پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
رادیوی بزرگ
![رادیوی بزرگ](/web/imgs/16/147/q6or61.jpeg)
جیم و ایرن وستکات (۱) از آن دسته آدمهایی بودندکه به نظر میرسید به حد نصاب قانعکنندهای از درآمد، تلاش و آبرومندی که در گزارشهای آماری درج میشد، دست یافته بودند. آنها دو فرزند داشتند، نه سال از ازدواجشان میگذشت. در طبقه دوازدهم یک مجمتع آپارتمانی در خیابان هفتادم شرقی بین خیابانهای مدیسون و پنجم (۲)، زندگی میکردند.
آنها به طور متوسط ۳/۱۰ بار در سال به تماشای تأتر میرفتند و امیدوار بودند که روزی عاقبت بتوانند در وست چستر (۳) ساکن شوند. ایرن وستکات دختری خوشمشرب، و بسیار بیریا، با موهای قهوهای نرم بود که پیشانی صافش حاکی از جوانی و خامی او بود. او در هوای سرد پالتویی از پوست گربه قطبی میپوشید که طوری رنگ شده بود که مثل یک پالتوپوست سمور به نظر آید. نمیشد گفت که جیم وستکات، در سن سی و هفت سالگی، جوانتر از سنش به نظر میآمد، اما لااقل میشد گفت که او در نظر خودش جوانتر بود.
او موهایش را خیلی کوتاه میکرد، و لباسهایی میپوشید که افراد همطبقه او در اندوود (۴)، میپوشیدند. رفتار او بسیار جدی،با حرارت، و عمداً ساده و بیتزویر بود. وستکاتها تنها به خاطر علاقه شدیدی که به موسیقی کلاسیک داشتند با دوستان، همکلاسان و همسایگان خود متفاوت بودند. آنها خیلی زیاد به کنسرتهای موسیقی میرفتند هرچند که این موضوع را به ندرت به دیگران میگفتند- و مقدار زیادی از وقت خود را صرف گوش دادن به موسیقی از رادیو میکردند.
رادیوی آنها، وسیلهای قدیمی، حساس، غیرقابل پیشبینی و غیرقابل تعمیر بود. هیچیک از آن دو از تعمیر رادیو یا هروسیله خانگی دیگرشان که آنها را احاطه کرده بود سردرنمیآوردند. و وقتی که رادیو از کار میافتاد، جیم با کف دستش ضربهای به بغل آن میزد. این کار،گاهی مؤثر واقع میشد. یک روز عصر یکشنبه، در گرماگرم یک موسیقی کوارتت از شوبرت، صدای رادیو به کلی قطع شد.
جیم پشت سر هم به جعبه رادیو ضربه زد،اما فایدهای نداشت، هنگ شوبرت به کلی از دست رفته بود. او به ایرن قول داد که برایش یک رادیوی نو بخرد، و دوشنبه که از کار برگشت به ایرن گفت که یک رادیوی تازه خریده است. او توضیح بیشتری در مورد رادیو نداد و گفت که این رادیو، برای ایرن یک هدیه غافلگیرکننده خواهد بود.
عصر روز بعد، رادیو به جلوی در آشپزخانه حمل شده بود و با کمک مستخدمه و یک کارگر، ایرن جعبه رادیو را باز کرد و آن را به اتاق نشیمن آورد. بدنه چوبی بیریخت و بسیار بزرگ رادیو، او را تکان داد. ایران به اتاق نشیمن خانهاش میبالید. او با همان دقت و وسواسی که رنگ و مدل لباسهایش را انتخاب میکرد، سعی کرده بود رنگ و مدل مبلمان اتاق نشیمن را انتخاب کند، و حالا به نظرش میآمد که این رادیوی تازه مثل مزاحمی ناخوانده در میان مایملک خصوصی و دوستداشتنی او ایستاده است. تعداد زیاد دکمهها و کلیدهای رادیو او را به کلی گیج کرده بود و قبل از اینکه آن را به برق وصل کند و به کار بیندازدش مجبور شد، همه آنها را یک به یک بررسی کند. با به کار افتادن رادیو، صفحه آن را نور سبز پررنگی پر کرد، و صدای محو یک قطعه موسیقی پیانو به گوش رسید. محوی صدای موسیقی تنها برای یک آن بود؛ در یک چشم برهم زدن صدای موسیقی همهجا را پر کرد و آن صدا با چنان شدتی تقویت شد که یک قطعه چینی تزئینی از روی میز به پایین افتاد.
او به سمت رادیو دوید و صدای آن را کم کرد. قدرت زیاد صدای محبوس شده در جعبه چوبی زشت، او را ناراحت میکرد. بعد بچههایش از مدرسه برگشتند، و او آنها را برای هواخوری به پارک برد. او تا آخر وقت آن روز عصر، دیگر فرصت نکرد به سراغ رادیو بیاید.
وقتی ایرن رادیو را روشن کرد، مستخدمه شام بچهها را داده بود و مشغول حمام کردن آنها شد. ایران صدای رادیو را کم کرد، و نشست تا به قطعهای موسیقی از موزارت که او میشناخت و از آن لذت میبرد گوش دهد. صدای موسیقی واضح و روشن به گوش میرسید.
او با خود فکر کرد، این رادیوی جدید، صدایش خیلی بهتر از رادیوی قبلی است.او با خود گفت: که صدا مهمتر از ظاهر است و میتوان ظاهر زشت رادیو را پشت کاناپه پنهان کرد، اما تازه به رادیو خو گرفته بود که تداخل آغاز شد. یک صدای ترق و تروقی مثل صدای یک فتیله باروتی روشن، با صدای آلات موسیقی همراه شده بود. در پس زمینه موسیقی، صدای خشخشی که ایرن را به طور ناخوشایندی به یاد دریا میانداخت به گوش میرسید، و هرچه که موسیقی ادامه مییافت، این صداها با صداهای مزاحم بیشتری همراه میشدند. او هرچه دکمه و کلید دم دستش بود را امتحان کرد اما تداخل از بین نرفت، او نشست، گیج و مأیوس، و سعی کرد تا منبع تداخل را پیدا کند.
صدای بالا و پایین رفتن آسانسور و باز و بسته شدن در آن، از بلندگوی رادیو پخش میشد. و با فهمیدن این موضوع که آن رادیو نسبت به جریانهای الکتریکی از هرنوعی حساس بود، او شروع کردن به تشخیص دادن صدای زنگ تلفن، شماره گرفتن تلفنها، و جاروبرقی از میان موسیقی موزارت. با کمی دقت بیشتر، او توانست صدای زنگ در، زنگ آسانسور، ریشتراشهای برقی، و مخلوطکنهای خانگی را که صدایشان از آپارتمانهای همسایه انتقال داده میشد و در بلندگوی رادیو تقویت میشد را از یکدیگر تمیز دهد. رادیوی زشت و قدرتمند، با آن حساسیت اشتباهیاش در ناسازگاری، بیش از آن بود که ایرن بتواند بر آن فائق آید. پس،خاموشش کرد و به اتاق بچهها رفت تا آنها را ببیند.
آن شب، وقتی جیم وستکات به خانه آمد، با اطمینان به سراغ رادیو رفت و آن را به کار انداخت. او هم تجربه ایرن را تکرار کرد. از ایستگاه رادیویی که او انتخاب کرده بود صدای مردمی به گوش میرسید. این صدا چنان نوسانی داشت که در یک آن از صدایی محو و مبهم به صدایی چنان قدرتمند تبدیل میشد که آپارتمان را میلرزاند. جیم صدای رادیو را کم کرد.
