چهارشنبه, ۹ خرداد, ۱۴۰۳ / 29 May, 2024
مجله ویستا

حاضر جوابی مأمون


حاضر جوابی مأمون

« مأمون » خلیفه عباسی، در حاضر جوابی معروف بود. روزی به دوستان خود گفت: « در تمام عمر فقط سه نفر حاضر جواب تر از من بودند و توانستند با پاسخ هایشان مرا شکست بدهند. » اولی، مادر مردی دانشمند …

« مأمون » خلیفه عباسی، در حاضر جوابی معروف بود. روزی به دوستان خود گفت: « در تمام عمر فقط سه نفر حاضر جواب تر از من بودند و توانستند با پاسخ هایشان مرا شکست بدهند. » اولی، مادر مردی دانشمند و خداپرست بود. وقتی که آن مرد مُرد، مادرش گریه و زاری می کرد. به او گفتم: « درست است که پسرت را از دست داده ای، اما من به جای او پسر تو هستم. تو را از او هم بیشتر دوست دارم. » گفت:« پسری که جانشین اومردبزرگی مثل توباشد، باید برای مردنش گریه کرد. » دومی مردی سیاه پوست بود که در سرزمین مصر ادعای پیغمبری می کرد و می گفت « من حضرت موسی (ع) هستم. » به او گفتم: « حضرت موسی معجزه می کرد، تو هم می توانی معجزه کسایت کودک و نوجوان شبکه آموزش - ادبیات - جوامع الحکایاتنی؟ » او گفت: « موسی موقعی معجزه کرد که فرعون می گفت من خدای شما هستم. اگر می خواهی من هم معجزه کنم تو باید ادعا کنی که خدا هستی. » سومی پیرمردی بود. روزی در دادگاهی نشسته بودم.

شکایتنامه ای به دستم دادند که اهل کوفه آن را نوشته بودند و از حاکم شهر خود شکایت کرده بودند. گفتم یک نفر را از انتخاب کنید تا حرف شما را بزند و جواب ما را گوش کند. آنها، آن پیرمرد را انتخاب کردند، اما گفتند گوش او سنگین است و نمی تواند خوب بشنود. گفتم عیبی ندارد، بلند تر می گویم. آن پیرمرد گفت: « ای امیرالمؤمنین! شما حاکم ظالمی را برای شهر ما فرستاده اید. او خیلی نامرد و بیرحم است. همه ما از دست او به بدبختی افتاده ایم. سال اول طلا و جواهرات زنان خود را فروختیم، سال بعد خانه هایمان را فروختیم، سال بعد هم زمین و باغ و لوازم زندگی را، عاقبت همه دارایی ما از بین رفت. اگر تو به داد ما نرسی، جز خدا به کسی نمی توانیم پناه ببریم. » من عصبانی شدم و گفتم: « دروغ می گویی! کسی که من برای فرمانروایی بر شما انتخاب کرده ام، مردی بسیار دانا و درستکار است. » آن مرد گفت: « ای امیرالمؤمنین! اگر واقعاً این طور است، بر شما واجب است که برکت وجود او را به همه مردم برسانید، نه اینکه فایده او فقط به مردم شهر کوفه برسد، دیگران هم باید از وجود او بهره مندشوند. » من از آن حرف به خنده افتادم و آن حاکم را از کار بر کنار کردم و حکومت کوفه را به مرد دیگری واگذار کردم. »