چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
جریمه دیدن یک کاج

حتما این را شنیدهاید که شعر شاعر با مرگش تمام میشود. این جمله اگر به معنی این باشد که با مرگ خالق چیز جدیدی خلق نمیشود درست است و گرنه شعر شاعر تا سالهای سال، بین مردمان زنده است و به حیاتش ادامه میدهد. حیاتی که ساکن و راکد نیست. حتما خودتان هم این تجربه را داشتهاید که گاه شعری از شاعری بسیار قدیمی و دور در ذهن و روح شما جاخوش کرده، جوانه زده، رشد نموده و به درختی سبز تبدیل شدهاست که شما مدتها از سبزی و خنکایش لذت بردهاید. این امتیاز مختص شاعران قدیم نیست، در ادبیات معاصرمان هم شاعرانی هستند که شعرهایشان در ادبیات عمری طولانی داشتهاند و خواهند داشت. سهراب سپهری یکی از همین شاعران معاصر است که اشعارش پس از مرگش با مردم و درمیان مردم به حیاتشان ادامه میدهد. سهراب سپهری متولد ماه مهر است. ماه مهر ماه مدرسه و درس و مشق است. در نوشتههای که از سهراب سپهری به جا مانده یادداشتهای خواندنی، درباره مدرسه و روزگار دانشآموزی است که به بهانه این هم زمانی سری هم به آنها میزنیم.
● روز اول
من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورودم یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی گرگم به هوا ربودند و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم و غریب. غم دورماندگی از اصل با من بود. آدم پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد.
● کلاس درس
سال اول دبستان بود کلاس بزرگ بود. یک اتاق پنجدری و روشن بود. آفتاب آمده بود تو، بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمیرسید. شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای ما در کتاب بود. معلم درس پرسیده بود و گفته بود: «دوره کنید.» نمیشد، سر بلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت: از نمره گرفته شده، دو نمره کم میشد.
● زنگ نقاشی
زنگ نقاشی، دلخواه و روان بود، خشکی نداشت. به جد گرفته نمیشد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتک به رو نداشت. به دبستان خط میآموخت و به ما نقاشی. سوادش را مایه نبود. در دانش نقاشی پیاده بود. شبیه کشی نمیدانست. کارش نگار نقشه قالی بود، و در آن دستی نازک داشت. نقشبندیاش دلگشا بود و رنگ را نگارین میریخت. آدم در نقشهاش نبود و بهتر که نبود. در پیچ و تاب عرفانی اسلیمی آدم چهکاره بود. حضورش الفت عناصر را میشکست. در گام رنگی قالی نت خارج بود. بی آدم، آدمیت قالی افزون بود. در هنر، حضور نادیدنی آدم خوشتر.
● مداد و خودکار
خودکار از شأن قلم کاست و دوات را نفی بلد کرد. اما این همه ماجرا نبود. میان خودکار و مداد تفاوت بسیار است: مداد را نرمی بود. خودکار را درشتی است. مداد با سپیدی کاغذ الفت میگرفت. خودکار به پاکی چیرگی میجوید. آن را شرم و حیا برازنده بود. این را پردهدری در خور است. هنجار مداد انتزاعی بود. روش خودکار عینی است. مداد، سیاه و سپید را در خود داشت. خودکار سیاه را جز سیاهی نیست. آن را حضوری منفعل بود. این را ظهوری فعال است. مداد اگر به خطا میرفت، امکان محو خطا بود. خودکار اگر بلغزد، لغزش به پایش نوشته است. مداد خود، نمینمود. خودکار میفریبد.
● سرمشق: سعدی
زنگ خط، دلپذیر بود. با همه زنگها فرق داشت. معلم به تک تک ما سرخط میداد و ما مشق میکردیم. اتاق از سریر قلم پر میشد، من بانگ قلم را دوست داشتم. بانگی که دیگر نمیشنوی و بوی مرکب چه خوب بود. ... مایه مرکب ما همان بود که در مرکب مصریان قدیم بود: دوده و صمغ عربی. اما زعفران وگلاب و کافور و عسل هم در مرکب ما بود. مرکب را در خانه میساخگروه. کاغذ ما کاغذ نه ختایی بود و عادلشاهی و سمرقندی. نه خان بالغ و ترمه و کشمیری و فرنگی. کاغذ ما سفید معمولی بود و قلم هرچه بود، واسطی نبود. سرمشق، همیشه شعر بود و سعدی همیشه سرمشق بود. سرمشق خط فقط و گرنه به «جان زنده دلان» که دلها آزردیم و نظر تنها «بدین مشتی خاک» کردیم. «گل بیخار جهان» نشدیم. «زمام عقل به دست هوای نفس» دادیم. «نابرده رنج گنج» خواسگروه. باور داشگروه سعدی شعرش را برای مشق خط گفته است و گرنه، «بار درخت علم» این نبود.
● کتاب درسی
در برنامه کلاسهای دبستان نقاشی نبود. هر مادهای هم که بود، بی معنی بود. معنی کجا و فرهنگ نا اهل. هر چه بود از برمیکردیم. شاگرد،کیسه زباله بود. درس در او خالی میشد. «منابع طبیعی ایران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران. سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود. در رسم الخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر، «پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود و نه دلسوز. کتاب درس فارسی یک مرقع بیقواره بود. در آن خزف کنار صدف بود؛ قاآنی کنار مولوی. مولوی در کلاس سوم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود( دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست!)، شعرش هم درست خوانده نمیشد. آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفاله واقعیت بود. حرف کتاب، پروانه خشک لای کتاب بود و کتاب مخاطب نداشت خود مخاطب خود بود.
● تنبیه
کتاب من باز بود. چیزی نمیخواندم. دفترچهام را روی کتاب باز کرده بودم و نقاشی میکردم. درخت را تمام کرده بودم. رفتم بالای کوه یک تکه ابر نشان بدهم. داشتم یک تکه ابر میکشیدم. رسیده بودم به کوه، که باران ضربه بر سرم فرود آمد. فریاد معلم بلند بود: «کودن، همه درسهایت خوب است. عیب تو این است که نقاشی میکشی». کاش زنده بود و میدید، هنوز این عیب را دارم. تازه، نقاشی هنر است. هنر نفی عیب است و نمیتوان به کسی گفت: «عیب تو این است که هنر داری». جرأت داشتم به او بگویم کودن که نمیتواند همه درسهایش خوب باشد؟
نویسنده: اعظم عاملنیک
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست