شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

نکته هایی کوچک


نکته هایی کوچک

● چرا من ؟
گاهی وقت ها که گرفتاری پیش می آید یا ضربه سختی متوجه ما می شود، با خودمان می گوییم چرا من ؟ چرا چنین چیری باید برای من اتفاق بیفتد ؟
در گذشته وقتی به من اطلاع دادند سرطان …

چرا من ؟

گاهی وقت ها که گرفتاری پیش می آید یا ضربه سختی متوجه ما می شود، با خودمان می گوییم چرا من ؟ چرا چنین چیری باید برای من اتفاق بیفتد ؟

در گذشته وقتی به من اطلاع دادند سرطان دارم و تقریبا هیچ شانسی وجود ندارد، من هم از خودم پرسیدم : چرا من ؟ چرا همه چیز باید این طور تمام شود ؟

و در همان احوال، جواب هر سوالی را که در درونم پیش می آمد، از بیرون می گرفتم.

یک روز در حمام، در شیشه ادکلنم افتاد. وقتی برای برداشتن آن خم شدم یک جانوار سیاه کوچک را دیدم که به این طرف و آن طرف می دوید. روی لبه ی وان نشستم و نگاهش کردم.

- میلیاردها حشره روی زمین زندگی می کنند. چطوری می شود که الان، روی کاشی سفید حمام خانه من، این حشره پیدا شده است ؟

و من او را در حالی که زیگزاگ وار این ور آن ور می رفت نگاه می کردم.

- آن حشره کی بود ؟ دنبال چی می گشت ؟ کجا می رفت ؟ از کجا آمده بود ؟

با خودم گفتم : شاید به نمایندگی از گروهش آمده، شاید طرد شده، شاید یک مادر باشد که آمده تا برای بچه هایش که در گوشه ای منتظرش هستند غذا پیدا کند ...

دلیلش چندان مهم نبود. چرا باید وجود جانوری را تحمل می کردم که می توانست هجوم سیلی از همنوعانش باشد ؟

شاید های فراوانی در سرم بود اما این من بودم که سرنوشت او را تعیین می کردم.

به خودم گفتم اگر طرفم بیاید پایم را بلند می کنم و با کف دمپایی گنده ام او را له می کنم.

- ولی به طرفم آمد. چطور می تواند این قدر سر به هوا باشد ؟

یعنی حتی یک لحظه هم به سرنوشتی که برایش در نظر گرفته ام فکر نکرده بود ؟

پایم را بلند کردم و منتظر شدم. پاشنه و کف دمپایی آماده برای حمله :

- بیا قشنگم، یک کم نزدیکتر، اینجا آخر خط است.

فقط یک فشار کوچک پا، احتمالا حتی حس نخواهد کرد که زندگی یک موجود تمام می شود ...

با تسلط بر قدرت وحشتناکی که در اختیار داشتم، در همان وضعیت ماندم.

ولی او انگار که هیچ مشکلی وجود نداشته باشد، از زیر دمپایی ام رد شد، بدون نگرانی از اینکه چه چیزی منتظرش است و من به او اجازه دادم که به سوی آزادی دیگری برود که البته از اختیارش خارج بود.

در همین حین که با خودم فکر می کردم، گفتم : پس باید به زندگی ادامه داد. چون همیشه سرنوشت، به دست خودمان نیست.

aramesh-e-motlagh.mihanblog.com