یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سقوط اندیشه اجتماعی در ورطه «خودمانی شدن»


جوامع انسانی در سطوح فردی و جمعی خود به دلیل اجتماعی بودن و برای اجتماعی ماندن ، ناچار به ساختن دائم کلیشه هایی هستند که گاه نام کلیشه های شناختی به آنها داده شده است. این کلیشه ها رسالت و کارکرد مهمی را بر عهده دارند و آن تقلیل دهندگی پیچیدگی جهان بیرونی و جهان ذهنی انسان ها به اشکال ساده شده و به سادگی قابل طبقه بندی هستند که به کمک ابزار نمادساز زبان شکل می گیرند، اما در فرایند ساخت خود به شدت از تجربه ریست شده فردی و جمعی استفاده می کنند تا بتوانند به «تصاویر مغزی» و در واقع به سازوکارهایی شناختی امکان دهند که فرایند تقلیل در ذهن را بر اساس رده بندی مفاهیم بسازند و به فرد امکان دهند سخنان افراد دیگر را بفهمد و با آنها وارد ارتباط و تبادل فکری شود. این تبادلات در حوزه های مختلف و بنابر موقعیت ها و چشم اندازهای گوناگون به گفتمان هایی متفاوت دامن می زنند که افراد خود را موظف و به صورتی ناخودآگاه ناچار به تبعیت از آنها می بینند. بنابراین تقلیل اندیشه پیچیده و زبان دشواری که حاصل واقعی بودن پیچیدگی زیست انسانی و روابط میان انسان هاست، برای امکان دادن آنها به با هم زیستن یا توانا کردنشان به درک یکدیگر ضروری است. این همان اصلی است که زمانی که به موضوعی چون علم می رسیم ما را وامی دارد که برای زمینه سازی آن نیازمند به «ترویج» باشیم و این همان چیزی است که بسیاری از دانشمندان و اندیشمندان ما نسبت به آن توجه لازم را ندارند زیرا بدون ترویج که در رابطه با علم نقش تقلیل دادن اندیشه پیچیده برای ساختن «جامعه ای علمی» بر پایه گروه بزرگتری از مخاطبان در حلقه های متعدد را بر عهده دارد، نمی توان انتظار داشت که علم اصولا بتواند مخاطبانی عام داشته باشد و همین امر آن را ناچار خواهد کرد که یا به شکل ابزرای صرفا در خدمت قدرت قرار بگیرد و یا درون خود فرو رفته و در پیله ای از توهم ها و هذیان ها در احتضاری کوتاه یا دراز مدت از میان برود. هم از این رو امروز پیشرفته ترین کشورهای جهان از لحاظ علمی، همان کشورهایی هستند که بیشترین سرمایه گذاری را نیز بر ترویج و تعمیم دادن علمی به سطوح غیر تحصصی در عین تقویت آن در سطوح تخصصی انجام می دهند.
در کشور ما و در حوزه علوم اجتماعی( همچون بسیاری دیگر از علوم که در اینجا وارد آنها نمی شویم) دانش و دانشمندان همواره از نوعی دوگانگی در رنج بوده اند که ساختارهای نهادینه و مدیریت کننده این حوزه نیز نه تنها نتوانسته اند این دوگانگی متعارض را بهبود بخشند، بلکه آن را تقویت کرده اند: اینکه علم مردمی یا ترویج علم دربرابر علم نحبگان یا تخصصی شدن علم قرار بگیرد و این تقابل به مثابه تقابلی «طبیعی» و حتی «ضروری» درک شود به گونه ای که دانشمندان ( و روشنفکران) تلاش کنند به زبانی بنویسند و سخن بگویند و یا دغدغه چیزهایی را داشته باشند که تفاوتی اساسی با عموم داشته باشد و حضور در گفتمان عمومی و وقایع جاری و سخن گقتن به زبانی قابل فهم برای مردم را برای خود نوعی سقوط بپندارند. از سویی نیز درست در نقطه ای معکوس، بسیاری از کسانی که از دور، دستی بر آتش علم داشته اند و گروهی از «دانشمندان» ، در واکنشی نسبت به این امر و به خصوص در سال های اخیر تلاش کرده اند به نوعی «جامعه شناسی خودمانی» یا نوعی «خودمانی کردن» اندیشه دامن بزنند. گویی، اندیشه یا جامعه شناسی موجود در نهادهای هنجارمند و محافل فکری رسمیت یافته ( دانشگاه ها)یا متعارف (حوزه روشنفکری) ، اندیشه «غیر خودی» یا «غیر خودمانی» و به تعبیری «بیگانه» و «بیگانه گرا» است.
تاثیر این امر پدید آمدن امواجی کوتاه و بلند از ادبیاتی با همین عنوان یا عناوینی شبیه به این بوده است که البته بسیار فراتر از این برچسب در حوزه هایی چون سیاست، روان شناسی و فلسفه نیز ادامه یافته و در هر یک از این حوزه ها تخریب گسترده ای از خود بر جای گذاشته است بدون آنکه بتواند واقعا اندیشه علمی را ترویج دهد. در نتیجه ما با موقعیتی متناقض روبرو شده ایم: اینکه بر خلاف کشورهایی که در آنها علوم انسانی رشد کرده اند دست به ترویج این علوم نمی زنیم و آن را در خور خود نمی دانیم در حالی که در آن کشورها بزرگترین اندیشمندان در عین آنکه به اندیشیدن در حوزه تخصصی و پیچیدگی های آن ادامه می دهند، بخشی از زمان و نیروی خود را صرف این کار می کنند، و از طرف دیگر میدان را برای کسانی خالی گذاشته ایم که قصد «خودمانی» کردن اندیشه و در واقع فرو کشیدن و سقوط آن را به پایین ترین رده های ابتذال برای درآمد زدایی و فروش «کالاهای فکری» خود داشته اند. مک دونالدی شدن فرهنگ در جهان که جرج ریتزر در حوزه عمومی چنین دلنگران آن است، در اینجا در حوزه اندیشه اتفاق می افتد.
چگونه می توان تاریخ هزاران ساله یک کشور را با یک نظریه ساده چند خطی توضیح داد؟ چگونه می توان روابط پیچیده اقشار و گروه های اجتماعی را در کنش ها و واکنش های بی نهاتیشان در بی نهایت موقعیت اجتماعی در چند جمله خلاصه کرد؟ چگونه می توان حوزه های ناشناخته اندیشه و روان انسانی را در یک فرهنگ خاص، به ضرب چند جمله به حوزه هایی عام بدل کرد که به سهولت بتوان از آنها «نتیجه گیری های اخلاقی» کرد؟ چگونه می توان به سادگی «خوب» ها و «بدها» را دز ذهن خود ساخت و سپس به جهان بیرونی منتقلشان کرد و از هم به سادگی تشخیصشان داد و برای هر کدامشان در ذهن خود مجازات تعیین کرد و همانجا به مجازاتشان رساند و تصور کرد که کاری اجتماعی و یا کاری فکری انجام داده ایم؟ چگونه می توان دل خوش داشت که با تغییر آدم ها سیستم ها هم تغییر می کنند و با تغییر سیستم ها سازوکارهای بی نهایت اجتماعی که در نظم های بیولوژیک و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی تودرتو در طول هزاران سال شکل گرفته اند به خودی خود تغییر خواهند کرد؟ چگونه می توان پنداشت که پاسخ همه مشکلات در حل مشکل اخلاق است و پاسخ حل مشکل اخلاق در حل مشکل تربیت و پاسخ حل مشکل تربیت در اینکه همه چیز را به دست «عقل سلیم» بسپاریم؟ در حقیقت پاسخ تمام این پرسش ها در سقوط اندیشه در ورطه «خودمانی کردن»ی است که از خلال سقوط زبان در رده شناسی هایی هر چه تقلیل یافته تر انجام می گیرد. گفتمان نومیدی محکوم می شود زیرا تصور می شود که گفتمان تقلیل دهنده امیدواری، تنها مسیر انطباق زیست فرهنگی با تجربه زیستی در جامعه است و در این میان به جای آنکه ترویج اندیشه انجام بگیرد ، اندیشه در سراشیبی از سقوط قرار می گیرد که تنها با ارضای تصنعی و کوتاه مدت اما تکرار شونده خود می تواند توهم خود در نبودن در آن موقعیت را تداوم ببخشد.
پاسخی وجود ندارد، چون هنوز قادر نیستیم پرسش ها را تعیین کنیم.



همچنین مشاهده کنید