دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

کی زرنگ تره


کی زرنگ تره

وقتی مادرم از دنیا رفت, پدرم به خاطر علاقه ای که به او داشت هیچ وقت حتی فکر ازدواج مجدد به ذهنش نرسید, او پزشک ماهری بود که در صنف خودش از تبحر خوبی برخوردار بود, آنقدر به شهرت رسید که از گوشه و کنار کشور برای معالجه و درمان به او مراجعه می کردند و حتی به اندازه سر سوزنی به تشخیص پدرم شک نداشتند

وقتی مادرم از دنیا رفت، پدرم به خاطر علاقه‌ای که به او داشت هیچ وقت حتی فکر ازدواج مجدد به ذهنش نرسید، او پزشک ماهری بود که در صنف خودش از تبحر خوبی برخوردار بود، آنقدر به شهرت رسید که از گوشه و کنار کشور برای معالجه و درمان به او مراجعه می‌کردند و حتی به اندازه سر سوزنی به تشخیص پدرم شک نداشتند.

آن زمان که مادرم را از دست دادم، هنوز طعم شیرین حضورش را نچشیده بودم، هنوز آنقدر فرصت غنیمت نشمرده بودم که خودم را در آغوش مهربانش رها کنم و عاشقانه ضربان قلبش را که لبریز از مهر مادری و عشق بود بشنونم. وقتی رفت تا مدت‌ها آرزو می‌کردم کاش یک شب، نه حتی به اندازه یک ساعت نزدم باشد و من با نهایت احساسم صدایش کنم و او در نهایت مهربانی پاسخ دهد. من دختر بچه‌ای ۱۰ ساله بودم و هنوز به باغبانی مادرم نیازمند، تا او عاشقانه مراقبم باشد. پدر تلاش می‌کرد تا جای خالی‌اش را برایم پر کند، سعی می‌کرد برنامه‌اش به گونه‌ای باشد تا از تفریحات من کم نشود و تا آنجا که ممکن است، جای خالی مادرم را حس نکنم، عکسی تمام قد از مادرم تهیه کرده بود و درون قابی بزرگ روی دیوار اتاقم گذاشته بود، خوب یادم هست وقتی قاب عکس را برایم آورد گفت: «ساغرم یادت باشد، مامانت همیشه کنارته و همه کارهاتو می‌بینه... سعی کن همیشه دختر خوبی باشی همون‌طور که مادرت دوست داشت.»

بعد این جملاتش، از من خواست تا کمکش کنم و قاب را به دیوار بزنم، من هم در حالی که اشک درون چشمانم حلقه زده بود و بغض سنگینی تلاش می‌کرد تا روی صورتم رودی از غم ایجاد کند، دست‌های کوچکم را در دو طرف قاب حلقه زدم و به کمک پدر رفتم. او برایم پرستار استخدام کرد، برای درس‌هایم معلم خصوصی گرفت و اجازه داد با دوستانی که او هم، خانواده‌هایشان را می‌شناخت رفت و آمد داشته باشم.

روزها می‌گذشت و من در کنار آرزوها و رویاهایم قد می‌کشیدم، درس می‌خواندم، از پرستار مهربانم کارهای خانه‌داری می‌آموختم و با دوستانم گاهی مهمانی‌های دوستانه می‌رفتم اما در تمام لحظات جای خالی مادرم را احساس می‌کردم.

سال‌ها بدین منوال گذشت...

یک روز از روزهای زندگی که من در آستانه ورود به دانشگاه بودم و می‌رفتم تا با حمایت پدر و لطف خدا به آرزوهایم برسم، در یک مهمانی دوستانه صحبت از زرنگی و زرنگ بازی گل انداخت. در جمع سه نفری ما هر کس تعریفی از زرنگی می‌کرد فریده که یک سال از من بزرگ‌تر بود گفت: «زرنگ به کسی می‌گن که ۱۲ سال مدرسه رو توی شش سال می‌خونه و تا سن ۲۵ سالگی نرسیده یه پروفسور بزرگ می‌شه.»

نسرین که همسن خودم بود نگاهی عمیق به فریده انداخت و گفت: «تو راست می‌گی اما به نظر من، زرنگی یعنی یه شبه ره صد ساله رفتن... یعنی یهو پولدار شدن...» من که تا آن زمان فقط شنونده حرف‌های آنها بودم بادی به غبغب انداختم و گفتم: «نخیر... زرنگی یعنی این‌که بتونی از مغازه‌ای جنس برداری بدون این‌که پول بدی یا صاحب مغازه تورو ببینه!»

نمی‌دانم از کجا و چطور این فکر به ذهنم رسید، اما تا به خودم آمدم، دیدم نسرین و فریده با دهانی باز و متعجب به من نگاه می‌کنند... فریده گفت: «غیرممکنه... اصلا بعضی از مغازه‌ها دو، سه تا فروشنده داره...»

گفتم: «خودت می‌گی بعضی از مغازه‌ها!!... تازه اصلا کاری نداره فقط یه کمی دل و جرات می‌خواد...»

نسرین گفت: «خب... اگه واقعا کاری نداره و تو هم دل و جرات داری بسم‌ا... این گوی و این میدون فردا می‌ریم همین پاساژ خیابان خودمان... به ما نشون بده که چقدر زرنگی!...»

فریده هم حرفش را تایید کرد و من نتوانستم بگم، نه... قرار شد فردا ساعت پنج بعدازظهر که پاساژ شلوغ بود سر قرارمان حاضر شویم تا من نشان دهم چقدر زرنگم!!»

آن شب تا صبح کابوس شلوغی، پاساژ و پلیس می‌دیدم، دلهره عجیبی داشتم، اگر یک بار گیر پلیس می‌افتادم!؟... اگر فروشنده مرا در حین انجام کارم می‌دید؟!... و هزاران اگر و امای دیگر که به ذهن ناتوانم می‌آمدند و می‌رفتند، نمی‌دانم چرا هرگز با خودم فکر نکرده بودم که حرفم را پس بگیرم...

بالاخره شب، چادر پولکی‌اش را جمع کرد و جایش را به خورشید سپرد، روز به نیمه رسید و عقربه‌های ساعت به پنج نزدیک می‌شد، حرف زده بودم و باید عملی می‌کردم، لباسم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم، فریده و نسرین زودتر از من در پاساژ منتظر بودند، آنها خوشحال و منتظر و من لبریز از ترس و تردید...

شاید عابری که از کنارم می‌گذشت به راحتی در چشمانم می‌دید که تا چه حد دلهره دارم و خودم هم به وضوح صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم، نسرین و فریده سرحال و شاداب مثل این‌که منتظر تماشای یک فیلم سرشار از هیجان بودند با من، سلام و احوالپرسی کردند، فریده که متوجه تردیدم شده بود گفت: «ساغر... می‌خوای بی‌خیال بشیم!!؟» فریده حرفش را قطع کرد و گفت: «نه بابا... حرفی که زده باید پاش واسه... مثلا می‌خواد زرنگیشو ثابت کنه...»

من هم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه... ساغر، زیر حرفش نمی‌زنه...»

آنها گوشه‌ای ایستادند، تا ببینند که من چگونه با شجاعت تمام به مغازه‌ دستبرد می‌زنم!

اولین مغازه‌ای که رسیدم، مغازه‌ای نسبتا بزرگ بود که به جز صاحب اصلی یک فروشنده خانم هم داشت و تقریبا مشتری‌های خوبی هم داشت، گوشه، گوشه مغازه لباس گذاشته بودند و هر کس چیزی انتخاب و پولش را پرداخت می‌کرد، وقتی وارد مغازه شدم به خودم گفتم: «نترس دختر... تو می‌تونی!!» ابتدا لباس‌ها را زیر و رو کردم بعد خوب به اطرافم نگاه کردم، وقتی خوب متوجه شدم که کسی مرا نمی‌بیند، لباس بچگانه‌ای برداشتم و زود درون کیفم گذاشتم و از مغازه بیرون زدم، دست‌هایم می‌لرزید، عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود، فریده و نسرین دست‌هایم را گرفتند و مرا از پاساژ بیرون بردند، با عجله به پارک کوچکی که نزدیک پاساژ بود رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.

وقتی شاهکارم را دیدند، کلی به‌به و چه‌چه کردند. نسرین گفت: «بابا تو دیگه کی هستی؟!» فریده گفت: «اصلا فکرشو نمی‌کردم... کارت حرف نداشت، معلومه که حسابی اهل ریسک کردنی...»

آن روز کلی از من تعریف کردند و من هم یک دنیا به خودم بالیدم. خیلی برایم شیرین آمد... آن قدر که دو روز بعد وقتی برای خرید مانتو به همان پاساژ رفتم، یک روسری به یغما بردم و این موضوع عادتی شد برای من... و روزی نبود که به بازار یا پاساژی می‌رفتم و چیزی بر نمی‌داشتم.

یک روز که بلوزی از مغازه‌ای برداشته بودم و از پاساژ بیرون آمدم، سنگینی دستی را روی شانه‌ام احساس کردم؛ صدای زنانه‌ای گفت: «آهای معلومه چی کار می‌کنی؟!» وقتی برگشتم خانم تقریبا سی ساله‌ای را دیدم، اخم‌هایش را در هم کشیده بود و قد رشیدی داشت با وحشت گفتم: «هیچی خانم... آها!... این بلوز و می‌گی... یادم رفت پولشو بدم، الان می‌رم حساب می‌کنم.»

زن پوزخندی زد و گفت: «نه بابا... شجاعت خوبی داری، اما فکر نمی‌کردم اینقدر زود جا بزنی... خیلی وقته توی نختم... به من می‌گن نازی... یه گروه پروپاقرص دارم... سه نفریم... یا می‌یای با من آبروتو می‌برم و به تک‌تک مغازه‌هایی که دستبرد زدی معرفیت می‌کنم!!»

برای لحظه‌ای تصویر مهربان مادرم در قاب عکسش به ذهنم رسید، از ریختن آبرویم نزد پدرم که با دل و جان در کنارم بود، ترسیدم و آن لحظه پذیرفتم که با نازی همکاری کنم. او نقشه می‌کشید و من و افراد گروهش که سودی و نازی نام داشتند نقشه‌ای را عملی می‌کردیم و سرانجام در سومین روز همکاری با او که سرقت یک پراید در نقشه‌مان بود توسط پلیس دستگیر شدیم.

من ماندم و یک دنیا پشیمانی، یک دنیا ترس و یک آسمان آبروی ریخته تا به حال چند بار پدرم در همین مدت بازداشتگاه به ملاقاتم آمد، اما هرگز نتوانستم در چشمانش نگاه کنم. حالا که به روزهای گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که تمام هستی‌ام را فدای یک مشت واژه کردم که هیچ کدام پایه و اساس نداشتند. ای کاش بتوانم جبران کنم...

سهیلا محمدی نیا