دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا

همینگوی و رواقیون


همینگوی و رواقیون

فرنانداپی وانو سوت زدن برای غلبه بر درد را آموزه ای می داند که پدر همینگوی آن را از اردوگاه سرخ پوستان یاد گرفته و به فرزند خود ارنست همینگوی تلقین می کرده

فرنانداپی‌وانو سوت زدن برای غلبه بر درد را آموزه‌ای می‌داند که پدر همینگوی آن را از اردوگاه سرخ‌پوستان یاد گرفته و به فرزند خود ارنست همینگوی تلقین می‌کرده «وقتی در دهکده یک سطل شیر را به تنهایی به مزرعه مجاور مزرعه پدرش می‌برد لغزید و ترکه‌ای در گلویش فرو رفت و لوزه‌هایش را زخمی کرد، کودک بی‌آنکه از خونریزی بترسد، این قدرت را داشت تا به خانه برود، در آن هنگام بود که پدر به او یاد داد تا برای غلبه بر درد سوت بزند. (۱)»

«سوت زدن برای غلبه بر درد» تم اصلی داستان‌های همینگوی است. در سوت زدن برای غلبه بر درد یا سوت زدن برای غلبه بر ترس- اتفاقی که گهگاه در کوچه‌پس‌کوچه‌های ناآشنا می‌افتد- حکمتی کم‌وبیش رواقی نهفته است؛ رواقی با پنهان کردن حس واقعی خود یا بی‌میلی به ابراز احساسات سعی دارد که خود را مشغول نشان دهد تا در عین حال عیارانه شجاعت خود را به رخ کشد.

در رواقی‌گری همینگوی همچون اردوگاه سرخ‌پوستان حسی بدوی و پاکبازانه وجود دارد که حتی مرگ را مانند عبور از کوچه‌های ناآشنا می‌داند که می‌توان هنگام عبور از آن همچون عیاران سوت زد و آواز خواند. «بیدار که می‌شد آواز می‌خواند، شب خودکشی هم قبل از خوابیدن آواز خواند(۲)». در مرحله رواقی آدمی در شوق و تلاشی که برای آزادی به خرج می‌دهد، خودش را از پروای آسایش می‌رهاند و به اصطلاح از هرچه رنگ تعلق دارد، می‌گسلد؛ از این رو دیگر از هیچ چیز چندان آزاری نمی‌بیند چون خود را آزاد حس می‌کند. اما آیا این آزادی واقعی است؟

آزادی آدم‌های همینگوی از آن نظر اهمیت می‌یابد که تقریبا همگی دچار زخمی عمیق‌‌اند، اساسا زخمی بودن صفت ویژه همه این آدم‌ها و خود همینگوی است، هری در «برف‌های کلیمانجارو» قانقاریا گرفت، جیک بارنز قهرمان «خورشید باز هم می‌دمد» در جنگ زخمی شد و فردریک هنری در پایان وداع با اسلحه بعد از آنکه کاترین می‌میرد با زخمی عمیق در روحش به هتل برمی‌گردد.

ایمان همینگوی به قهرمانان رمان‌هایش بیشتر به خاطر تسلیم نشدن‌شان بود؛ اینکه آدمی باید همه رنج‌ها را با وقاری صبورانه و محکم پذیرا شود. «او همیشه از کسانی که خودشان را در برابر حوادث می‌بازند، نفرت داشت... . خود او همیشه عقیده داشت که می‌تواند هر ضربتی را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد زیرا تا آن وقت که همه چیز برایش علی‌السویه بود، هیچ چیز قدرت آن را که در او تاثیر می‌کند نداشت(۳)» به همین دلیل همه قهرمانان همینگوی خودشان مسایل‌شان را حل می‌کردند. رابرت جردن در رمان «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» راه زندگی‌اش را یافته و در اجرای آن مصر است. او بی‌هیچ تاسفی بارقه‌ای از خوشبینی رواقی را در شرایطی به همراه دارد که در آستانه نابودی است. او در این شرایط عیارانه سوت می‌زند و سخت نمی‌گیرد.

-« شاید اگه مهمه بهتره بگی.

- فکر می‌کنی مهمه؟

- آره.

- پیلار بهم گفت فردا همه ما می‌میریم و تو هم این را میدونی منتها بهش اهمیت نمیدی.

رابرت جردن گفت:

- او این را گفت.

- آره.

- اون خرافاتیه، بیا از مادرید صحبت کنیم.

- پس تو از این چیزها خبر نداری؟

-... از این حرف‌ها نزن(۴)»

رابرت جردن گویا می‌داند که تنها حاکم قدرتمند مرگ است و او هم چندان اختیاری ندارد اما در این لحظات می‌خواهد خود را آزاد بداند. او چه بسا مانند همینگوی تصاویری از اردو سرخ‌پوستی در ذهن دارد که در آن شاهد صحنه‌های قهرمانانه رواقی‌گرانی است که هرگز پایان خوشی ندارد. با این حال او همچون یک رواقی خود را آزاد می‌پندارد اما آیا این آزادی واقعی است؟ یعنی آنکه تنها جنبه ذهنی ندارد؟ مقصود به بیان ساده‌تر آن است که آیا این آزادی و این وارستگی و عیاری در عمل می‌تواند آدمی را از قید فرمانبرداری جهان برهاند؟

نادر شهریوری (صدقی)

پی‌نوشت‌ها:

۱) همینگوی، فرناندا پی وانو، ترجمه رضا قیصریه، ص۳۲

۲) همینگوی، فرناندا پی وانو، ترجمه رضا قیصریه، ص۲۰

۳) برف‌های کلیمانجارو همینگوی، ترجمه شفا، ص۶۴

۴) زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند همینگوی، ترجمه علی سلیمی، ص ۸-۴۲۷