سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

بحری كه در كوزه نگنجد


بحری كه در كوزه نگنجد

میلان كوندرا در كتاب هنر رمان می گوید نویسنده ساختمان زندگی خود را برهم می ریزد تا از آجر هایش داستان و رمان بسازد و بیوگرافی نویسان و منتقدانی كه آثار نویسنده را زیر و رو می كنند تا با آجر هایش ساختمان زندگی خصوصی نویسنده را از نو بسازند, در واقع كار برعكس و وارونه نویسنده را انجام می دهند و رشته های نویسنده را از نو پنبه می كنند

در داستان كوتاه «نیروانای من»، كه یكی از معدود داستان های هوشنگ گلشیری است كه در آن حرفه روایت كننده داستان نویسندگی است، راوی می گوید: «سئوال می كنند كه ادبیات مثلاً به نظر شما چی است؟ بعد آدم مجبور می شود توضیحاتی بدهد... اما من دیگر از این مرحله گذشته بودم كه بخواهم در یك نشست، لباسی را كه یك روز تن پوش عریانی ام كرده ام، تار تار كنم.» و ادامه می دهد: «دیوار و سقف خانه من همین ها است كه می نویسم، همین طرز نوشتن از راست به چپ است، در این انحنای نون است كه می نشینم و سپر من از همه بلایا، سركش كاف یا گاف است.»

آنچه این دو نویسنده به زبان ادیبانه بیان می كنند این است كه برای یافتن غایت نویسنده به اثر مراجعه كنید، تمام داده ها در اثر ادبی است. برای كشف نویسنده، بیهوده به دنبال شرح حال نویسان و روانشناسان و جامعه شناسان و منتقدان راه نیفتید. با این همه در مجلس یاد بود نویسنده ای شهیر، چه می توان گفت از خاطرات خصوصی كه به ساختمان اثر، آسیب نزند و «لباس تن پوش عریانی» را تار تار نكند؟علاقه من به گلشیری و آثارش حدیث عشق در اولین دیدار نبود. اولین آشنایی از طریق فیلم «شازده احتجاب» صورت گرفت. ما كه در آن موقع به پیروی از دستورات ادبیات متعهد و «رئالیسم سوسیالیستی» خود را موظف می دیدیم كه برای محتوا- و آن هم تعبیر خاصی از محتوا- بیش از فرم ارزش قائل شویم، نمی دانستیم این فیلم و داستان آن را در چه قالبی بگنجانیم. از طرفی شازده و اجداد بی رحمش، بی شك به طبقه خاصی تعلق داشتند و این فیلم را به تعبیر آن وقت های ما سیاسی و با محتوا می كرد.ولی در عین حال، مثلث شازده و فخری و فخر النساء را نمی شد به هیچ پیام و محتوای سیاسی تقلیل داد. هیچ شخصیت زحمتكش ایده آل و شریفی هم در كتاب نبود و زحمتكشان هم مثل باقی شخصیت ها، پر از عقده و كینه و ترس و یاس بودند. در حقیقت سال ها وقت لازم بود تا با كشف تدریجی انسانیت خود، كه سرشار از نقطه ضعف ها است، به عمق انسانیت شخصیت های لایه به لایه شازده احتجاب و حكمت تكنیك به قول خود گلشیری «احضار ارواح خبیثه مردم» او، پی در این میان، ما با خود گلشیری دوست شده بودیم. برادرم اردوان از گلشیری برای تدریس در كلاسی دعوت كرده بود و مثل همین جا، سخنرانی ها به مهمانی و معاشرت منجر شده بود. گلشیری كه چندان از ما مسن تر نبود، ریش سفید جمع بود. در همان دوره ها و مهمانی ها با همسر فعلی خود آشنا شد و پس از ازدواج هوشنگ و فرزانه، ما دوست خانوادگی شدیم. گلشیری می خواست از طرز فكر و خلقیات ما غرب رفته ها سردر بیاورد، چون یك پای نوشته اش در ادبیات مدرن غرب بود. پای دیگرش در ادبیات كلاسیك فارسی بود كه بسیار خوب می دانست و با مهربانی، سعی می كرد به ما هم یاد بدهد. گلشیری روحیه طلبگی و معلمی هر دو را به حد اعلا داشت و در نوشتن هم به آموختن و آموزش گوشه نظری داشت. «ما می نویسیم تا بدانیم چه می گذرد.»به این ترتیب سال های سال، در میان بمباران و موشك باران، یكشنبه ها دور هم جمع می شدیم و حافظ و شاهنامه و تاریخ بیهقی می خواندیم و گلشیری معلم مجانی و رفیق و همدممان بود. هوشنگ نه تنها اشتباهاتمان را در جلسات فارسی خوانی توضیح می داد و تصحیح می كرد، بلكه برای هر كدام كه قلم به دست می گرفتیم و سلانه سلانه راه می افتادیم، ویراستار بی جیره و مواجب و پرحوصله متون می شد. به قدری در رفتار بذله گو و صمیمی و خاكی و مهربان بود كه آدم به كلی یادش می رفت كه در حضور صاحب سبك ترین نویسنده ایران دارد اظهار لحیه می كند. این لطف و سخاوت گلشیری تنها شامل حال دوستان نزدیك نبود. همیشه حاضر بود كه برای نویسندگان جوان از وقت و دانش خود مایه بگذارد. همیشه كلاسی، یا یك كارگاه نویسندگی در گوشه ای به راه بود. همیشه به قول خودش بی «حق البوق».در این شب های فارسی خوانی، كم كم متوجه می شدم كه پروای اصلی هوشنگ در زیر و رو كردن متون كلاسیك فارسی عمدتاً نه یافتن تم (درونمایه) بود و نه حتی صیقل دادن به نثر فاخر متشخصی كه اختراع خودش بود. آنچه از این متون _ به زعم خود- می خواست، كشف ساختمان روایت شان بود. حالا كه در غرب ساختمان خطی داستان گویی را بهم ریخته بودند، هوشنگ به جای تقلید از آنها می خواست پای خود را جای پای سنتی در ایران بگذارد كه منطق روایتش، خطی نبود. در قصص ایرانی و مذهبی، در كتب تاریخ و تذكره ها، هوشنگ گلشیری به دنبال ساختمان مطلوب قصه مدرن ایرانی می گشت. اگرچه كه در سی و دو سالگی، در شازده احتجاب، این ساختمان را كشف كرده بود، باز به دنبال اعتلای كشفش بود. پروای اصلی گلشیری و نبوغ او در یافتن راز فرم یا منطق روایی بود.

بدی این كه آدم هوشنگ گلشیری و نویسنده شازده احتجاب باشد این است كه آدم را تا ابد با خودش مقایسه می كنند. آدم كتاب هایی به زیبایی «بره گمشده راعی»، «حدیث مرده بر دار كردن آن سوار كه خواهد آمد»، می نویسد و یا «پنج گنج»، كه مثل خمسه نظامی حقیقتاً گنجینه نادری در ادب فارسی است و مردم می گویند: «به خوبی شازده احتجاب نیست». نمی گویند كه اگر چهل سال وقت بین بوف كور و شازده احتجاب فاصله بود، شاید باید باز چهل سال از شازده احتجاب تا شاهكار بی نقص بعدی انتظار كشید. وقتی او را با بهترین اثر خودش مقایسه كنند، از زیبایی نثر شوكه نمی شوند وقتی می نویسد:«مقصودش شاید این بود كه چه خوب كه آن طور نیست كه در اوپانیشادها آمده است. آنجا كه آمده است، آنها كه به قربان ها و خیرات بر عالم ها ظفر یافته اند و نظر بر نتیجه اعمال داشته اند بعد از گذشتن تن به موكل دود می رسند و موكل دود آنها را به موكل شب می رساند، موكل شب به موكل ایام نقصان نور ماه می رساند و او به موكل شش ماهی كه آفتاب به جانب جنوب میل می كند و او به موكل ارواح پدران و او به ماه می رساند و در آنجا خدمت فرشتگان می كنند و چون نتیجه اعمال نیكشان تمام شود به بهوت آكاس می آیند و از بهوت آكاس به باد و از باد به باران و از باران به زمین می رسند برای جزای اعمال كه به مدت عمر واقع شده است در جهنمی كه در این عالم است می آیند و در آنجا به صورت كرم و پروانه و سگ و مار و عقرب خواهند بود و می چرخند و می چرخند از تولد به لیلی و از لیلی هاشان به خاك و باز از شب به ایام نقصان نور ماه و به شش ماه دوم سال تا برسند به بهوت آكاس و به باد و باران و به زمین و باز زاده شوند تا به صورتی دیگر بیایند، با این همه هر روز عصر می دیدمش نشسته بر پله های جلوی خانه خودش، عصا را ستون دو دست كرده، پیشانی بر این یكی دست نهاده، تا حتی دیگر نگاه نكند.»گلشیری عمری برای آزادی بیان، با چنگ و دندان جنگید. این روز ها كه همه از آزادی بیان دم می زنند ولی اكثراً تنها آزادی بیان خود و موافقان خود را مد نظر دارند و بیان مخالف دیگران را گاه حتی با چماق و گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده پاسخ می دهند، ذكر خاطره ای از سعه صدر گلشیری در مواجهه با خرده گیران را بی مناسبت نمی بینم.

سال ها پیش وقتی نقد تند و تیزی بر بره گمشده راعی نوشتم، هیچ مطلبی در جایی به چاپ نرسانده بودم. در یكی از مهمانی های دوستانه نوشته خود را به گلشیری نشان دادم. گلشیری همان جا نشست و نوشته مرا خواند و به شوخی گفت: «بارك الله، پنبه مرا می زنی!؟» و بعد پیشنهاد كرد كه آن را در نقد آگاه كه جزء هیات دبیرانش بود به چاپ برساند. من كه هرگز انتظار چنین عكس العملی را نداشتم، ذوق زده دیدم كه گلشیری مطلب را تا كرد و در جیب خود گذاشت و آن را بدون یك كلمه پس و پیش، در شماره بعد نقد آگاه درآورد. پس از آن مرا با خود به جلسه هیات دبیران برد تا درهای فعالیت ادبی را به روی یك استعداد احتمالی باز كرده باشد. انگار كه نقد همه تعریف و تمجید بود.بعد ها فكر كردم كه شاید این رفتار بی تعصب و مهربانانه گلشیری بی حكمت هم نبود و مثل سعدی كه به مردی كه پس قفایی بر او زد صد دینار بخشید و مرد این بار به طمع دینار بیشتر، به امیر شهر پس قفا زد و رفتار بسیار خصمانه تری دید، بی شك سخاوت گلشیری بی تاثیر در این نبود كه بعد ها بی محابا نقد بر آثار كسانی بنویسم كه از انتقاد هیچ خوششان نمی آید و نقد و منتقد را هرگز نمی بخشند. تا آنجایی كه به من و گلشیری مربوط می شود، بسیار افسوس می خورم كه چرا هرگز در زمان حیات گلشیری كلمه ای در تائید خود و آثارش ننوشتم، حتی اگر گلشیری به آن نیازی نداشت و اصلاً این جزء خواص و صفات بحر ها نباشد كه در كوزه ها بگنجد.

فرشته داوران