شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

فرایند دیالکتیکی تاریخ


فرایند دیالکتیکی تاریخ

خدا در لحظه ی آفرینش انسان به چه می اندیشیده

خدا در لحظه ی آفرینش انسان به چه می اندیشیده؟

خب وقتی خوندمش یه جورایی ذهنم درگیر شد ، اول یاد طرزفکری افتادم که در این چند سال اخیر در این باره داشتم ، این که فکر می کردم فلسفه ی خلقت انسان « دوست داشتن » بوده ، یعنی این که خداوند احساس تنهایی می کرده و به یه دوست نیاز داشته تا او رو خوب بشناسه ، در بخش حرفهای مذهبی مفصل تر دربارش حرف زدم ، البته این بنیادی ترین تفکر من درباره ی زندگی هم بود.

اما الان فکر می کنم مسئله پیچیده تر از این حرفهاست. به یه دیدگاه های تازه تری رسیدم که اونرو با الهام از اندیشه ی هگل درباره ی داستان روح گرفتم. اجازه بدین اول این داستان رو از زبان حسین بشیریه براتون نقل کنم بعد برداشت خودم رو می نویسم:

« فلسفه ی هگل داستان فرآیند روح است. روح طبیعت و تاریخ را از خود آفرید و خود به شکل عینیات طبیعی و نهادهای تاریخی درآمد و بدین سان در مکان و در زمان توسعه یافت و از خود بیگانه شد. هدف روح ان بود که خود را بشناسد و به خودآگاهی برسد. پس درباره خود به شکل طبیعت و تاریخ به تامل پرداخت. اما در بین پدیده های طبیعی و تاریخی تنها انسان می توانست ماهیت روحانی ناآگاه طبیعت و تاریخ را دریابد. پس روح در انسان به خودآگاهی مطلوب خویش می رسد. انسان باید جهان را به عنوان روح از خود بیگانه شده دریابد. روح خود ِ از خود بیگانه {شده ی} خویش را باز در می یابد و بدین سان بر طبق دیالکتیک هگل فرآیند بیرون بودگی روح به بیگانگی و سپس به نفی آن از طریق عمل شناخت می انجامد. خودشناسی روح در طی تاریخ افزون می شود و نهایت این فرایند دستیابی روح به شناخت مطلق خویش می رسد ».

تاریخ اندیشه های سیاسی قرن بیستم/حسین بشیریه/جلد اول: اندیشه های مارکسیستی/تهران: نشر نی ، ۱۳۷۶ ، ص ۱۲۸.

خب حالا می رسیم ، به ایده ی تازم ، بیاین سیر تاریخ رو از گذشته های دور تا به عنوان حال فرایند تحول دو داستان مختلف در نظر بگیریم. داستان تکوین « خرد » و داستان تکوین « احساس ».

این دو داستان مختلف در فرایند تاریخ همینجور که بشریت داره به پیش می یاد ، در حال تحول و تغییر هستن و این تحول از طریق انسانها و در درون جوامع انسانی اتفاق می افته ، در درون موجودیت های انسانی هست که این دو داستان ، در یک فرآیند دیالکتیکی به نفی همدیگه می پردازن ، تا به ایده های تازه ای برسن ...

دیالکتیک رو که می دونین چیه دیگه؟ دیالکتیک بطور خلاصه اینو می گه ما هر اندیشه یا طرزتفکری که درباره ی زندگی داشته باشیم ، خود به خود از درون خودش دچار تناقضاتی می شه ، بخشهایی از واقعیت / یا مسائل در زندگی روزمره هست که اون طرزفکر نمی تونه درباره ی اونها توضیح قانع کننده ای ارائه کنه ، ما بوضوح توی زندگی روزمره مون دچار مشکلاتی می شیم که راه حلی براش نداریم ، و البته متوجه می شیم که ایراد از سیستم فکری ماست ، انگار این سیستم فکری به ما اجازه نمی ده که بعضی چیزها رو درست درک کنیم ، و حالا اگه فرد به قدر کافی به این مسئله حساس باشه و البته این تناقض هم واقعا اون طرزفکر رو به چالش بکشه ، اونوقت هست که فرد بدنبال ایده های تازه تری در زندگی خواهد گشت ، که بتونه با اون ایده ها ، اون بخشهای از زندگی روزمره رو که براش مبهم بوده یا با مشکل برخورده ، توضیح بده ، و حال این ایده ی تازه بخشهای بزرگتری از زندگی روزمره رو در بر می گیره و با این که مشکلات شیوه ی تفکر قبلی رو نداره ، به نوعی به مشکلاتی که قبلا به اونها دچار بودیم رو هم پاسخ بده ، و باز تا موقعی که فرد در زندگی روزمره با مشکلات تازه تری برخورد کنه که باز این سیستم فکری هم نتونه پاسخ قانع کننده ای براش ارائه کنه و باز از درون چالشی که مشکلات روزمره با سیستم فکری ما برقرار می کنه ، بناچار مجبورمون می کنه که سیستم فکری دیگه ای رو جایگزین قبلی کنیم و این فرآیند همچنان در زندگی ما ادامه خواهد یافت.

و حالا به نظرم بزرگترین دیالکتیکی که در زندگی روزمره ی ما وجود داره ، دیالکتیک میان عقل و احساس هست. این که در چه بخشهایی از زندگیمون ما می تونیم و باید عقلانی عمل کنیم ، و در چه بخشهای دیگه ای می تونیم و باید عاطفی عمل کنیم ، مرز عقلانیت و احساس کجاست؟ همیشه قابل بحثه ، و این بحث پایان ناپذیر ِ ...

و منطق دیالکتیکی می گه که انسانها هیچوقت نمی تونن به یک تعادل متناسبی میان عقل و احساس در زندگیشون برسن ، همیشه زندگی ما یا بیش از حد رنگ عقلانی بخودش می گیره (بخاطر همینم دچار تناقض می شه) یا بیش از حد رنگ عاطفی (و باز هم بخاطر همین دچار تناقض می شه) ولی خب در هر مرحله این تناقضات و مبارزه برای حل اونها به ما کمک می کنه که به سطح بالاتر و درک بهتری از زندگی عقلانی یا عاطفی برسیم

البته اکثر آدمها در نهایت این تناقضات درونی رو نادیده می گیرن و یکجورایی با تناقضات درونی شون سازگاری ایجاد می کنن ، و بطور مثال خودشون رو با مسائل زندگی خانوادگی ، مشکلات کاری ، بچه ها و ... مشغول می کنن.

اما به هر حال حوزه ی زندگی روزمره همچنان این فرایند دیالکتیکی رو با خود حمل خواهد کرد. ما هر روز درباره ی این که مشکلاتمون رو چطوری حل کنیم با هم بحث خواهیم کرد ، در خونه ی خودمون ، با دوستامون ، خونه قوم و خویشها ، مرتب به همدیگه گوشزد می کنیم که این کار درسته و اون کار غلطه ، و انگار همش ما با این تناقضاتی که با واقعیت اجتماعی داریم ، در حال جدال هستیم و این جدال کمک می کنه که به ایده های تازه تری درباره ی زندگی برسیم.

حالا تصور کنید که این فرایند برای چندین هزار سال در زندگی آدمها همینطور اتفاق بیفته ، خب فکر می کنم متوجه شدین که چی می خوام بگم:

می خوام بگم زندگی آدمها به روی آینده باز هست. هیچ حقیقت مطلقی وجود نداره ، عشق همیشه فلسفه ی زندگی نیست ، عقل هم هیچوقت بهترین معیار برای درک صحیحی از زندگی نیست ، انگار ما همیشه باید تناقضات درونی این دو مفهوم رو از درونش دربیاریم و ذره ذره به پیش بریم تا بتونیم زندگی انسانی و اجتماعی بهتری رو تجربه کنیم و انگار فلسفه ی زندگی آدمی این می شه که در این فرایند مشارکت فعال داشته باشه و بخشی از این مسئولیت رو به دوش بکشه ، تا به نوبه ی خود سهمی در خودآگاهی بیشتر عقل و احساس داشته باشه ، هر چند که ممکنه زندگی ما تموم بشه و این داستان همچنان ناتمام باقی بمونه ...

http://social-me.blogfa.com/