چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
نگاهی به کتاب شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم
سالها پیش در پیادهروی غرقِ مه یکی از خیابانهای لندن، از یک دستفروش کتاب کوچکی خریدم با جلدِ چرمی مشکی که عنوان آن را کلمهٔ طلائی ظریف تشکیل میداد: عاشقانههای پابلو نرودا. کتاب را که باز کردم، مه تا دستهایم پائین آمده بود و پخش شد روی اولین غزلواره که بیهیچ مقدمهای شروع میشد. به انتهای کتاب رجوع کردم، مؤخرهای هم در کار نبود. اثری هم از نام مترجم نیافتم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً نرودا خود انگلیسی میدانسته و عاشقانههایش را به این زبان هم سروده است. از قضا آن روز، همان زنگ اول، درس ادبیات داشیتم و من سؤالم را با استاد در میان گذاشتم. با تعجب نظرش را شندیم که میگفت: اولاً نرودا هرگز شعری به انگلیسی نسروده؛ بهعلاوه دلیلی ندارد که روی جلد، نام مترجم ذکر شود. مترجم کارگزار مؤلف است. اگر از فروتنی بوئی برده باشد نباید اجازه دهد نامش روی جلد بیاید چون این او نیست که در کالبد کلمات روح دمیده. کار مترجم فقط رساندن حرفهای این کلمات جاندار به خوانندگان است. یعنی چیزی در حد نامهرسان.
از این اظهارنظر خشک، سرد و بیاحساس جا خوردم. من شخصاً نمیتوانم حتی نسبت به دستهائی که دیوارهای خانهام را رنگ میزنند بیاعتنا باشم و فقط فرچه را ببینم که بالا و پائین میرود. با این همه این اظهارنظر استاد، ناخودآگاه در من اثر کرد. طوری که وقتی شروع به خواندن اشعار ترجمه شدن نرودا کردم تصمیم گرفتم هیچ احساس مسئولیتی نسبت به مترجم نداشته باشم و با خودم گفتم: خب! حالا وقت آن است پاکتی را که پستچی آورده باز کنم و با نرودا در خلوتم تنها باشم. با خواندن نخستین مصراع از غزلوارهٔ دوم، همهٔ مقاومتم را از دست دادم. بیاختیار سپاسگزار مترجم شدم که مرا با شاعری چنین شوریده و عاشق آشنا کرده است. چطور میتوان نسبت به کسی که دوستی از یاد نرفتنی را به ما معرفی کرده بیاحساس باشیم و او را واسطهای ساده در حد پستچی بدانیم که به وظیفه خود عمل میکند و مستحق انعام هم نیست!؟
خواندن غزلوارههای بعدی شیفتگی مرا به نرودا دوصد چندان کرد. در دل گفتم: جایزه نوبل نوشجانت! نیز محبت و ارادت مفرطم را به مترجم افزود. بهخصوص که مترجم، لحنی چنان ملموس و آشنا را برای بیان کلمات نرودا انتخاب کرده بود که من احساس میکردم دارم از غزلیات دلسوخته و شوریدهٔ شکسپیر میخوانم اما با شکل و شمایل شعر نو. به راستی که ترجمه خوب، نه کمله به کمله است نه شعر به شعر. از قلبی به قلبِ دیگر سرایت میکند، فقط با زبانِ عشق.
بگذریم از این حکایت طولانی که چطور ناشر را و سپس آدرس مترجم را یافتم و با خوشبوترین گل سرخی که در گلفروشی محل سکونتم پیدا میشد به دیدارش شتافتم. البته در گورستان. زیرا او یک سال پیش از تولد من درگذشته بود. حیف است این را نگویم که ناشر ضمن در اختیار نهادن اطلاعاتی از زندگی اسفناک مترجم اشعار نرودا یادآوری کرد که او هرگز به خود اجازه نمیداد نامش را در کنار نام شاعر بیاورد و این قابل توجه مترجمان شهیرِ مملکتِ ما که گاه اسمشان درشتتر و رنگینتر از نام مؤلف و شاعر بر روی جلد کتاب ظاهر میشود و در مصاحبههائی که میکنند ادعاهایشان، شهرت و محبوبیتِ مؤلف و شاعر را تحتالشعاع قرار میدهد!
فراموش نمیکنم حدود یکی دو سال پیش در یکی از روزنامههای ستونی به بازخوانی متون کلاسیک ایرانی اختصاص یافته بود (چه کار خوبی) و زیر آن اما بهجای نام نویسنده متن، فقط نام ویرایشگر متن ذکر میشد و چون ویرایشگر، شهرتی بهعنوان نویسنده داستانهای کوتاه و رمان داشت، برای بسیاری از دانشجویان من این سوءتفاهم پیش آمده بود که نویسنده آن شاهکارها همانا خود اوست!
به هر حال بعدها این احساس غریب به مترجم انگلیسی اشعارِ نرودا را که کم از عشق نداشت، نسبت به بعضی مترجمان دیگر نیز پیدا کردم. مثلاً زمانی که کتاب گفتوگو با کافکا، نوشته گوستا یانوش را خواندم، مترجم آن فرامرز بهزاد را یکی از بهترین دوستان خود میدانم. او بود که مرا با این نویسندهٔ انسان و منزه آشنا کرد. اگر سعادت آشنائی با کافکا را پیدا نمیکردم، کلمهٔ اخلاص و عدالتخواهی برایم همیشه در حد کلمه باقی میماند، تهی از هر معنا و مصداق.
شاید بهترین نامی که میتوان به این احساس غریب نسبت به مترجم داد، همدردیست. آری، همدردی، گوستاوفلوبر در نامهای به دوستی مینویسد: من نه عشق میخواهم نه دوستی. نه مقام و نه منصب و نه شهرت و ثروت. تنها، همدری، آری همدردی، این چیزیست که هرچه از آن داشته باشیم باز هم کم داریم.
ما با مترجم کتاب قصه یا شعر دلخواهمان، احساس همدردی میکنیم. او با گزینش و ترجمهٔ شعر یا قصهای که برملا کنندهٔ درد و رنج ماست و گاه تسکین دهندهٔ آن، در واقع همدردی خود را به ما نشان میدهد و همین نکته باریکتر از مو، را دلبستهٔ او میکند.
مثلاً در برگزیدهٔ اشعار آنا اَخماتوا که مترجمِ عزیز آقای احمد پوری آن را به فارس برگردانده، من توانستم در کمال ناباوری حتی زخمهای گم و ناپیدایِ روحم را پیدا کنم و راز دلشورههای نهانم را بفهمم. در حالی که در هیچ یک از گزینهها و ترجمههای دیگر از همین شاعر، به چنین حسی نرسیده بودم. برعکس، از آنجا که هیچ ارتباطی با شعر او پیدا نمیکردم همیشه این سؤال برایم پیش میآید که علت شهرت و موفقیت این شاعره روسی چیست؟
وقتی ترجمههای بیژن الهی را از لورکا خواندم او را شاعری عمیق و غمناک یافتم و ترجمههای احمد شاملو، لورکای دیگری را به من معرفی کرد: شاعری بس سودائی و عاصی. و من هر دو لورکا را دیوانهوار دوست داشتم و دارم.
میخواهم بگویم به تجربه به این نتیجه رسیدهام که خصوصیات روحی مترجم، فراتر از مهارتها و دانش زبانی او، تعیین کنندهٔ زیبائی و حس انگیزی ترجمههای او از یک زبان دیگر است. هرچه خصوصیات روحی او به خصوصیات انسان تنها و تشنهٔ درون ما بیشتر باشد، ترجمههای او همدردانهتر و تأثیرگذارتر میشود.
این به نوعی همان اعتقاد معروف است که مترجم شعر باید خود، شاعر باشد یا دغدغهٔ شعر داشته باشد. من نمیدانم فریده حسنزاده خود شاعر است یا نه، اما نگاهی به دستآوردهای او نشان میدهد که دغدغهای جزء شعر ندارد. بعد از مجموعهٔ اشعارِ زنان جهان که مرا با زیباترین و شوریدهترین انسانهای همهٔ دورانها آشنا کردند و از من آدمی نو با عالمی دیگر آفریدند، حالا چند روزیست که کتاب شعر آمریکای لاتین دستم است.
در نشریه هفتگی کتاب هفته، توصیهای خواندم از سیدعلی کاشفی خوانساری که میگفت: وقتی کتاب میخوانید، نظرتان را حتی اگر شده دو خط دربارهٔ آن بنویسید و بفرستید برای روزنامه یا مجلهای که میخوانید. از همین راه به ترویج کتاب و کتابخوانی یاری میرسانید.
من در آغاز میخواستم فقط در دو کلمه راجع به کتاب شعر آمریکای لاتین بنویسم:
تو آن همدمی که با او سخن میگویم
به گاه تنهائی ناگاه
(از ص ۲۰۰ کتاب)
اما احساس کردم حداقل بهعنوان مدرس ادبیات معاصر غرب باید حرف بیشتری داشته باشم. بورخسِ این کتاب، از هزار توی سرگشتگی بیرون آمده است. مرا گیج نمیکند. پیرمرد نابینائیست که صمیمانه با خواننده از ملال جانکاه ادبیات درددل میکند. افکار فلسفی پاز به سادگیِ پرسشهائیست که شبهای بلند تابستان در ذهنِ کودکانِ خیره در آبیهای آسمانِ پرستاره نقش میبندد. نرودا اینجا از همیشه عاشقتر است. آنقدر از ته دل دوست میدارد و زلال و بیپیرایه میسراید که شعر گفتن را برای ما به راحتیِ باریدن یا وزیدن جلوه میدهد. خولیو کورتاسار، به جذابیت پدربزرگهای مؤمن خودمان، از قضا و قدر حرف میزند. بلندنظریِ ارنستو کاردنال، این کشیشِ شاعر، چشمهای ما را میشوید، وادارمان میکند به قول سهراب سپهری جورِ دیگر ببینیم. به لطف او مریلین مونروها را نه زنانی عاشقپیشه و شهرتطلب، که انسانهائی مغموم، معصوم و شوربخت مییابیم، سخت نیازمند دعا. خورخه کاررا آندراده، این سیاستمدار و فیلسوف بزرگ، با شفافیتی عظیم، زندگی ساده و خوبِ خرگوش را به رخ انسانِ بیگانه با خود میکشد. و کارلوس دروموند دِ آندراده از زبانِ یک گاو، اعمال و حرکات آدمهای متمدن را وصف میکند تا پوشالی بودن اهداف و آمالِ آنها را نشان دهد. شاعرانِ دیگر هر یک، حرفهائی دارند که تکتک آنها را برای ما به دوستانی از یادنرفتنی تبدیل میکنند و این را من مدیون روح شاعرانهٔ مترجم هستم...
یک گلدانِ یاسِ صبور، سالهای سال است که تابستان و زمستان، همدم و همدردِ شبهایِ تا سحر بیدارِ حیاط کوچکِ خانهٔ ماست. عطر گلهای آن را از راهِ دور تقدیم میکنم به مترجم شعر آمریکای لاتین و دیگر مترجمانِ محبوبم، به حرمتِ احساسِ غریبی که نسبت به آنها در دلِ خود احساس میکنم.
ترجمهٔ فریده حسنزاده (مصطوفی)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست