یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دفتر شعر


دفتر شعر

آدمیان شاید در هیچ زمانی به اندازه زمان ما به شعر نیاز نداشته اند و طرفه اینکه هرگز شعر را مثل اکنونیان با نگاه تخفیف نمی نگریستند

● شعر دریغ

آدمیان شاید در هیچ زمانی به اندازه زمان ما به شعر نیاز نداشته‌اند و طرفه اینکه هرگز شعر را مثل اکنونیان با نگاه تخفیف نمی‌نگریستند. چه پیش آمده که شاعران در موضع دفاع از شعر قرار گرفته‌اند؟

شاعر شکوه می‌کند که کسانی «می‌پندارند که او نان از دست‌رنج مردمان می‌خورد و هوای شهر را به گند نفس خود آلوده می‌کند و حال آن‌که اول کسی که در و دروازه برویشان گشوده» او بوده است.

مردم زمان ما به آسانی نمی‌پذیرند که در و دروازه شهر را شاعر برویشان گشوده باشد زیرا شهر، شهر تکنیک است و شاعر به تکنیک چه‌کار دارد. در این شهر اگر شاعر خود را «سنگ تیپا خورده رنجور» و «دشنام پست آفرینش» بداند، عجب نیست. او گواه زمانه و ترجمان زبان شهر خویش است. اگر چنین باشد آیا مایة دریغ نیست که شعر در دیار ما رو به افول دارد و حتی بعضی از شاعران نسل سابق سکوت را ترجیح می‌دهند، گویی روزنه‌ای که شاعر از آنجا چشم به روشنایی می‌گشود و گوش به نوای زمان می‌داد، بسته شده است معهذا تا بشر هست، شعر هم هست و اگر روزی بیاید که شعر نباشد، آدمی هم نیست. شاید شعر دیگر، شادی برخاسته از درد نباشد. عالم متجدد چنان‌که بودلر به‌خوبی دریافته بود، جهان شادی نیست بلکه شهر ملال است و در شهر ملال، شعر اگر باشد بیشتر از سنخ طنز است یا از طنز خالی نیست. طنز و شعر همیشه به‌هم پیوسته بوده‌اند یعنی شاعران طنز می‌گفته‌اند و اهل طنز اگر نه همه، غالباً شاعر بوده‌اند. در این زمان که جهل و حماقت با قهر و قدرت و طنطنه و داعیه قرین شده است، همین که شاعران از جهل پر از داعیه نشانی بدهند، مردمان را خشنود می‌کنند.

اکنون یک شاعر طنزپرداز به‌نام سید عبدالجواد موسوی که شعرش، شعر درد و دریغ است و اثر زبان طنز نیز در آن پیداست، دفتر شعرش را دراختیار ما گذاشته است. قبل از اینکه شعرهای دفتر را بخوانید، این نمونه‌ها را ببینید:

سرود وصل از ما نیست الحاقی است

به ساغر خون دل باید که غم ساقی است

یا

در گوشها نوای «کلووالشربوا» خوش است

گوشی برای بانگ «ولاتسرفوا» نماند

یا

هی مگو مرگ بر زمین / مرگ بر هوا / مرگ بر کسی که تکیه زد به تخت پادشا / آرزوی مرگ دیگران آرزوی کوچکی است / یادگار خلق و خوی کودکی است.

ولی شاعر به معنایی که معمولاً از امید و نومیدی فهمیده می‌شود، نومید نیست بلکه به لطف و قهر ربّ چشم دوخته است:

قهر رب کجاست / تا بسوزد این درخت کهنه را / که سایه گسترانده آن چنان

که گوشه‌ای اگر که غنچه‌ای شکوفه‌ای کند / بدون شک / سرنوشت او / فسردن است

ولی وقتی می‌خوانیم که:

مه و ستاره و خورشید و کهکشان همه جمع‌اند

شکست ما که نیازی به این سپاه ندارد

ظاهراً‌ دیگر جایی برای امید نمی‌بینیم ولی شاعر نه از نومیدی بلکه از شکست می‌گوید و شکست را با نومیدی اشتباه نباید کرد، این دو با هم متفاوتند. یکی ناظر به آینده است و دیگری از سنخ احوال و وقایعی است که به جان آزموده شده است پس شکست شاعر نومیدی نیست، حتی شاید با این شکست در امید گشوده شود. شاعر اگر نه همیشه لااقل در عصر جدید قربانی امید و آزادی بوده است. این یک حکم و نظر اجتماعی و جامعه‌شناختی نیست هرچند که اگر شاعر ناگزیر شود میان نومیدی و لاف و گزاف یکی انتخاب کند، نومیدی را برمی‌گزیند ولی شعر یک امر اجتماعی نیست بلکه اجتماع با شکست شاعر در شعر بنیاد می‌شود یا از فروپاشیدن رهایی می‌یابد به‌عبارت دیگر مردمان از شکست شاعر، شکست در زبان و نه در میدان مبارزه، به چیزی از آزادی و امید دست می‌یابند. شکست در زبان، تعبیر آشنایی نیست اما وقتی شاعر بتواند به مردمان مژده شادی آینده و امید فردا بدهد، زبان درد و دریغ می‌گشاید و این شکست اوست، من خوب درمی‌یابم که چرا آن شاعر گفت:

وقتی صدای حادثه خوابید / روی گور من بنویسند / جنگجویی که نجنگید / اما شکست خورد

شاعر جز این نسبت پوشیده و پیچیده، نسبت ظاهرتر و فهمیدنی‌تری با زبان دارد. شاعر ما در فصلی از این دفتر به زبان شفاهی غالب در زندگی مردمان با ما سخن گفته است. در میان متقدّمان چنین رسمی نبود و مثلاً در سراسر دیوان حافظ جز یک قطعه که به لهجه شیرازی سروده شده است، زبان، یکسره زبان مکتوب است. در زمان ما بعضی شاعران اشعاری به لهجه شهر خود سروده‌اند اما آنهمه شاید تفنّن باشد آیا شاعر ما نیز قصد تفنّن داشته است؟ گمان نمی‌کنم. حدس من این است که شاعر از زبان رسمی اداری و گفتارهای الکن موجود در زبان ما و مخصوصاً از مشاهده و ملاحظه بی‌نتیجه بودن یا کم‌اثر بودن آموزش زبان به تنگ آمده و به زبان شفاهی مردم که کمتر دست‌خوش تصنّع و تکلّف و آشفتگی و غلط‌گویی و غلط‌نویسی شده، رو‌کرده‌ است. مردم در حرف زدنشان الفاظ بی‌معنی و جمله‌های مبهم و ساختگی به زبان نمی‌آورند یا کمتر به زبان می‌آورند. زبان مکتوب کنونی یعنی زبان نثر ما غیر شعر نیست بلکه ضد شعر است و پروا نمی‌کنم که بگویم بهترین صورت این زبان را در روزنامه می‌یابیم. روزنامه‌نویسان همیشه متّهم بوده‌اند که زبان را به سوی شلختگی می‌برند اما اکنون روزنامه در قیاس با نوشته‌های رسمی اداری و حقوقی و علمی کمتر لفّاظی و تکلّف و غلط دستور و انشائی و ابهام دارد پس اگر شاعر به زبان محاوره پناه برده و درد خود را به زبان مردم بازگفته است، یک وجهش پشت کردن ما به زبان و بی‌روح شدن گفتارهای رسمی است. برای زبان فارسی فکری باید کرد اما زبان کمتر با تدبیر به صلاح می‌آید. زبان را شاعران به جایگاه خود و به حریم حقیقت برمی‌گردانند. من هنوز در شرایطی که هستیم، از فلسفه امید نبرده‌ام و بی‌فلسفه بودن را مصیبت می‌دانم هرچند که دیگر فلسفه را در سازندگی جهان کنونی چندان دخیل و مؤثر نمی‌دانم اما می‌دانم که زندگی بدون شعر هرچه و هرجا باشد، ملال و دل‌مردگی است. کسی که به انتظار شعر نشسته است،‌ چگونه از انتشار این دفتر شعر استقبال نکند؟

● در این ویرانه غربت

شعرهای سیدعبدالجواد موسوی

▪ رستخیز

(برای موعود همه امم)

پلک می‌زنی سپیده می‌شود

آسمان دوباره دیده می‌شود

قامت بلند و پر غرور کوه

در برابرت خمیده می‌شود

میوه‌های کالِ باغِ برزخی

با اشاره‌ات رسیده می‌شود

در رگ و پی فسردة زمین

خونِ عاشقی دویده می‌شود

از گلویِ زخمی ستم کشان

بانگِ سرخوشی شنیده می‌شود

قدرِ عالمان به عرش می‌رسد

گوشِ جاهلان کشیده می‌شود

وضعِ واعظانِ قوم دیدنی است

پردة ریا دریده می‌شود

تیر دشمنان به سنگ می‌خورد

مشکلاتشان عدیده می‌شود

هر چه مهره از سیاه و از سفید

بادرایت تو چیده می‌شود

آنچه زائد است نیست می‌شود

آنچه لازم است دیده می‌شود

حاصل کلام: آنچه هست و نیست

بار دیگر آفریده می‌شود...

زمرهٔ انجمن کبریا را از ما استغناست. نیکوتر آنکه بر سر روز بازار خود شویم و از آزار ارواح مکرم دیباچه دعوی فراهم نیاوریم زیرا به هرحالی:

«آن طرف احتیاج، انجمن کبریاست» بگذریم.

باشد که از زبان ترانه شنیده باشی؟

بیست تابستان رفت یا کمی کم از بیست

صد چمن خون دادیم خون‌بهامان با کیست

بر آن روز و روزگار و تاریخ بسی برآمد... یا کمی کم از سی برآمد و اینک بر آستانة یک قرن پارسی شاید که از رستاخیز انقلاب شعارها برگیرند و برگیریم و نصاب کار خلایق را به حساب هرکه هر چه لایق به دست چپ و راست ایشان دهیم تا معلوم همه باشد که «دیده گر بینا بود؛ هر روز روز محشر است»

و به‌ دیده و دیدار دیگر درنگریم که عاشورای حسینی اتمام حجت پنج تن محمّدی با زمرة اهل اسلام بود تا اتقیا و اشقیا و احرار پدید آمدند و با تمیزان،‌ میزان را کربلا و عاشورا یافتند تا به قیامت کبری. و این انقلاب خونین خمینی تذکار آن قرار و مدار قدیم عظیم است، تا کریم و غریم و مجاوران حریم به چشم سِرّ و سَر دانسته شوند و آن آثار و صنایع و بدایع که از ایشان درظهور آمده است به حبّه و خِرمن و خوشه، توشة راه قیامت آنان باشد و جمله خاک‌نشینان بدانند که «یک کف خاک در این میکده ضایع نشود».

باری می‌‌گویم که حساب و نصاب به‌شمار آخرین روز جهان فانی و نخستین روز جهان باقی این است که به اشارت و عبارت دانستی:

پلک می‌زنی سپیده می‌‌شود آسمان دوباره دیده می‌‌شود

قامت بلند و پرغرور کوه در برابرت خمیده می‌شود

میوه‌های کال باغ برزخی با اشاره‌ات رسیده می‌شود

در رگ و پی فسردة زمین خون عاشقی دیده می‌شود

از گلوی زخمی ستم کشان بانگ سرخوشی شنیده می‌شود

قدر عالمان به عرش می‌رسد گوش جاهلان کشیده می‌شود

وضع واعظان قوم دیدنی‌ست پرده ریا دریده می‌شود

تیر دشمنان به سنگ می‌خورد والخ .....

این بیت چند، شاهد آن معنی باشد تا اگر شعر قول اهل شهود است از شاعران نیز شنیده باشی و اکنون با خود دار که آنچه در پیش روی تست به اعتبار اول شهادت‌نامه کسی از ما به حق و حقیقت توحید و نبوت و ولایت و ترس و امید و روز قیامت است و از این کوچه‌گردی‌ها:

چو روز آیه بگردم گرد کویش

چو شو آیه به خشتی وانهم سر

هنگام کوچ را یادآور می‌شود و طبل و تبیره او به زبان عشیره او شعر اوست.

دیری‌ست شب نشسته و فردا نمی‌شود

چشمی به سمت روزنه‌ای وا نمی‌شود

ما بسته‌ایم بسته به زنجیر یکدگر

رفتن از این ستم‌کده تنها نمی‌شود

هرگز به مقصدی که بخواهد نمی‌رسد

آن قطره‌ای که ساکن دریا نمی‌شود

این نکته واضح است که تغییر سرنوشت

با کاشکی و شاید و امّا نمی‌شود

دو دیگر که به اعتبار سنجة دویم این‌ است پنجة در پنجه نفس و آرزو کردن و از میعاد گفتگو کردن و به زبان اشارت و کنایت عهدنامه نوشتن که حیات جز حقیقت و جهاد نیست و آن خرمنی بر باد نیست که در آتش عشق بسوزد.

دل که دریای خون نشه دل نیس

حیفه اسم دله به جز گل نیس

وقتی جز مرگ در مقابل نیس

اون که عاشق نباشه عاقل نیس

هر «منی» آرزوی «او» داره

هر کی دل داره آرزو داره

و اینک آمدیم بر سر سلسله حالی و مثالی شعر. شاید بیش از وصف شاعری بدانی که به نسبت عبارت و اشارت، به هزار قانون نبشته و نانبشته از اجمال و تفصیل و اکثار و اختصار و ایجاز و اطناب و آن کیمیاگری‌ها که این قوم دانند کلیّت کیهان و جهان را به جزوی برکشیدن، آنچنان که جزو مذکور، بر جمله آنچه بود و هست فزونی یابد یا چنین بنماید، و این یک لطیفه است و دو دیگر که شعر به‌قولی تجاوز است و تجانس نیست و این معنی را از منصور حلاج و آن گفت او که (من تجاوزم من تجانس نیستم) وام کرده‌ایم و از فعل صعالیک و شب‌روان و عیاران که چون اراده دل‌خواهی کنند البته به خواهش و سئوال از دری نجویند بلکه چون نسیم از روزنه بدر آیند و کام خویش بردارند و هنر چنین عشوه‌ساز شیوه‌گری‌ست که از روزنه چشم‌ها و گوشها به دلها و هوشها درآید و به‌رغم اراده صاحب سمع‌ ‌و بصر، چشم و گوشش برباید و بر هوشش غلبه کند و این دو صفت از صفات شعر جوهری به گوهر است و هر شاعری از این جمله نصیبی دارد و شاعر ازجمله این مردمان به روزگار ما کسی را بایستی گفت که این یافتن و بافتن را به شهادت ابیات و انواعی از سخن داشته باشد و شرح این سخن تماشای شاعرانه است که بیشتر مردمان دارند، به این سبب سخن شاعرانه را درمی‌یابند و دلبند ایشان است لیک شعر نمی‌گویند و در انواع و ابواب و اجزاء آن ممارست و تمرینی نداشته‌اند و این اگر هنر نباشد عیب نیست چنانکه شعر سرودن هم به روزگار ما ننگ نیست، لیکن بوده است ایامی که مردمان شعر را در خانه و عشیره خود و در ابنای خانمان خود دوست نداشته‌اند و در مراتب فزون‌تر انبیاء از شعر ممنوع بوده‌اند و در این معنی حکمت هاست.

سیدعبدالجواد موسویِ خراسانیِ مازندرانی سرایندة انواع سرودها از غزل و قصیده و مثنوی و رباعی و اشعار نیمائی و جز آن، از سلسله سادات البرز به روایت تاریخ ابن اسفندیار و تاریخ رویان و مازندران و آنچه درضمن آثار بزرگان آمده است یا در سیرة سادات نوشته شده است چون علویان به فرد و جمع، از قصه و تاریخ و افسانه و بر سری، آنهم تربت پاک و مزار شریف در دره‌ها و قله‌های بلند در یک جمله عزیزان خدای متعال بوده‌اند که از بدسگالی شیطان و شیاطین انس بدان برج و باروی خدائی پناهنده می‌‌شدند تا اولاً حافظ میراث و تراث آباء و اجدادی خود باشند و هم جان و مال و ناموس شجرة طیبه از ظلم و جور شجرة خبیثه مصون دارند.

سیدجواد کودکی و نوجوانی را در معیّت خاندان و پدر دانش طلب و مدرسه نشینِ خود در تربت پاک رضا علیه‌السلام به ثغر جوانی رسانید که انقلاب آمد و او به‌همراه برادران کهتر به عاصمه حکومت اسلامی به تهران آمدند و به‌قریحه سرشاری که ملک عظامی و عصامی ایشان بود مرتبتی ارجمند یافتند. عبدالجواد و عبدالرضای کهترین، ادب و سخن را سرمایه ساختند و سیدکریم به نقش و تصویر و آنچه بدان ماند روی نهاد و باشد که آنچه امروز از این سه تن در وجود آمده است نمونه‌ای از راهروی و کشش و کوشش قریحه‌های خداداد باشد و نه آنچه خداداد تلقی شود یعنی (باش تا صبح دولتش بدمد) و به‌گفته مرحوم عشقی:

شاید همین قریحه زیبا بیاورد

الواح به زگفته سعدی و انوری

سید عبدالجواد مهتر برادران موسوی ادیبی عاقل و فاضلی ارجمند است که در آب‌سالی‌ها و خشک‌سالی‌های کاه‌گیر و مفرط این سالها به خوبی برآمده است و از جد و هزل به میزان حکمت بهره می‌‌جوید و جوان‌مردی و نیک‌مردی را که دستور اهل هنر است پیشرو کار و بار و طلیعه لشکر بهار خود ساخته است. این مجموعه پس از سالی چند ترک گفت و سرودن فراهم آمده است لیکن به اعتبار آنچه گفته شد نوبر است و این حقیر محمدعلی معلم‌دامغانی خود داوطلب نوشتن این مقدمه بوده‌ام به شرط اینکه با یاری عبدالجواد نخستین دورة ادبیات منظوم انقلاب و ... را آماده کنیم و نیز بماند.

توفیق یار اهل معرفت باد

▪ نیست انگاری دینی

در این ویرانة غربت سلام آشنایی نیست

سعادت را فراز بام‌ها اوج همایی نیست

بیابان بی‌کران، دریا وسیع و آسمان بی‌حد

برای آن که دلتنگ است اما هیچ جایی نیست

به نیمه راه در طوفانی از تردید جا ماندیم

دلیل راهمان گم شد و حتی رد پایی نیست

پس از یک عمر نالیدن ز جور چرخ دانستیم

که درد زندگانی را به جز مردن دوایی نیست

غریو خستگان در کوهسار درد می‌پیچد:

خدایی هست؟ پاسخ سرد می‌آید ...

گدای حضرت جان شو، رها از جامه و نان شو

که سلطانی دل را حاجت برگ و نوایی نیست

فدای آن که با ما گفت: کل من علیها فان

پباله در کش و بگذر که عالم را بقایی نیست

● آتش و برف

(برای جلال آل‌احمد)

همه تن: رگ، همه رگ: خون، همه خون: جوش جنون

دم به دم دست و گریبان شده با چرخ حرون

رخ بر افروخته: آمیزه‌ای از آتش و برف

پاره خورشیدی از ابر سرآورده برون

مهر بخشندة عیسی بود با اهل کرم

قهر سوزندة موسی بود با زمرة دون

پیش از او ـ جلوة او ـ مردی مصداق نداشت

پس از او نیز ندیدیم کسی تا به کنون

بازتابی بود از زشتی از زیبایی

محض بی‌رنگی بود آن شبح آینه‌گون

مهر باطل زد بر نقش همه مدعیان

نشود باطل نقشش نه به سحر و نه فسون

کوه بود اما چون برگی از شاخه فتاد

مرد را از پای می‌اندازد درد درون

نه چون او مردی آمد نه چون او مردی رفت

بعد از این نیز نمی‌آید از پرده برون

● نیمی کودک و نیمی دیوانه

(یوسفعلی میرشکاک)

سرایندهٔ جوان روزگاری سخت شتابزده بود و درپی همین شتابزدگی سالها پیش از عطای سوفیا گذشت و شعر را رها کرد... سالها رفت و شتابزدگی اندک اندک جای خود را به تحمل و تأمل سپرد... ایلیا که آمد عطای سوفیا از سرگرفته شد، چندانکه من به شگفت آمدم. سوفیا همواره با کودکان خود همراه است، زیرا گواه عصمت اویند... سراینده همراه با کودک خود کودکی از سرگرفت تا بتواند در ساحت سوفیا بندگی کند... این دفتر نخستین حاصل آشتی سوفیا با سراینده است... گاهی اشعار این دفتر گواهی می‌دهند که سوفیا دیدار نموده و پرهیز کرده است و سراینده با سماجت «مصرع نخست» را تبدیل به غزلی کرده یا... اکنون سراینده به درویشی و درد درویشانه گردن نهاده است و از آنجا که می‌داند و می‌بیند برترین قلندران و درویشان کودکانند، بیشتر به بندگان سوفیا نزدیکتر می‌شود و کمتر با فریب‌خوردگان جهان سایه‌ها می‌نشیند... سراینده اکنون می‌داند تا شاعری دیوانه نباشد کودک نمی‌شود و تا کودک نباشی از شعر حقیقی خبری نیست. اکنون سراینده نیمی کودک نیمی دیوانه، گه‌گاه یاد روزگار شتابزدگی خود می‌افتد و روزکی چند در پوستین خود و دیگران... امّا رشته کار در دست سوفیاست، در کودک می‌نگرد و سخن خود را در گوش جان دیوانه زمزمه می‌کند و شاعر زبان می‌گشاید:

به کابوسی بدل شد خواب فروردین

زمین پژمرده سقف آسمان چرکین

زلال جویباران شهد زهرآگین

«درختان اسکلتهای بلور آجین»

درین تقدیر خاموشی درین بیداد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد ازباد

سواری نیست، مردی نیست، جنگی نیست

حنای عاشقان را آب و رنگی نیست

به دریاهای خون عزم نهنگی نیست

خیال ماه را شوق پلنگی نیست

خیال و عزم و عشق و جنگ رفت از یاد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

نشان عمر را تنها نفس مانده

پر پرواز در کنج قفس مانده

از آن باغ پر از گل خار و خس مانده

وزان عشق اهورایی هوس مانده

نه شوری مانده در شیرین نه در فرهاد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

چه تاریکند فرداهای بی‌رویا

نشان ماه و عکس مهر ناپیدا

در آن طوفان طاقت سوز بی‌پروا

چه خواهد کرد با بی‌جامگان سرما

به فرداهای غمگین خاطر ناشاد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

دل از کف رفت امّا آرزو باقی‌ست

به سینه داغ محرومی و مشتاقی‌ست

سرود وصل از ما نیست، الحاقی‌ست

به ساغر خون دل باید که غم ساقی‌ست

سر خمخانه و ساقی سلامت باد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

شعر از نیست انگارانه شدن مناسبات جهان امروز و فردا خبر می‌دهد و از اینگونه شعرها در دفتر سیدعبدالجواد موسوی کم نیست... امّا چه باک؟ بگذار جهان و مناسبات آن هرچه بیشتر نیست انگارانه شود، تا هنگامی که رستخیز سلسله سوفیا دائر مدار بودن و شدن ایمانیان است، از نیست انگارانه تر شدن جهان باکی نیست. یکی دیگر از عرصه‌های جولان سراینده ساحت شعر آئینی است و امید می‌رود که یکی از چهره‌های درخشان شعر آئینی آینده ایشان باشد. اشعاری که در منقبت ایزدیان و آسمانیان سروده است، گواه این مدعاست. برخی از این اشعار به اصطلاح شکسته است (به زبان محاوره سروده شده) و همین شکستگی زبان نشان می‌دهد که سراینده با زبان قاعدة جامعه آشناست و از قدرت تصرف در ازدحام نفوس برخوردار:

همیشه خوندنی بوده سرگذشت پهلوونا

منتهی یه چیز دیگه‌اس پهلوون قصّة ما

پهلوونی که مثالش نه تو قصه‌س نه تو یاده

مادر فلک هنوزم یکی مثل اون نزاده

پهلوون قصة ما آبروی عاشقا بود

مثل دریا پرتلاطم مثل خورشید بی‌ریا بود

یه نگاه عاشقونه‌اش به همه دنیا می‌ارزید

رو زمین که پا شومی داشت پشت آسمون می‌لرزید

تو دلش هزار تا چشمه تو نگاش هزار تا خورشید

غصه‌هاش مال خودش بود هیشکی اشکاشو نمی‌دید

ولی آخر ای قصه یه جور دیگه رقم خورد

تو یه جنگ نابرابر همه چی یهو بهم خورد

یه روزی تو ظل گرما میون یه دشت تفته

اونجای قصه که دشمن جلوی آبو گرفته

یه صدای بچه‌گونه می‌گه: آی! ما تشنه‌مونه

هیشکی نیس تو این بیابون به ما آبی برسونه

روایتی که سراینده از حضرت باب‌الحوائج در مقام سقای کربلا و پهلوان قصه‌های آئینی ارائه می‌کند، روایتی تازه است و از چشم‌اندازی نو برخوردار. همین چشم‌انداز بدیع نشان می‌دهد که سوفیا فرزند خود را تنها نخواهد گذاشت و فرزند نیز جز در پرتو عشق به اهل بیت علیهم‌الصلو۶۵۳۴۰;‌والسلام زبان نخواهد گشود. زبانی که فراز و فرود بسیار دارد و این لازمة شعر سوفیایی است و همچون جان دلیر دیوانگان عشق به هر سویی حمله می‌برد و به هر چیزی چنگ می‌اندازد... من اگر زنده بمانم وگرنه... در انتظار دفترهای دیگر این سراینده خواهم نشست، زیرا تقدیر من انتظار ناموران و سرآمدان ساحت انتظار است. عبدالجواد موسوی «زمان گو» نیست ولی می‌داند که دیر یا زود هنگامة آزمون بزرگ فرا می‌رسد، بنابراین خاموش نخواهد ماند. سوفیا می‌فرماید: «از آن ماست» پس فرصت‌ها در کمین دارد و آن به که من به تماشای این کماندار بسنده کنم و به داوری در باب تیرهایی که پرتاب کرده است نپردازم، زیرا ردپای سوفیا را می‌شناسم و می‌دانم که فردای دیگر و فرداهای دیگری نیز در کارست. اگر در این دفتر گاه به ساده‌ترین صورت و گاه به بغرنج‌ترین شکل، دردهای فردی و جمعی در کسوت زبان شکسته یا پیوسته نمودار می‌شوند، گمان نباید برد که همین است و دیگر هیچ... سیدعبدالجواد‌ موسوی روز به روز شاعرتر می‌شود، زیرا در عهد با سوفیاست. و من امیدوارم که عهد او هر روز تازه‌تر و محکم‌تر شود که هرچه هست و هرچه خواهد بود، در ساحت این عهد آشکار خواهد شد. چنین باد.

● تقدیر خاموشی

(تقدیم به مهدی اخوان ثالث)

به کابوسی بدل شد خواب فروردین

زمین پژمرده سقف آسمان چرکین

زلال جویباران شهد زهرآگین

«درختان اسکلت‌های بلورآجین»

در این تقدیر خاموشی در این بیداد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

سواری نیست، مردی نیست، جنگی نیست

حنایِ عاشقان را آب و رنگی نیست

به دریاهای خون عزم نهنگی نیست

خیال ماه را شوق پلنگی نیست

خیال و عزم و عشق و جنگ رفت از یاد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

نشان عمر را تنها نفس مانده

پر پرواز در کنج قفس مانده

از آن باغ پر از گل خار و خس مانده

و زان عشق اهورایی هوس مانده

نه شوری مانده در شیرین نه در فرهاد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

چه تاریکند فرداهای بی‌رویا

نشان ماه و عکس مهر نا پیدا

در آن طوفان طاقت سوز ِ بی‌پروا

چه خواهد کرد با بی‌جامگان سرما

به فرداهای غمگین خاطر ناشاد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد

دل از کف رفت اما آرزو باقی ست

به سینه داغ محرومی و مشتاقی ست

سرود وصل از ما نیست، الحاقی ست

به ساغر خون ِ دل باید که غم ساقی ست

سر ِ خمخانه و ساقی سلامت باد

نه برگ از برگ می‌جنبد نه باد از باد



همچنین مشاهده کنید