سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

دغدغه ی مرگ «من نویسنده»


دغدغه ی مرگ «من نویسنده»

نوع رابطه ی فردیت نویسنده که البته به عنوان فردیت خلاق نیز تعبیر شده و ضرورت های اجتماعی به مثابه ی مبنایی برای شکل گیری ادبیات هنر و فرهنگ هر جامعه که بسیاری از فیلسوفان و جامعه شناسان از جمله « لوسین گلدمن » « لوکاچ » و به آن پرداخته اند بدون تردید تجربه روانی و فرد جویای کشف در آن بی تاثیر نیست رهنمون سازد

● نگاهی جامعه شناختی به فردیت نویسنده

اگر بپذیریم تمامی فعالیت‌ها و کیفیات روانی انسان‌ها ناشی از زندگی اجتماعی آن‌هاست؛ به تعبیری دیگر در گروی محیط‌های جمعی است که چنین کیفیاتی شکل و معنای خاصی به خود می‌گیرند- چرا که اساسن در جامعه‌شناسی؛ انسان به عنوان پدیده‌ای جمعی تعریف می‌شود- به راحتی خواهیم پذیرفت تراوش‌های فکری او نیز ما حصل نقش عوامل ذهنی و شرایط اجتماعی- سیاسی خواهد بود.

هم چنین اگر بپذیریم هنرمند نیز به عنوان پدیده‌ای انسانی زاییده‌ی شرایط اجتماعی خویش است آن‌گاه در یک تحلیل واقع‌گرایانه و عینی ضرورت درک رابطه آفرینش ادبی با زندگی اجتماعی‌؛ رابطه‌ای غیر قابل تردید خواهد بود که در تعریف این ارتباط؛ هر نوع اثر ادبی و هنری را همان‌قدر پدیده‌ای اجتماعی خواهیم دانست که دیگر پدیده‌های زندگی را.

اما با تمام چنین دانشی؛ نوسان‌های کیفی عصر حاضر؛ بین نگاه جامعه‌شناختی به ادبیات و هنر و هم‌چنین نگاه به مفهوم فردگرایی (اندیویدوآلیستی)زاده‌ی نظام سرمایه‌داری؛ مسبب کج‌روی‌هایی در حوزه‌ی اندیشه به خصوص در جوامعی که دچار فرهنگی وارداتی و تقلیدی‌اند شده که به راستی نیاز به تامل و تعمق بیش‌تری دارد.

نوع رابطه‌ی فردیت نویسنده - که البته به عنوان فردیت خلاق نیز تعبیر شده -و ضرورت‌های اجتماعی به مثابه‌ی مبنایی برای شکل‌گیری ادبیات؛‌ هنر و فرهنگ هر جامعه که بسیاری از فیلسوفان و جامعه‌شناسان از جمله:« لوسین گلدمن »؛ « لوکاچ » و... به آن پرداخته‌اند؛ بدون تردید تجربه روانی و فرد جویای کشف در آن بی‌تاثیر نیست؛ رهنمون سازد. اگر چه به طور کلی « فردیت خلاق » در آفرینش ادبی نقش به سزایی دارد اما به قول « گلدمن » چنین فردیتی به تنهایی نمی‌تواند مورد نظر باشد؛ بلکه هر اثر ادبی؛ بیان نوعی آگاهی جمعی است و از آن جا که چنین آگاهی‌ای به هیچ عنوان از معنایی تجریدی و انتزاعی برخوردار نیست و خود از فعالیت‌های روانی و شرایط ذهن (شعور) تک تک افراد جامعه ناشی می‌شود که در نهایت با تاثیرهای متقابل ذهن و عین؛ باعث خلق پدیده‌ای ادبی می‌شود؛ به راحتی می‌توانیم به مفهوم رابطه‌ی دیالکتیکی بین فردیت خلاقانه یعنی آگاهی هنرمند و نویسنده با زندگی اجتماعی (حالت‌های روانی جامعه یا روانشناسی اجتماعی یا خودانگیختگی جمعی ) پی ببریم.

