمان جایی بند بشود و مشغول کاری بشویم نه فکرکنید که ما چشممان به دست مسئولین است که دستمان را جایی بند کنند تا ما به نان و نوایی برسیم, نه چون موضوع اشتغال برای ما اهمیتی ندارد

یکی از آرزوهای بزرگ ما این است که، دستمان جایی بند بشود و مشغول کاری بشویم. نه فکرکنید که ما چشممان به دست مسئولین است که دستمان را جایی بند کنند تا ما به نان و نوایی برسیم، نه. چون موضوع اشتغال برای ما اهمیتی ندارد. ما فقط برای این دنبال کار هستیم که یک نفر از آمار بیکاران کم بشود و مسئولین اینجا وآنجا بنشینند و در مورد اشتغال زایی و فراهم آوردن کار حرف بزنند. از آنجایی که بخت همیشه با مسوولین همراه است، هفته پیش که زانوی غم بغل گرفته بودیم و داشتیم از ناراحتی دق می کردیم، چشممان به تیتر درشت یکی از روزنامه ها افتاد که در مورد اختلاس سه هزار میلیارد تومانی نوشته بود. راستیتش اول فقط متوجه شدیم که کمافی السابق یک اختلاسی اتفاق افتاده است.

اما درست متوجه نشدیم مبلغ اختلاس چقدر بوده است. اول گمان کردیم یک مورچه ناقلا از داخل جوهر بیرون آمده و دارد از اختلاس دور می شود اما رد پایش به جا می ماند و ما به گمانمان این ها همه صفر است. بعد که عینکمان را زدیم دیدیم نه بابا. درست است. اعداد و ارقام درست است. داشتیم شاخ در میآوردیم. بعد که در موردش فکر کردیم دیدیم چه اتفاق جالبی است این اختلاس. حالا بگویید چرا؟ برای این که ما می توانستیم در جهت اشغال زایی و اشتغال خودمان از آن استفاده کنیم و از بلای خانمان برانداز بیکاری رها شویم. از آنجایی که بخش قابل توجهی از هموطنان گرانسنگ ما بیکار هستند بهتر دیدیم تا با یک ایده خلاقانه کاری کنیم کارستان تا هموطنان عزیزاز توانایی های نهفته و کشف نشده در ما بهره مند شده و مزه کار و درآمد را زیر زبانشان حس کنند. فکر کردیم بهتر است تا دیر نشده و آبها از اسیاب نیفتاده یک آموزشگاه راه بیندازیم و به علاقمندان، امر درآمدزای اختلاس آموزش بدهیم و آنها را با شرایط ویژه و در کمترین زمان به فنون اختلاس آشنا کنیم تا در آینده مقبول این و آن واقع شوند.

شب که خوابیدیم دیدیم یک بگیر بگیری راه افتاده که بیا و ببین. دیدیم شهر پر از مامور شده و تمام سوراخ سنبه ها را می گردند. دیدیم چند نفر مامور یک راننده محترم تاکسی را به خاطر گرفتن ۵۰ تومان کرایه اضافی دستگیر کرده اند و می خواهند او را ببرند تا محاکمه خیابانی کنند. رفتیم جلو و گفتیم آقا ی محترم مگر این بنده خدا چه کرده که کت و کولش را بستید؟ افاضه فرمودند: ما مامور هستیم و معذور. قرار است انشاالله از پاشیدن بذر اختلاس جلوگیری کنیم. گفتیم میلیارد میلیارد که نبرده، بنده خدا فقط ۵۰ تومان برده است. گفتند: از همین جاها شروع می شود دیگر. در جای دیگر کارمند اداره ای را به جرم گرفتن زیر میزی دستگیر کرده بودند. بنده خدا یک جیغ و دادی به راه انداخته بود که کاش بودید و می دیدید. شهر شلوغ شده بود. یاد ضرب المثل معروف گرحکم بگیر بگیری صادر کنند شهر را می گیرند افتادیم. یک دکتری را هم گرفته بودند. می گفتند: چندین برابر تعرفه بیمارستان پول عمل گرفته است. بنده خدا داد می زد ولم کنید مگر من چیکار کرده ام، مگر فقط من اضافه می گیرم؟ تورو خدا ولم کنید قول می دهم که دیگر نگیرم.قول می دهم.

اما ماموران به کتشان نمی رفت و کشان کشان او را می بردند. یک جای دیگر چند نفر دستفروش را به جرم فروش داروهای تاریخ گذشته گرفته بودند و به زور به آنها دستبند زده بودند. یکی از آنها که قصد داشت به مامور اجرا رشوه بدهد تا از خیر دستگیری او بگذرد دو تا دستبند زده بودند. می دیدیم که نه، انگار راستی راستی ریشه هرچی اختلاس در حال خشکاندن است. دیدیم که حتی یک نانوا را به جرم گرفتن فقط ۲۵ تومان پول اضافه دستگیر کرده اند و دارند می برند. چند نفر مامور هم با خوشحالی مدیر یکی از شرکت های خودرو سازی را به جرم عدم رعایت استانداردهای لازم در ساخت خودرو دستگیر کرده بودندو داشتند او را سوارخودروی خودش که ساخت یکی از کشورهای اروپایی بود، می کردند تا خدای ناکرده در زمان انتقال دچار آسیب نشود. وای وای وای، خدا روز بد نصیب کسی نکند. یک جایی هم یک آدم شکم گنده ای را که پول هزار نفر شاکی را خورده بود، دستگیر کرده بودند.

از او می پرسیدند چرا واحدهای مسکونی مردم را که سالها پیش پولش را گرفته اید به آنها تحویل نمی دهید؟ و او هم داد می زد و قسم می خورد که، می دهم. گفتم می دهم یعنی می دهم. اما یکی از ماموران می خندید و می گفت: اگر قرار بود بدهی تا حالا داده بودی. سرتان را درد نیاورم خواب عجیب غریبی بود.یک خواب رنگی و جذاب . از آن دسته خواب هایی که دلت نمی خواهد هیچوقت بیدار شوی. اما ای وای. یک وقت دیدیم مامورها به طرف ما آمدندو در یک چشم به هم زدن یک دستبند استیل دندانه دار به دستمان زدند. گفتیم: ای داد، ای هوار مارا دیگر برای چه دستبند می زنید؟ مگر ما چه کرده ایم؟ یکی از آنها که قلچماق تر از بقیه بود، پوزخندی زدند و گفتند: خودتان که بهتر می دانید! گفتیم: والله بالله نمی دانیم، اگر شما می دانید به ما بگویید تا ما هم بدانیم. همان مرد قلچماق با کف دستش که اندازه بیل بنایی بود روی شانه ما زدند و گفتند: به ذهنتان فشار بیاورید تا یادتان بیاید. گفتیم: آها آها آها. یک چیز هایی دارد یادمان می آید.یک بار که رفته بودیم بانک دویست هزارتومان وام قرض الحسنه بگیریم، کارمندی که مسئول اعتبارات بود، گفت: باید سه تا ضامن بیاوری که کارمند رسمی دولت باشند و در پرونده آنها هم یک روز غیبت نباشد. با رییس اداره شان هم مشکل نداشته باشد. سنشان از سی سال بیشتر نباشد. متاهل باشد و یک بچه دختر و سه پسرهم داشته باشد، بیاوری تا به شما وام بدهیم. گفتیم: ما آه نداریم با ناله سودا کنیم کارمند زن و بچه دار کمتر از سی سال از کجا بیاوریم؟ آن هم نه یکی بلکه سه تا؟! بعد همان کارمند اعتبارات با عصبانیت از جایش بلند شد و تابی به سبیلش داد و شاربش را جوید و تقاضای واممان را به طرف ما پرت کرد و گفت: بفرمایید بروید جلو بوق بزنید. ما هم از کوره در رفتیم و با صدای بلند یک چیز هایی گفتیم که ... همان آقای قلچماق فرمودند: لازم نیست بگویید ما خودمان می دانیم چه گفتید. گفتیم : تورا به خدا درست است که ما بیکار هستیم اما آدم آبرو داری هستیم، ولمان کنید بگذارید برویم پی کارمان. همان مرد قلچماق قاه قاه خنده فرمودندو گفتند: موضوع این نیست. موضوع نیتی است که در کله شماست. گفتیم: ای داد بر ما. شما نیت ما را از کجا فهمیدید؟ باور بفرمایید، موضوع تشکیل کلاس های فشرده آموزش اختلاس در ۱۰ جلسه فقط یک توهم ناقابل برای برون رفت ما از جرگه بیکاران و ایضا کاهش آمار بیکاران برای مسوولین است. همین. همان مرد قلچماق به ما تشر زدند و گفتند: ساکت. وقتی با ما صحبت می کنید دهانتان را ببندید. بهانه تراشی نکنید. برویم که خیلی کار داریم. هنوز خیلی ها مانده اند که باید دستگیر بشوند.

بیل بنایی اش را روی سینه ما گذاشت و هولمان داد عقب که دوهو از خواب پریدیم. دوهو به خاطر اینکه یک بار از خواب پریدیم. بعد دوباره خوابمان برد. دیدیم هنوز بگیر بگیر است. دوباره یک هو از خواب پریدیم. چون دوبار یک هو از خواب پریدیم، گفتیم دوهو از خواب پریدیم که کلاممان را خلاصه کرده باشیم. راستیتش وقتی به خواب شب گذشته فکر می کنیم می بینیم ما مال اینکار نیستیم. بهتر است به همان نان و ماستی که هر شب می خوریم بسنده کنیم تا کسی دستبند به دست ما نزند. فردای آن روز وقتی دیدیم شهر در امن و امان است و سر همه به کار خودشان بند است و کسی کار به کار کسی ندارد یاد مدیر مدرسه مان می افتم. بنده خدا می گفت: یه شب که خانواده دور هم جمع بودیم و شام می خوردیم، ناگهان برادر کوچکتر من داد زد: آی دزد، آی دزد. بعد همه سراسیمه از جا بلند شدیم و گوش تا گوش خانه را گشتیم. اما از دزد اثری نبود. دوباره دور هم جمع شدیم و پدر از برادر کوچکترم پرسید: چرا داد زدی آی دزد، آی دزد ما گشتیم اما اثری از دزد ندیدیم؟! با تعجب به چشم های پدر زل زد و گفت: مگر شما نگفته اید که دزد وقتی میآید که سکوت باشد و سرهمه به کاری بند باشد و کسی متوجه آمد و رفت این و آن نباشد؟!

نویسنده : امیر گرجی