سپس، یک یا دو دقیقه بعد، تداخل شروع شد. صدای زنگ تلفنها و زنگ اخبارها از سرگرفته شدند، در حالی که صدای آزاردهنده در آسانسورها و ویژویژ وسایل برقی خانگی با آنها همراه شده بودند. نوع صداها، از آن موقع که ایرن رادیو را امتحان کرده بود به کلی فرق کرده بودند؛ آخرین ریشتراشهای برقی از برق کشیده شده بودند؛ جاروبرقیها همگی توی کمدها قرار داده شده بودند؛ و سکون موجود، این تغییرات را به نحوی منعکس میکرد که معمولاً پس از غروب خورشید در شهر دیده میشود. او مدتی با کلیدهای رادیو ور رفت، اما نتوانست از شرّ صداهای مزاحم خلاص شود، به همین دلیل رادیو را خاموش کرد و به ایرن گفت که فردا صبح به آنهایی که رادیو را به او فروختهاند، تلفن میکند و حسابی خدمتشان میرسد.
عصر روز بعد، وقتی ایرن از یک میهمانی ناهار به منزل برگشت، مستخدمهاش به او گفت که مردی آمده و رادیو را تعمیر کرده است. ایرن، قبل از اینکه شال و کلاهش را دربیاورد به اتاق نشیمن رفت و رادیو را به کار انداخت. از بلندگو، صدای آهنگ «والس میسوری» پخش شد. این آهنگ او را به یاد صدای موسیقی کممایه و خشنی که از فونوگراف قدیمیای که او در کنار دریاچهای که تابستانهایش را میگذراند، به گوش میرسید، انداخت.
او صبر کرد تا والس تمام شد. در حالی که انتظار داشت توضیحی یا تفسیری در مورد این آهنگ از رادیو بشنود. اما هیچ چیز دیگری به گوش نرسید. پس از پایان موسیقی سکوت برقرار شد، و بعد موسیقی غمانگیز و خشن ضبط شده، دوباره تکرار شد، او موجیاب رادیو را گرداند و یکباره صدای خوشایند موسیقی قفقازی همراه با صدای ضربه پای برهنه و جرینگ جرینگ سکههای تزئینی که از خصوصیات این رقص است- در اتاق پخش شد،اما در پس زمینه آن، ایرن میتوانست صدای نواخته شدن زنگ اخبارها و معجونی از صداهای مختلف را بشنود. سپس، بچههایش از مدرسه بازگشتند و او رادیو را خاموش کرد و به اتاق بچهها رفت.
آنشب، وقتی جیم به خانه آمد، خسته بود، به حمام رفت و لباسهایش را عوض کرد. بعد،در اتاق نشیمن به ایرن ملحق شد. او تازه رادیو را روشن کرده بود که مستخدمه اعلام کرد که شام حاضر است، در نتیجه رادیو را همانطور رها کرد، و همراه با ایرن سر میز شام نشست.
جیم بیش از آن خسته بود که ادای آدمهای آداب معاشرتدان را درآورد، و شام هم چیز خاصی نداشت که بتواند توجه ایرن را جلب کند، در نتیجه توجه ایرن از غذا به تلألوی نقره شمعدانیها و از آنجا به صدای موسیقی از اتاق کناری معطوف شد، او چند لحظهای به «پیش درآمد چاپین» گوش سپرد و بعد از شنیدن صدای مردی که قاطی صدای موسیقی شد شگفتزده گردید: مرد میگفت: «تو را به خدا، کتی (۵)، بس کن، یعنی تو باید هروقت من برمیگردم خانه، پیانو بزنی؟» موسیقی ناگهان قطع شد. صدای زنی به گوش رسید که میگفت: «این تنها فرصت من برای ایجاد تنوع در زندگی روزمرهام است. آخر تمام روز را توی اداره میگذرانم.» صدای مرد در جواب گفت: «خوب من هم همینطور.» بعد هم فحشی نثار هرچه پیانو توی دنیا بود، کرد و در راه به هم کوبید. موسیقی تند و مالیخولیایی مجدداً شروع شد.
ایرن پرسید: «شنیدی؟»
جیم که در حال خوردن دسرش بود، گفت: «چی را؟»
«صدایی را که از رادیو پخش شد، یک مرد، در حالی که صدای موسیقی همچنان پخش میشد یک چیزی گفت یک حرف زشت.»
«احتمالاً این یک نمایشنامه است.»
ایرن گفت: «فکر نمیکنم توی نمایشنامه اینطور حرفها را بزنند.»
آنها از سر میز شام بلند شدند و فنجان قهوه در دست، به اتاق نشیمن رفتند. ایرن از جیم خواست که یک ایستگاه دیگر را امتحان کند. جیم موجیاب را چرخاند. صدای مردی به گوش رسید که میگفت: «کش جورابهای مرا ندیدهای؟» صدای زنی در جواب گفت: «اگر یک دقیقه دندان روی جگر بگذاری پیدایشان میکنم.» جیم ایستگاه دیگری را گرفت. مردی گفت: «کاشکی ته سیبهایی را که میخوری توی زیرسیگاری نمیانداختی. من از بویش متنفرم.» جیم گفت: «عجیب است؟»
جیم یکبار دیگر موجیاب را چرخاند. صدای زنی که با لهجه صحبت میکرد، گفت: «در ساحل کوروماندل جایی که کدوتنبلهای نوبر، فراوان بودند، و در وسط جنگل، یانگی-بانگی- بو زندگی میکرد. دو تا صندلی کهنه، دو تا کوزه بیدسته، یک نصفه شمع...»
ایرن داد زد: «خدای من! این صدای پرستار بچههای خانم سوینی (۶) است.»
صدای زنی که با لهجه صحبت میکرد، ادامه داد: «این تمام مایملک او بود.»
ایرن گفت: «خاموشش کن، ممکن است آنها هم صدای ما را بشنوند.»
جیم رادیو را خاموش کرد. ایرن گفت: «آن صدای خانم آرمسترانگ (۷) بود، پرستار بچههای خانم سوینی! فکر کنم دارد برای دختر کوچولوی خانم سوینی قصه میخواند. آنها در آپارتمان ۱۷-ب زندگی میکنند. من با خانم آرمسترانگ توی پارک همصحبت شدهام. صدایش را خیلی خوب میشناسم. مثل اینکه این رادیو صداهای توی آپارتمانهای مردم را دریافت و پخش میکند.»
جیم گفت: «غیرممکن است!»
ایرن با حرارت گفت: «خوب، آن صدای پرستار بچههای خانم سوینی بود، من صدایش را خوب میشناسم. خیلی هم خوب میشناسم. این را چه میگویی. فقط من ماندهام که آنها هم میتوانند صدای ما را بشنوند، یا نه.»
جیم رادیو را روشن کرد. اول به صورت محو و بعد واضحتر و واضحتر، انگار که به وزش باد مربوط باشد، لهجه غلیظ پرستار بچههای خانم سوینی به گوش رسید که میگفت: «...و بعد، یانگی-بانگی-بو گفت، بانو جینگلی، بانو جینگلی! تویی که آنجا که کدوتنبلها عمل میآیند نشستهای، میشود که بیایی و زن من شوی؟»
جیم به طرف رادیو رفت و جلوی بلندگوی رادیو داد زد: «الو، الو»
صدای پرستار به گوش رسید که میگفت: «من از تنها زندگی کردن، در این ساحل دورافتاده و ریگزار خسته شدهام. از این زندگی که دارم خسته شدهام؛ اگر تو بیایی و زن من شوی، زندگی من سر و سامانی میگیرد...»
ایرن گفت: «فکر کنم صدای ما را نمیشنود، یک ایستگاه دیگر را امتحان کن.»
