یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

سرخ اناری!


سرخ اناری!

لب حوض نشسته بود و دستش را کرده بود توی آب. ماهی قرمزها دور انگشتانش جمع می شدند، پسرک مور مورش می شد و می خندید.
زن از توی اتاق بیرون آمد. یک پلاستیک انار سرخ دستش بود که ریخت داخل …

لب حوض نشسته بود و دستش را کرده بود توی آب. ماهی قرمزها دور انگشتانش جمع می شدند، پسرک مور مورش می شد و می خندید.

زن از توی اتاق بیرون آمد. یک پلاستیک انار سرخ دستش بود که ریخت داخل حوض. انارها چرخ می خوردند و ماهی ها دور انارهای قرمز می رقصیدند.

زن گفت: «پسرم اینا رو تمیز بشوی، شب مهمان داریم.»

می دانست شب پدر بزرگ و مامانی، مهمانشان بودند. یکی از انارها را برداشت تا بشوید. یاد لپ های عمو یعقوب افتاد، قبل از این که شهید شود.

یادش آمد هر وقت مامانی به عمو یعقوب می گفت:

«وقتشه واست آستین بالا بزنیم!» لپ های عمو یعقوب سرخ اناری می شد. مثل انارهای توی حوض.

دلش می خواست همان وقت عمو یعقوب می آمد و دوباره بغلش می کرد. می بوسیدش و روی هوا دورش می داد...

توی فکر بود که ماهی قرمزها، دستش را دوباره بوسیدند. فکر کرد لپ های ماهی قرمزها هم مثل لپ های عمو یعقوب، سرخ شده است. حس کرد ماهی ها را تا حالا این قدر خوشگل ندیده است. برایشان دست تکان داد.

ماهی ها دور انارها می چرخیدند.

مژگان عابدینی