در این‌جا باید توجه داشت که در ارتباط بین آگاهی هنرمند و نویسنده با خودانگیختگی جمعی- که کشف چنین ارتباطی در نقد ادبی و هنری بسیار حایز اهمیت است- در یک حالت عمومی؛ مفهوم آگاهی همواره از خودانگیختگی به وجود می‌آید؛ شکل می‌گیرد و از آن می‌گذرد و حتا به مقابله با آن بر می‌خیزد. چرا که چنین نیروی شکل یافته‌ای- که کیفیت شکل‌گیری آن و مدت زمان برای رسیدن به چنین آگاهی‌ای بستگی مستقیم با شعور هنرمند دارد- دیگر نمی‌تواند با بعضی از احساس‌ها؛ حالت‌ها؛ رفتارهای سنتی عقب مانده و ارتجاعی؛ کنار آمده و در نتیجه آن را پس خواهد زد.

کهنه گوید: همین گونه که هستم؛ از ازل بوده‌ام

نو گوید: باش؛ ولی اگر خوب نباشی باید بروی(۱)

همین آگاهی است که خود را به مثابه فکری پیشرو نشان داده و سعی می‌کند تا با شناخت هر چه بیش‌تر از حالات و احساسات جامعه؛ آن را در مسیری آگاهانه به حرکت رهنمون سازد و در نهایت تکامل فرهنگی جامعه را رقم زند.

اشتباهی که گریبان جوامع مبتنی بر«سود» را گرفته؛ جوامعی که در آن روابط آدم‌ها؛ بر مبنای؛ «پول» و «کالا» تعریف می‌شود- و درست به همین علت باید ادعاها و روش‌های چنین جوامعی از اساس مورد تجدید نظری کاملن علمی قرار گیرد- در یک سو انحرافی است که در بها دادن به مسایل و قوانین روانی فرد؛ هم‌چنین در تعیین مسایل فرهنگی و ادبی به وجود آمده و در سویی دیگر؛ نگاه سودجویانه به اجتماع؛ مردم و فرهنگ آنان است.

جامعه گرچه از افراد تشکیل شده؛ اما پروسه‌ی رشد و حرکت پدیده‌هایش مستقل از پروسه‌ی حیات و نیازهای فردی جریان می‌یابد. در این‌جا چیزی که از قلم افتاده فرآیند آگاهی فردی هنرمند و خودانگیختگی جمعی است که به هیچ عنوان نمی‌تواند و نباید جدا از هم بررسی شود. همان‌طور که نمی‌توان منشا این پدیده‌ها را از فرد دانست بلکه بر عکس محیط اجتماعی است که حالات و عادات روانی خود را به وجود می‌آورد.

هنگامی که چنین آگاهی‌هایی تکامل یافته و به یک نیروی مادی و شکل گرفته در می‌آید؛ نقش پیشاهنگ را به خود می‌گیرد که در مقوله‌ی ادبی همان نویسنده است. از این روست که آگاهی هنرمند را باید محصول فرآیند تکامل قبل و بعد جامعه دانست. درست همین جاست که می‌گوییم ذهنیت فردی با عینیت جامعه در یک رابطه‌ی دیالکتیکی قرار گرفته و پدیده‌ای هنری را خلق می کند. البته آگاهی و خودانگیختگی باید بر یک دیگر اثر بگذارند. در این اثر گذاری؛ عنصر آگاهی یعنی هنرمند و نویسنده؛ ناگزیر به مکمل خود یعنی خودانگیختگی جمعی توجه داشته و دارد؛ نه به خاطر این که خود را هم سطح آن کند؛ بل آن چه را که با نیروی خلاق خود کشف کرده به او منتقل کند.