جیم موجیاب رادیو را چرخاند، و اتاق نشیمن پر شد از صدای کر کننده یک مهمانی که بیش از حد پرسر و صدا بود. یک نفر مشغول نواختن پیانو و خواندن آهنگ ویفن پوف بود، و صداهایی که پیانو را احاطه کرده بودند، شاد و باحرارت به گوش میرسیدند. زنی با صدای بلند گفت: «یک کمی دیگر ساندویچ بخورید.» صدای قاهقاه خنده و صدای افتادن ظرفی بر روی زمین هم به گوش رسید.
ایرن گفت: «این باید آپارتمان خانواده هاچینسون (۸) باشد. آنها در ۱۵-ب زندگی میکنند. چون میدانم که آنها امروز غروب میخواستند یک میهمانی راه بیندازند. من خانم هاچینسون را توی فروشگاه دیدم. خارقالعاده نیست؟ زود باش، یک ایستگاه دیگر را امتحان کن. ببین میتوانی آپارتمان ۱۸-سی را بگیری.»
خانم و آقای وستکات، آن شب، یک سخنرانی تکنفره در مورد شکار ماهی آزاد در کانادا، یک بازی بریج، تفسیرهای اجمالی در مورد دو هفته اقامت در سیآیلند (۹)، و سر و صدای زن و شوهری که به خاطر اضافه برداشت بانکی باهم جر و بحث میکردند، را استراق سمع نمودند. نیمه شب بود، در حالیکه از خنده ریسه میرفتند، رادیو را خاموش کردند. تازه چشمهایشان گرم شده بود که پسرشان داد زد که آب میخواهد، ایرن لیوانی آب برداشت و برایش برد.
نزدیک صبح بود. چراغهای خانههای همسایه همه خاموش بودند، و از پنجره میتوانست خیابان خالی را ببیند. او به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن نمود. صدای سرفهای خفیف و بعد نالهای به گوش رسید و بعد هم صدای مردی که میگفت: «حالت خوب است عزیزم؟» صدای کسل و خسته زنی در جواب گفت: «بله، خوبم، البته فکر میکنم.» و بعد با لحنی پراحساس ادامه داد: «اما، میدانی چارلی، من دیگر آنی که باید باشم نیستم. شاید در طول هفته پانزده یا بیست دقیقهاش را من به حال خودم هستم. دوست ندارم پیش دکتر دیگری بروم، چون صورتحسابشان تا همین جای کار هم خیلی سنگین شده است، فقط من در حال خودم نیستم، چارلی. اصلاً احساس سلامتی نمیکنم.» ایرن با خود گفت، آنها جوان نیستند. او از کیفیت صدای آنها حدس زد که باید زن و شوهری میانسال باشند.
افسردگی و غمی که در گفتگوی آن دو وجود داشت و نسیم خنکی که از پنجره به داخل میوزید او را لرزاند، و در نتیجه به سرعت به رختخواب بازگشت. صبح روز بعد، ایرن صبحانه را حاضر کرد مستخدمه تا ساعت ده نمیآمد- موهای دخترش را بافت و آنقدر توی درگاه ایستاد تا شوهرش و بچهها با آسانسور پایین رفتند. بعد، به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن کرد، بچهای جیغ میکشید: «من نمیخواهم به مدرسه بروم، من از مدرسه متنفرم. من به مدرسه نمیروم، من از مدرسه متنفرم. زنی خشمگین در جواب گفت: «تو به مدرسه میروی.
ما هشتصد دلار پول دادهایم که تو را به این مدرسه بفرستیم و تو میگویی نمیروم. نخیر، تو میروی، حتی اگر بمیری.» موج بعدی، صدای صفحه آهنگ کهنه «والس میسوری» را به گوش رساند. ایرن با چرخش موجیاب، به خلوت چند میز صبحانه، یورش برد. او مواردی از سوءهاضمه، اظهار عشق، ابتذال، ایمان، و ناامیدی را استراق سمع نمود. زندگی ایرن تقریباً ظاهر و باطن، ساده و گرم بود. و زبان رکگو و گاهی جانورخویی که آن روز صبح از بلندگوی رادیو پخش شد، او را شگفتزده و آشفته نمود. او تا وقتی که مستخدمهاش آمد، به گوش کردن ادامه داد. بعد، رادیو را به سرعت خاموش کرد، چون فهمید که از این موضوع نباید کسی اطلاع داشته باشد.
ایرن آن روز ناهار را مهمان دوستش بود، و به همین خاطر کمی بعد از ساعت دوازده آپارتمان را ترک کرد. وقتی آسانسور در طبقه آنها ایستاد، چند تا زن توی آن بودند. او به چهره زیبا و خونسرد آنها، به پالتوهای پوستشان، و گلهای پارچهای روی کلاههایشان خیره شد. او مانده بود که کدامیک از آنها دو هفته در سی آیلند بوده و کدامیک از حساب بانکیاش اضافه برداشت نموده است؟ آسانسور در طبقه دهم ایستاد و خانمی با یک جفت سگ اسکاتلندی به آنها ملحق شد. او موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و کلاهی از خز به سر گذاشته بود. او آهنگ «والس میسوری» را زمزمه کرد.
ایرن موقع ناهار، با نگاهی کنجکاو به دوستش نگاه میکرد و مانده بود که راز دوستش چه میتواند باشد. قرار بود بعد از ناهار آنها به خرید بروند، اما ایرن عذر خواست و به خانه رفت. او به مستخدمه گفت که نمیخواهد کسی مزاحمش شود؛ بعد به اتاق نشیمن رفت، درها را بست؛ و رادیو را روشن کرد. در تمام طول عصر، او مکالمه پرمکث زنی را که از مهمانانش پذیرایی میکرد، شنید. خانم میزبان میگفت: «به هیچ مهمانی که موی سفید ندارد از آن اسکاچ (۱۰)های مرغوب تعارف نکن، ببین میتوانی قبل از اینکه غذاهای اصلی را بکشی، از شر آن جگرها خلاص شوی، و راستی، میتوانی پنج دلار به من قرض بدهی؟ میخواهم به متصدی آسانسور انعام بدهم.»
جان شیور / حسین بیدارمغز
۱- Jim and Irene Westcott
۲- خیابان مدیسون و خیابان پنجم، دو تا از معروفترین و شیکترین خیابانهای مرکزی نیویورک هستند.
۳- Westchester، محلهای اشرافی و گرانقیمت در حومه شمالی نیویورک.
۴- Andover، یکی از مشهورترین مدارس خصوصی پسرانه در ایالات متحده، که در شهری به همین نام در ایالت ماساچوست قرار گرفته است.
۵- Cathy.
۶- Sweeney.
۷- Anmstrong.
۸- Hutchinson
۹- Sea island.
۱۰- Scotch، نوعی نوشیدنی الکلی.
۱۱- Dunston.
۱۲- Walter Florell.
۱۳- Emma.
۱۴- Osborne.
۱۵- Florida، ایالتی در جنوب شرقی امریکا.
۱۶- Mayo، یک کلینیک پزشکی خصوصی و معروف در ایالات متحده.
۱۷- Melvile.
۱۸- Hendricks.
۱۹-Schiller، شاعر آلمانی.
۲۰- Mitchel.
۲۱- Grace Howland.
۲۲- Nassau، یک محل گذران تعطیلات مورد علاقه امریکاییها در باهاما.
۲۳- Buffalo، شهری در ایالات متحده.
جان شیور، که در سال ۱۹۱۲ در ایالت ماساچوست امریکا به دنیا آمد، یکی از شناختهشدهترین و موفقترین نویسندگان امریکایی معاصر است. اولین داستان او –Wapshot chronicle (۱۹۵۷)- جایزه بهترین کتاب سال ایالات متحده را ربود. از آن به بعد او چندین کتاب دیگر نوشت که به همین اندازه مورد قبول عامه قرار گرفت. او همچنین شش مجموعه داستان کوتاه نوشت که داستان حاضر، عنوان یکی از این مجموعه داستانهاست.
نیستان، شماره ۱۹.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست