دوشنبه, ۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 24 February, 2025
مجله ویستا

رویاها و لحظه های فرسوده


رویاها و لحظه های فرسوده

نگاهی به فیلم «آخر هفته» ساخته «نینا گروسه»

ینس کسلر پس از سال‌ها از زندان آزاد می‌شود. او از اعضای گروه ارتش سرخ یا «آر‌ای‌اف» (Red Army Faction) بوده، گروهی چپ‌گرا و خشونت‌گرا که ابتدا با نام گروه بادر-ماینهوف شناخته می‌شده است. گروه ارتش سرخ در سال ۱۹۷۰ توسط آندریاس بادر (Andreas Baader)، گودرون انسلین (Gudrun Ensslin)، هرست مالر (Horst Mahler)، اولریکه ماینهوف (Ulrike Mainhof) و چند نفر دیگر پایه‌گذاری شده و یک گروه چریکی به شمار می‌آید. این گروه از ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۸ فعالیت داشته، عملیات‌های بسیاری را انجام داده، افرادی را به قتل رسانده، به چندین بانک دستبرد زده و... و در سال ۱۹۹۸ منحل شده است. همچنین در طول این مدت برخی از اعضای گروه در درگیری با نیروهای پلیس یا به علت‌هایی همچون خودکشی، اعتصاب غذا و بیماری جان خود را از دست دادند.

کارگردان فیلم آخر هفته (Das Wochenende) در گفت‌وگویی می‌گوید که پس از خواندن کتاب «آخر هفته» اثر برنارد شلینگ بسیار متأثر (فیلمنامه این فیلم بر اساس همین کتاب نوشته شده) و با پرسش‌های زیادی مواجه شده است، اما به نظر او، مهم‌ترین چیز این است که این نسل چه می‌خواسته؟ از کجا شروع کرده؟ و الان در چه وضعیتی قرار دارد؟ از این‌رو و با بهره از هنر خویش، به مشخص‌کردن نسبت و موقعیت هر کدام از این افراد با «آر‌ای‌اف» پرداخته است. او «اینگا» را شخصیت مرکزی این فیلم می‌داند زیرا به تعبیر او، بیش از دیگران «از دست‌ داده»، رنج کشیده و آسیب ‌دیده و هنگامی که با «ینس» مواجه می‌شود حجمی از پرسش و تردید بر سرش آوار می‌شود، که آیا درست زندگی کرده یا نه؟ و همچنان با خود گلاویز است. کارگردان، تاکید دارد که «اینگا» خسته و کم‌رمق نشان داده می‌شود تا به‌گونه‌ای چهره‌اش بیانگر دغدغه‌ها و پرسش‌هایی باشد که هنوز بی‌پاسخ مانده و باز تاکید دارد که این فیلم، تاریخ «آر‌ای‌اف» را روایت نمی‌کند، از یک نسل حرف می‌زند، نسلی که او نیز به‌گونه‌ای خود را متعلق به آن می‌داند... شب اول و پس از آزادی «ینس»، او، هِنِر، تینا، اولریش و اینگا، دور هم نشسته و شام می‌خورند. هِنِر، دوست و همراه قدیمی کتابی نوشته و همسر اینگا (اولریش) که آن را خوانده، با اشاره به کتاب، نظر ینس را می‌پرسد.

ینس آن را یک دورغ می‌داند! ولی هِنِر باور دارد که کوشیده تا گسست‌ها و چرایی پاشیده‌شدن گروه را نشان دهد و به نظر او، ینس کتاب را درست نخوانده است که چنین داوری‌ای می‌کند اما ینس این را نمی‌پذیرد. او فهم دیگران را (با خشونتی که در لحن، سخن و واژه‌هایی که به کار می‌گیرد) فهمی ناقص می‌پندارد و به همین جهت، جروبحثی آغاز می‌شود. اولریش، راه و مبارزه‌ای که به نابودی آدم‌های بی‌گناه منجر شود را نادرست خوانده و قابل‌توجیه نمی‌داند. اما ینس چندان تحمل مخالف و مخالفت‌ورزیدن با اندیشه‌ها و آرای خودش را ندارد. شکی هم به خود راه نمی‌دهد که ممکن است اشتباه بیندیشد. خود را با باورها و آرای خود گره زده و با پاسخ‌های کوتاه، قطعی و صریحی که می‌دهد، پرده از راز درون برمی‌دارد. در پاسخ کوتاه خود به اولریش با لحنی مطمئن می‌گوید که وضعیت کنونی دنیا نشان می‌دهد که اگر ما پیروز می‌شدیم، دنیای بهتری داشتیم! و البته این ادعا را بدون ارایه هیچ دلیلی ابراز می‌دارد و می‌افزاید که کاپیتالیسم در حال فروریختن و انهدام است.