شناخت رابطه‌ی علمی بین این دو؛‌ همان ضرورتی است که در جامعه شناسی ادبیات به آن توجه بسیار شده‌است. توجه به فرهنگ عامه و مردم و آداب و رسوم مردم و... نیز در این راستاست که معنا می یابد.

هم‌چنین فرد نویسنده به مثابه‌ی کسی که از میان این خودانگیختگی جمعی برخاسته است؛ به سطحی از درک و شناخت می‌رسد و با توجه به تاثیرات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی به آفرینش ادبی با معیارهای زیبایی شناسی می‌پردازد و در نهایت؛‌ همه‌ی این فرآیند؛ با استفاده از پیشینه‌ی آگاهی و با نگاه به مقوله‌های اساسی انسان و با درک ضرورت‌های تاریخی جامعه و در یک کلام با استفاده از تمام آن چه در اختیارش گذاشته؛ نمود می یابد.

«لوکاچ» با چنین دغدغه‌هایی است که هنر را از دیدگاه هستی شناختی؛ بازآفرینی فرآیندی می‌داند که انسان از رهگذر آن؛ تمام زندگی خود را در جامعه و طبیعت؛ همراه با همه‌ی مسایل و اصول خوشایند یا ناخوشایند در نظر می‌گیرد و زندگی را تعیین کرده و به آن مربوط می‌کند.(۲)

با توجه به همه‌ی این‌هاست که می‌گوییم هیچ اثری نمی‌تواند بیان تجربه‌ی صرفن فردی باشد؛ بل در مجموع جامعه بسط یافته یا در میان قشرهای جامعه که خود هنرمند از میان آن‌ها برخاسته؛ نمود می یابد.

آگاهی تاریخی به ما نشان داده و می‌دهد که رابطه‌ی انسان با انسان‌های دیگر؛ هم چنین رابطه‌ی ادبیات با مردم و با مخاطب‌اش؛ «من» فردی را از بین برده و در یک زمینه‌ی جمعی تعریف می‌کند.

در طول تاریخ همواره هر نویسنده‌ای در پیرامون خود؛ رشته‌ی گسترده‌ای از اندیشه‌ها را می‌بیند که از میان آن‌ها تاثیر می‌گیرد. بنابراین چنین تاثیری می‌تواند و باید خود را در رابطه‌ی میان فرم ادبی و ساختار محیط اجتماعی‌ای که این فرم از درون آن تکامل یافته؛ یعنی رابطه‌ی داستان؛ رمان و...با جامعه فردگرای مدرن نشان دهد.

جامعه شناسی ادبیات با چنین دغدغه‌هایی به کشف این عناصر می پردازد. با چنین نگاهی؛ دیگر می‌توانیم هم عقیده با «لوکاچ» بگوییم: « ادبیات و فلسفه در سطوحی متفاوت مبین یک جهان‌بینی‌اند و جهان‌بینی‌ها؛ اموری فردی نیستند بلکه اموری اجتماعی اند» و سپس همراه با او نتیجه بگیریم که این جهان‌بینی‌ها به وسیله‌ی شرایط اقتصادی و اجتماعی‌؛ به گروه‌ها و طبقات اجتماعی تحمیل می‌شوند.

با توجه به این تعاریف؛ آیا وقت آن نرسیده به صراحت بگوییم که آثار ادبی تنها در ارتباط با خواننده (مخاطب) است که می`توانند ارزش - ارزش واقعی- داشته باشند؟ و آیا فرآیند زیبایی‌شناسی ادبی؛ وابسته به تعیین‌کننده‌های اجتماعی آن نیست؟

پی نوشت‌ها:

۱.نقل از «زندگی گالیله» نوشته‌ی «برتولت برشت» و ترجمه‌ی «عبدالرحیم احمدی»

۲.به نقل از «درآمدی بر جامعه شناسی» گزیده و ترجمه‌ی «محمد جعفر پوینده»

کیوان باژن



همچنین مشاهده کنید