خواب و خیالی که او و افرادی همچون او را شاید قدری آرامش می‌بخشد. در ادامه، هِنِر همدلی خود را با اولریش کتمان نکرده و به همین خاطر ینس را به‌شدت عصبانی می‌کند که دروغ نوشته و پس از آنکه به علت جدایی‌اش (افزایش تندروی‌ها) از گروه اشاره می‌کند با واکنش تند ینس مواجه می‌شود که خانه امن آنها چگونه لو رفته بوده؟ و این مجادله تلخ با این پرسش کم‌کم پایان می‌پذیرد. ینس هنوز در دنیای خود تنفس کرده و فاصله‌اش را با دیگران همواره در نظر می‌گیرد. صبح روز بعد که اینگا برای خرید به سوپرمارکت می‌رود ینس نیز با او همراه می‌شود و اینگا در راه به او توضیح می‌دهد که دنیا سیاه و سفید نیست و او نباید درباره اولریش زود قضاوت کند زیرا او انسان خوب و وظیفه‌شناسی است، به کارهای فرهنگی می‌پردازد و همین‌طور به بچه‌های نیازمند و کم‌درآمد آموزش می‌دهد تا بتوانند با پولی اندک، غذایی خوب و سالم برای خود تهیه کنند. یک‌بار دیگر هم وقتی ینس و دورو (دختر کوچکِ اینگا) با هم گپ می‌زنند در پاسخ به اینکه آیا به کاری که می‌کردی (ایجاد یک دگرگونی بزرگ و غیرمسالمت‌آمیز) باور داشتی؟ با صراحت می‌گوید که باور داشته و وقتی دورو می‌پرسد با آن اقدام چه چیزی عوض می‌شد؟ پاسخ می‌دهد که در آن صورت آدم‌ها دیگر جیب همدیگر را خالی نمی‌کردند. و وقتی دورو با تردید ادامه می‌دهد: «ولی شما آدم می‌کشتید! » پاسخ ینس این است که؛ دولت‌ها هم آدم می‌کشند ولی هیچکس آنها را محاکمه نمی‌کند.

در ملاقاتِ پدر (ینس) و پسر (گئورگ) این کشمکش‌ها به اوج می‌رسد. پسر که از نبودن پدر و نابرخورداری از مهر و محبت او در رنج بوده و سال‌های سختی را با مادرش گذرانده و حتی یکی از نامه‌هایی که به او نوشته بوده، پاسخی در پی نداشته! در ابتدا و در نخستین مواجهه، برخورد بسیار خشمگینانه‌ای از خود بروز داده و دستِ پدرش را می‌سوزاند. اما بنا به درخواست اینگا از ینس، پدر و پسر به گفت‌وگو با هم می‌نشینند. ینس، اینجا در وضعیتِ حساسی قرار می‌گیرد؛ در یک لبه. در این وضعیت دشوار، او دیگر نمی‌تواند همچون مکالمه با یک دوست یا یک همفکر قدیمی یا... با مجادله و پرخاش و تندی رفتار کرده و بحث را کش بدهد. اینجا باید با پسرش حرف بزند. با لحنی ملایم به پسرش می‌گوید که فکر می‌کرده کاری که انجام می‌داده برای همه خوب بوده و فکر می‌کرده که می‌توانسته چیزی را تغییر بدهد و برای همین هم تلاش خودش را انجام داده، جنگیده و پیامدهای آن را هم در نظر داشته... پایان‌بندی گفت‌وگوی پدر و پسر، پس از آن مجادله‌ها، یک پایان‌بندی سنجیده و اثرگذار است. ینس که به دلیل سوختگی، از دست راستش نمی‌تواند استفاده کند، در حالی که ایستاده، دست چپش را به سمت پسرش، که نشسته، دراز می‌کند و گئورگ، پس از درنگی کوتاه، دستِ چپش را در دستِ پدر می‌گذارد و در این هنگام، ینس از او می‌خواهد که سلام او را به نوه‌اش برساند. به نظرم هیچ دیالوگی نمی‌توانست به اندازه عملِ معنادارِ ینس در این صحنه کارساز باشد.

وقتی جای هیچ سخنی باقی نمانده و واژه‌ها هیچ اثری نمی‌توانند داشته باشند، شاید به تعبیرِ شاندل، برخی حرف‌ها را فقط دست‌ها می‌توانند بفهمند، فقط دست‌ها! در انتهای فیلم از زبانِ خواهر ینس (تینا) می‌شنویم که او همان کسی است که ینس لو داده، پس از آن است که چهره نگران و نگاه‌های مضطربِ تینا را در طول فیلم بهتر می‌توانیم بفهمیم. می‌گوید که او را لو داده تا لااقل زنده بماند! و او که از هنگام رهایی در پی یافتنِ کسی است که مکان امن او را لو داده، در هنگام مواجهه با این واقعیت، شاید به دلیل رویارویی‌ای که کم‌کم با خودش پیدا کرده، به جای گرفتنِ انگشتِ اشاره‌اش به سوی این و آن، مجال آن را یافته تا قدری به خودش بپردازد و راه‌های رفته را دوباره و این‌بار در ذهن خویش بپیماید... ینس یک زیست معمولی نداشته، نسبت به اوضاع و احوال پیرامون خود و دنیا بی‌تفاوت نبوده، نسبت به رنج و درد مردم حساسیت فراوانی نشان می‌داده، دلسوز مردم بوده و در مبارزه برای استقرار عدالت، بهترین سال‌های زندگی خود را در زندان سپری کرده اما آیا راهی که برگزیده، راهی موثر برای برچیدنِ نابرابری و رفع تبعیض بوده؟ آیا جاده عدالت یا آزادی با برگزیدن شیوه‌های خشن و غیرمسالمت‌آمیز هموار می‌شود؟ آیا کسی که می‌خواهد نقش اصلاح‌گرانه‌ای در اجتماع داشته باشد، می‌تواند پدر خوبی نباشد یا دوست خوبی نباشد و... یعنی می‌تواند در زندگی خویش درست و عاقلانه رفتار نکند اما انتظار داشته باشد که دیگران درست و عاقلانه رفتار کنند؟ چقدر توانسته خودش را به‌جای دیگران قرار داده و از پنجره و از دریچه نگاه دیگران به بیرون بنگرد؟ مگر نه اینکه یک عمر لب پنجره خود نشسته و به بیرون نگریسته؟ آن دنیای بهتری که یک عمر از آن دم می‌زده کجاست و در کجای زندگی او می‌توان بخشی یا گوشه‌هایی از آن دنیای بهتر و آرمانی را سراغ گرفت؟ در نتیجه، ینس و ما، در پایان این فیلم با پرسش‌های زیادی مواجه می‌شویم، پرسش‌هایی که ما را در مقابل خودمان می‌نشاند...

به نظرم فیلمنامه و کارگردانی نینا گروسه (Nina Grosse) و بازی‌های زیبای سباستین کُخ (SEBASTIAN KOCH) در نقش «ینس»، کاتیا ریمن (KATJA RIEMANN) در نقش «اینگا» و باربارا آئور (BARBARA AUER) در نقش «تینا» به‌یادماندنی و خاطره‌انگیز خواهد بود، به ویژه بازی قدرتمندانه و هوشمندانه سباستین کخ.

محمد صادقی