یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
بین الملل نوع بشر(4)
سرمایهداریِ انگلی و توتالیتاریسمِ کالایی
جباریتِ مبادلهی آزاد: از اولویتِ مصرف به بیهودگیِ سودآور
اقتصاد بهمثابه سیستمِ استثمارِ طبیعت و انسان، همواره یک سازمانِ انگلی بوده است.
با وجود این، اقتصاد ضمنِ استخراجِ نیروی کار از نیروی زندگی و کسبِ سودی قابلِ تبدیل به سرمایه، متقابلاً بقای کسانی را که تولیدش میکردهاند پیوسته تأمین میکرده است.
تا سالهای 1970 سرمایهداری بخشی از سودهایش، به عبارت دیگر بخشِ اندکی از آنچه را که هم از فرد و هم از جامعه میدزدید، دوباره در فرد و جامعه سرمایهگذاری می¬کرد. او در عین حال که به پرولتر مجال میداد تا نیازمندی¬های خود را برآورده سازد و از توانِ کاری که ضامنِ افزایشِ سرمایه بود نگهداری کند، نوا و مکنتِ چند کسی را بر پایهی بینوایی و مسکنتِ بیشترین شمارِ کسان بنا میساخت.
شکستهای ظاهریای که پرولتاریا با کسبِ افزایشِ دستمزد و امتیازاتِ اجتماعی به سرمایهداری تحمیل میکرد، سرمایهداری با کاردانیِ تمام آنها را به پیروزیهای خود تبدیل میساخت. او میدانست چهگونه خشونتِ مطالباتی را با مذاکراتِ بهموقع آرام سازد، تسلطِ بوروکراسیهای سیاسی و سندیکایی را بر جنبشِ کارگری، که اعتلای این جنبش را با مهارت سد میکردند، تقویت کند، و در عین حال شالودهی مصرفی تودهای را بریزد که در آن پرولتاریا با درآمدِ افزونتر بیشتر خرج کند.
اما سرمایهداری از سالهای 1980 هرگونه پویاییِ اقتصادی را کنار نهاده است. از این رو دیگر حرکتِ تازهای نمیکند و دست به اقداماتِ جدید نمیزند، از تعداد واحد¬های تولیدیاش میکاهد، به لاک خود میخزد، کارخانهها را میبندد و کارگران را به بیکاری میکشاند. پولی که تا دیروز در راهِ پروژهای اقتصادی در پیوند با پروژهای برای بقای اجتماعی صرف میشد، اکنون جذبِ سوداگریِ بازارِ بورس شده و در مدارهای بسته بازتولید میشود.
پولِ سوداگری حاصلِ کار است اما به عرصهی کار باز¬نمیگردد. این پول «غیراجتماعی» شده است از همین رو فاصله و شکافِ اجتماعی پیوسته عمیقتر میشود، فاصله و شکاف میان شهروندانی درگیرِ بقایی روزبهروز نااستوارتر با حکومتگران یا به اصطلاح تصمیمگیرند¬گانی که از منطقِ انتزاعیِ سرمایهای نیرو میگیرند که رابطهاش با هرگونه همّ¬وغمِ اجتماعی قطع شده است.
سرمایه دیگر جز در خودش جایی سرمایهگذاری نمیکند. انگلوارهگیِ او از حالتِ کارکردی بهحالتِ ساختاری مبدل شده است.
مصرفگرایی و رشدِ هنگفتِ بیهودگیِ سودآور، نیروی محرکهی استحالهای شدهاند که سرمایه را از صورتِ سرمایه¬ای که با تولیدِ کالاهای مصرفی بازتولید میشد بهصورتِ سرمایهای درآورده است که خود را همچون نقدینگیِ مالی و براساسِ مدارِ مستقلِ سوداگریِ بورس تولید میکند.
مگر نه اینکه ما از مدتها پیش ارزیابیِ منفیِ خود را نسبت به رفتار مصرفکننده کنار گذاشتهایم و دیگر آن را مهمل و بیمعنا نمیدانیم؟ همان مصرفکنندهای که وقتی یک جفت کفش میخرد نه بهخاطرِ استحکام، مرغوبیت، راحتی و دوامِ آن، بلکه به این خاطر است که قیمتِ بالای آن، که با یک گفتارِ تبلیغاتی قانوناً افزایش مییابد، آن را همچون چیزی که باید با مُد یکی باشد تحمیل میکند، درجهی بازنمودِ آن را بسیار بالا میبَرد، ظاهری معتبر، تشخّصی نمایشی، و وجودی انتزاعی به آن میبخشد، وجودی که از نیازهایی ساختگی و یکسره جدا از واقعیتِ زیسته شده پیروی میکند.
به این ترتیب، تحقیرِ عامِ ارزشِ کاربردیِ چیزها سرچشمهی آن بیماهیتشدگیای است که تولید کالاهای ضروری برای بقا را ضایع ساخته است. و همین بیماهیت¬شدگی، از انسان کالایی با قیمتی معین ساخته و موجودِ زنده را از ارزش انداخته است.
تکثیرِ خوراکیها و خدمات با پاسخگوییِ بیش از پیش به الزامات سوددهی و مسکوت نهادنِ روزافزونِ نیازهای واقعیِ انسان، سرانجام هرگونه کارِ لازم برای زندگانیِ روزمره را سترون ساخت. این فرایند یک کارِ انگلی پدید آورده که وظیفهاش اداره کردن پولی است که تا سرحدِ جنونِ کاهشِ ارزشِ پول در سراسر دنیا، از جوهرِ خود تغذیه میکند. آیا هیاهوی نرخگذاری در بازارهای بورس بهطورِ انتزاعی تکرارِ همان چیزی نیست که در دامپروریهای صنعتی میگذرد؟ آنجا که دامهای تغذیهشده با فضولاتِ خود از اعماقِ دردشان شیوعِ امراضی را به مدد میطلبند که بتواند آنها را از شَرّ ِ خود و دنیا خلاص کند؟
هنگامی که ارزشِ کاربردیِ کالا به سوی صفر و ارزشِ مبادلهای آن به سویِ بینهایت میل میکند، سرمایهداری به مرحلهی انگلیاش میرسد.
منطقِ سرمایهداریِ سوداگر و مالی حکم میکند که به جایِ صرفکردنِ پول در مؤسسات و اقداماتی که فایدهی همگانیشان پُرهزینه و کممنفعت است، به سودآور ساختنِ چیزهایی بیفایده روی آوَرَد. پس از چه رو گاهی به اینگونه اقداماتِ عامالمنفعه نیز فرصت و مهلتی داده میشود؟ از آن رو که این کار بهانهی مناسبی در اختیارِ کارفرمایان میگذارد تا کمکها و یارانههایی را تصاحب کنند که هرچند سودی نصیبِ کارخانه نمیسازد اما بر حجمِ سرمایهی مالی میافزاید.
به این علت است که امروزه چیزهای ضروری و حیاتی «بهخاطرِ مصلحتهای بودجهای» قربانی میشوند.
محصولات طبیعیِ کشاورزی از بین میروند تا صنعتِ موادِ غذایی رشد کند، صنعتی که از دولت اعانه میگیرد تا سبزیجاتِ تقلبی، حبوباتِ آکنده از سموم شیمیایی، جایگزین-های بیمزه، میوههای آلوده، بذرهای دستکاریشده از لحاظِ ژنتیک و گوشتِ جنونزده در دامپروریهای اسارتگاهی را روانهی بازار کند.
منازلِ قطعه قطعه شده توسطِ بساز و بفروشها مناظر را بتنسازی کرده و ساکنان آن را، وقتی هم براثرِ آلودگیِ مواد مسموم نشده باشند، به افسردگی دچار میکند.
مدارس بسته میشوند و کلاسهای درس با تعداد شاگردانِ بیش از حد موجبِ خشونتی گتووارهاند که خاصیت¬ اش پشتیبانی از کودنیِ عوامفریبانه، بازارِ ترس و پارانویایِ سرکوبگرانه است.
مجتمعهای فلزسازی چنان از میان میروند که انگار آهن و چدن کماهمیتتر از شرکتهای دلاّلی است که برای ادارهکردنِ ورشکستگیهای انتفاعی فراخوانده میشوند.
صنایعِ هستهای، پتروشیمی، دارویی و ژنتیک، تنها با این هدف که از تنِ تباهشدهی انسانها و زمین سودی نهایی به چنگ آورند مانعِ توسعه و تکمیلِ انرژیهای طبیعی میشوند.
وانهاده و متروک شدنِ بخشِ نساجی در مناطقی که سابقاً کیفیتِ محصولاتشان شهرت داشت توجیهگرِ استثمارِ شدید کودکان و پرولترهای جهانِ سوم شده است.
وضعِ ترابریِ عمومی، ارتباطات، آشنایی و گفتوشنود نیز به همین منوال است. سیستمهای انتزاعیای که دوک¬های پولِ مرده میریسند، تاروپودِ پوچِ خود را به واقعیات انضمامیِ زندگانیِ روزمره تحمیل میکنند. در زیر یوغِ یک بوروکراسیِ ملی و بینالمللی، مسئلهی بقای کارگران، که بیکارانِ آینده را تشکیل میدهند، فقط مسئلهی قیمت است.
بوروکراسیِ جهانی شیوهی مدیریتِ بیهودگی سودآور است
اقتصاد از هنگامی واردِ مرحلهی انگلیِ محض شد که تودهها را واداشت تا مصرفکردنشان نه چندان برای تمتع از نعمت¬های به دست آمده، بلکه برای افزودن بر سهمی باشد که نصیبِ بازارِ مالی میشود.
آنچه در ابتدا فقط اداره کردنِ بودجهها و دروغهای تبلیغاتی بود، بهمیزانی که منطقِ دیوانهوارِ سوداگریِ پولی منافع را تسخیر کرد، به سازمانِ غولپیکری تبدیل شد که وظیفهاش حکومتکردن بر انبوهی از خدماتِ بیهوده و زیانآور است.
شرکتهای چند ملیتی و اُرگانهای نمایندگیشان ــ صندوقِ بینالمللیِ پول، سازمانِ جهانیِ تجارت، و تشکیلاتی از این قماش ــ سیّاره را در پارچهای پروتوپلاسمی فروپوشاندهاند که به بهانهی انجامِ وظیفهای قیموار آن را بهخفگی و خفّت کشانده است.
نظامِ کهنِ نوع مافیایی ــ که برخاسته از خویِ آزمند، زمخت و محتالِ دهقانپیشگان بود ــ بارِ دیگر قوام مییابد و مجموعهی مردم و طبقات اجتماعی را فرامیگیرد، مردمی که ناامنی محکومشان کرده تا برای ادامهی بقا به هزار دوز و کلک متوسل شوند.
دُگمِ مرتباً موعظه شده از سویِ رهبرانِ جامعه مبنی بر اولویتِ سود بر همه چیز، با کلبیمنشیِ آشکاری اصولِ مهمل و بیربطِ تجارت را شیوع میدهد، تجارتی که در آن هر چیزِ غیرقابلِ فروش به بهایی گران خریده و به بهترین وجه فروخته میشود.
از سازمانهای بینالمللی تا دارودستههای شهری، از گروه¬های صنفیِ فشار تا «بازبینهای شرکتها»، شبکهی راهزنیِ غولآسایی در پیِ آن است تا درآمدِ ناچیزِ شهروندان را از آنها بستاند و صندوقِ کازینوی جهانیای را پُر کند که قماربازانِ حرفهای در آن با «پولِ خودکفا» به بازی با رولتِ کامپیوتری مشغولاند، و با محکوم ساختنِ هزاران کارگر به بیکاری بر ثروتِ خود میافزایند؛ کارگرانی که ابلهانه متقاعد شدهاند که منافعشان با منافعِ کارفرمایان یکی است.
درحالی که دولت، زیرِ فشارِ یک اقتصاد توتالیتر که قانقاریای فسادِ فراگیرش دنیا را مبتلا کرده، در حالِ فروریختن است، وارثانِ همان نومانکلاتوراى بسیار شکوفا در امپراتوری¬های استالینی اینک به سوی امپراتوریِ دموکراسیِ کالایی هجوم آوردهاند. رویدادی که در مجموع قابل پیشبینی هم بود، چرا که از همان اواخرِ قرنِ نوزده نطفهی بوروکراسیِ بلشویکی در فرایندِ بوروکرا-تیزاسیونِ جنبشِ کارگری نهفته بود.
در همهجا، «کارشناسانِ مدیریت» بر شرکتهایی که هنوز شکوفا هستند چنگ میاندازند و به بهانهی بهبودِ بازدهیِ آنها، دستمزدها را کاهش میدهند، و با تحمیل کردنِ مشقّت و ریاضت بر آنها سرانجام کارکنان را اخراج میکنند. چنین کارشناسانی با گرفتنِ مواجبِ هنگفت، پویاییِ یک شرکت را از هم میپاشند، ورشکستگیاش را برنامهریزی میکنند و از متلاشی کردنِ آن پولِ کافی برای سوداگری به جیب میزنند. آنچه در سطحِ شهرها و مناطقِ مختلف مشاهده میشود تصویری از وضعیت کلّ ِ سیّاره است.
استبداد شبکههای مالی و برخوردِ حقارتآمیزِ کارمندانِ فورمَتشدهی آنها به مسئلهی بقای سیّاره و ساکنانِ آن، به اندازهی کافی نشان میدهد که دموکراسیهای مصرفگرا زیرِ ظاهر سادهلوحیِ خوشباشانه و تبلیغاتِ بشردوستانه، چه تحقیری نسبت به انسان از خود تراوش میدهند و چگونه آن را در شیپورِ کلبیمنشیِ خود میدمند بهویژه اکنون که حساب حساب است و هیچ کاکایی، اگر شریکِ معاملهشان نباشد، برادر محسوب نمیشود.
مسابقه بر سرِ سود از این پس مردمانِ پنج قاره را بیخون و رمق نگاه میدارد. از پرولترها ــ که حتا آگاهی از بازشناختنِ خود بهمثابه پرولتر را هم از دست دادهاند ــ با نهادنِ دشنهی قرض بر گلویشان، دعوت میشود که هزینهی فنا و نیستی را بپردازند.
بهشتِ مصرفگرایانهی ناسوتی و دنیایی، که تا دیروز یک کارتِ اعتباری تضمیناش میکرد، بار دیگر فرادنیایی میشود و به عالمِ لاهوت بازمیگردد. خوشبختیِ قسطی تحققِ زمینیاش را وامینهد و به عالمِ آخرتِ غبارآلودِ مذاهب رجعت میکند که تنها کسانی که اهلِ استدعا، انصراف و مرگاند به آن دست مییابند.
چوبِ حراج زدن بر بخشهای عامالمنفعه، جایگاهی به¬راستی مذهبی به اقتصادِ انگلی بخشیده است. کلیساها و ایدئولوژیها، که خوراکشان را از تفاوتزداییِ کالایی میگیرند و میلُمبانند، همچون مدفوع از مجرای چرک و عفونتِ قشری¬گری و انتگریسمِ معاملاتی خارج میشوند.
یوگسلاوها، چچنها، اسلامیستها، کالوینیستها، سومالیا¬ییها، حاشیهنشینها، ملتپرستان، چندملیتیها، همهی مافیاها براساسِ قانونِ حداکثرِ سود عمل میکنند. فقر و فلاکت بر ارزشِ چیزها میافزاید، پس باید رواجاش داد، هرچه را که در پیِ الغای آن است ویران کرد و هرکس را که میخواهد به دام آن نیفتد تهدید کرد تا با عبرت از این ترس بداند که باید بهایِ محافظتی زائد و غیرلازم را به بدترین دشمنِ خویش بپردازد.
به این ترتیب شانتاژ و تروریسمی که در گذشته چند زمیندارِ سیسیلی بهطورِ ثمربخش به اجرا گذاشته بودند توسطِ بیهودگیِ بوروکراتیزه به سراسرِ زمین بسط داده شد. هرکس با تمکینی بندهوار بهای ترس از زوالی را میپردازد که خود از همین طریق در نگاهداریاش سهیم است.
ترس ناامنی را افزایش میدهد، ناامنی سرکوب به وجود می¬آوَرَد، سرکوب روابطِ عاطفی را ویران میکند. نفرت و ارعاب به هم میپیوندند. از یک سرسپردگیِ مهملانه چیزی جز یک سرکشیِ ابلهانه نمیتراود، و هر بهانهای ــ از مسابقه¬ی فوتبال گرفته تا رقابتِ قومی ــ میتواند فرصتی برای بیانِ این سرکشی باشد.
در سراسر جهان، بوروکراسیِ معامله¬گر پایِ قمارِ خونین و مسخرهای نشسته است که در آن، ترس بازارِ فقر و فلاکت را ثمرده میسازد.
کارِ انگلی و بیکاری
از بس سرمایه ساختن از بیهودگیِ سودآور همه را به مصرفِ هر چیز و ناچیز کشانده، شغل و پیشه را نیز به یک ضمانتِ حقوقیِ صِرف کاهش داده که برای خرجکردنِ مصرف¬گرایانه ضروری است.
با تهی کردنِ تولید و مصرف از ارزشِ کاربردیشان، حرص و ولعِ انتفاعی غایتاش را بر هیچی بنا نهاده است. بر همگان روشن شده که منفعتطلبیِ لگامگسیخته در کوتاهمدت، موجبِ فروپاشیِ مالیِ جهانی در درازمدت میشود.
پس شگفتآور نیست که چنین اقتصادی که در آن پول کاربردی جز خودش ندارد و در حالتِ بیوزنی شناور است، توانسته باشد در هرکجا که روحها را آلوده کرده به ترویج آن احساس فنایی بپردازد که مطمئنترین راه به سوی مرگ است.
میانِ کار و بیکاری دیگر فاصلهای جز فاصلهی حقوق تا حقِ بیکاری نیست، و این دو چنان محکوم به کاهشِ دائماند که کارگران و بیکاران دوشبهدوشِ یکدیگر در سکویِ پرتابِ اشیای دورریختنی قرار گرفتهاند.
پیش¬ازاین کارفرمایان با کارِ بیش از حد کشیدن از کارگران، یعنی از افزونکاری ثروت میاندوختند. حال که سوداگر شدهاند از رشدِ بیکاری ثروت به دست میآورند. زمانی کارگران را مجبور میکردند که برای بقا و زندهمانی تولید کنند. سپس آنها را واداشتند که خود را مصروف و مستهلک سازند تا بتوانند مصرف کنند. اما امروزه تنها کاری که کارفرمایان برای توانگر شدن باید بکنند این است که فقر و تهیدستی را به فراتر از آستانهی تحمّل بکشانند: به سوی ارضِ موعودی با تسلاهای مرگ.
وانگهی چرا ذینفعان در سرمایهداریِ مالی معذب باشند؟ این میراثخوارانِ حقهبازیِ استالینی و حقهبازیِ لیبرال در پیرامون¬شان با چیزی جز برآشفتگیِ تمکین کرده و شورش-هایِ برخاسته از ناتوانی، که همواره توفیقِ سنّتِ سرکوب را تأمین کرده است، مواجه نیستند.
مگر نمیبینیم که چهگونه همان کسانی که اکثرِ کارخانه¬ها را میبندند، کارخانههای دیگر را با بیرون راندنِ کارکنان اتوماتیک میسازند، همان کسانی که از گسترشِ بیکاری سودِ سهامهای فزاینده کسب میکنند و به خود حق می¬دهند که قربانیانِ سیستمِ انگلیای را که خودشان برپا ساختهاند انگل بنامند، هربار که وعدهی ایجادِ شغل میدهند موردِ تشویق قرار میگیرند و از نو انتخاب میشوند؟
از آن دم که افزونکاری کممنفعتتر از سوداگریِ بورسی شد، منقرض ساختنِ کار تلویحاً برنامهریزی گردید. در و دیوارِ کارخانههای متروک¬مانده بداهتِ این نکته را هرروز اعلان میکنند. اما کاری نمیشود کرد! آنانی که از وقتی مصرفگرایی به «مشتری» تبدیلشان کرده از پرولتر نامیده شدنِ خود تُرشرو میشوند، بهخاطر دستمزدی رو به کاهش تن به شرایط و ریتمِ کاری میدهند که جنبشِ کارگریِ پنجاه سال پیش از قبولِ آن سر باز میزد. اینان طوقِ مشقّتبارترین کارهای بیارج و پاداش را بر گردن مینهند و خواستارِ مشاغلی میشوند که به هر صورت، اگر خودشان مصمّم به اداره کردنِ آنها نباشند، چند ماه بعد از آنها ستانده میشود.
روزی آیندگان حیرت خواهند کرد که چگونه اینهمه انسان به مدتی چنین طولانی برای انجامِ کاری کمر خم کردهاند که کارفرما با بیشرمی سودِ ننگینی از آن میبرده است. لابد چنین میپنداشتهاند که لااقل بخشی از منافعِ کلاّشیشده به سرمایه-گذاریهای ثمربخشی اختصاص مییابد که پیامدِ آنها در زمینههای اجتماعی و شغلی نمود خواهد یافت.
در عوض اسفناکتر آیا این نیست که استثمارشدگانِ همیشگی هنوز با افزونکاریِ خود به صندوقِ خیریهی کار¬فرمایان عُشریه میپردازند در حالی که از این خزانه جز دستمزدی رو به کاهش دیناری برای ابزار خارج نمیشود؟
این انفعال، این بیحالی و بیحسی، این نابیناییِ رخوتناک، بر ضرورتِ تکاندادنِ یوغِ سرمایهداریِ انگلی از طریقِ ایجاد مؤسساتِ مفید برای جامعه، زندگی و محیطِ زیست، سخت سنگینی میکند.
در دورانی که آگاهیِ پرولتری بر آن بود که خود را از بندِ پرولتاریا، یعنی از بردگی، برهاند، نطفهی انتقاد از کار را در خود میپرورانْد.
مسدود ماندنِ سرمایهداریِ مالی در یک جهانِ بسته و بیمفر، این هوشمندی و شعور را ویران کرد. رکودِ اجتماعی و پسروی به سوی روحیهی زراعی، که بسترِ مناسبی برای ترسِ نامعقول، دلچرکینی، کینهی حسادت¬آمیز و حماقت است، نه فقط به منگی و خرفتیِ زحمت کشیدن، از خود کنده شدنِ روزمره و ممنوعیتِ لذت و خلاقیت، دوباره ارزش و اعتبار بخشیده است، بلکه کار را به افیونی تبدیل کرده که کمبودش موجبِ اضطراب و آسیبدیدگی و بروزِ حالاتی بیمارگون میشود که بازارِ داروهای آرامبخش را بهشدت سودآور ساخته است، و این حالتِ علیلی آنقدر به این زندگیِ نادلچسب گیرایی بخشیده که هرگونه ادعای مسمومیتزدایی از بیمار او را بیشتر رنج میدهد.
چنین است که اُمتگراییِ لزجی، اربابان را که کار را گرامی میدارند و منقرض میسازند، در کنارِ بردگان، که قاعدتاً باید از کار متنفر باشند اما با تضرع در مقابلاش زانو میزنند، در آیینِ وحدتی غیرطبیعی یکجا گرد آورده است.
آخر تا به کی؟
یکی از معدود پرسشهای بجایی که در برابرِ افراد و جوامع قرار دارد این است که آیا ایشان بهخاطرِ بیهوده بودنشان از نقطهنظرِ منافعِ سرمایهدارانه، از لحاظِ انسانیت نیز، یعنی از نقطهنظرِ زندگیِ پُرنویدی که دستِ یخبستهی محاسبه آن را از ایشان سلب کرده، خود را بیهوده میدانند. آیا محکوم بودنشان به زیستن همچون بردگانی زائد و بدون کاربرد آنها را برمی¬انگیزد یا نه تا با کشفِ استعدادِ شگفتآورِ خلاقیتی که در هرکس هست، خود و دیگران را نجات دهند.
ماشینها بهتر و سریعتر از انسان کار میکنند؟ چه بهتر! آیا مسرّتبخش نیست که خودکار شدنِ کارها اختیارِ عملِ میلیون-ها انسان را به آنها بازگرداند تا سرانجام از چنگِ فرسایندهی کارخانهها، ملالتِ حرکاتِ مکانیکی، و اضطراب و رنجِ بقا، خلاص شوند؟
هرکس بیاموزد که خود را بهعنوانِ فردِ آزاد و آفریننده دوست داشته باشد ضرورتاً از بردگیِ کار و زحمت، انقیاد به کارفرما، و از دست دادنِ حداقل هشت ساعت زندگی بهطور روزمره، بیزار است. این است آن آموزشِ راستینی که کار را الغا و عصرِ ابداعکنندگان را افتتاح خواهد کرد.
دنیایِ اسارتگاهیِ توتالیتاریسمِ کالایی
روحیهی جماعتِ دهقانیِ قدیم که جوامعِ ماقبلِ صنعتی را در چنبرهی تغییرناپذیریِ خود میفشرْد، همواره در جوامعِ صنعتیشده نیز، به محض این که این جوامع منافعِ خود را در خطر دیده و سیاستی حمایتی در پیش گرفتهاند، سر برآورده است.
در پایانِ تکاملِ اقتصادیای که زمینهی تمامِ آزادیهای گسترشِ کالایی را فراهم ساخت، انگلوارگیِ سرمایهدارانه با رشدی سرطانی سراسرِ زمین را فراگرفت و با مسدود ماندنِ در خویش آن را بهکلی فلج گردانید. این پیروزی بر پایهی فتحِ کالاییِ دستِ¬کم تناقضآمیزی عمل میکند چرا که ارزشِ کالایی بر سیّاره حکمفرماست درحالی که ارزشِ کاربرد آن را ترک میگوید.
در همان حال که آزادیها به سویِ انتزاعی فروکش میکنند که آنها را بهغایت ناملموس میسازد، پول در مدارِ بستهای محصور میماند که هرچه در بازتولیدش سهیم نباشد از آنجا طرد میگردد.
افزایشِ نقدینهی سوداگرانه افق را از اورال تا آمازون مسدود کرده است. سایهی سیاهی از ارعاب و احساسِ تقصیر، شبیهِ سایهای که ادیان در گذشته میگستراندند، بر افراد و جوامع مستولی شده و آنها را در برابرِ تنها روشناییای که میتواند این سیاهی را بزداید، یعنی شعلهی کالاسوزِ زندگی، زرهپوش گردانیده است.
تکثیرِ مبادلهی آزاد، که غل و زنجیرِ رژیمهای زراعی را اندکی از هم گشوده بود، اکنون چفت و بستِ زنجیرهای توتالیتاریسمِ جهانی را از اروپا تا چهار قارهی دیگر در همهجا سفت میبندد. تابلوهایی که تلالؤشان اقتصادِ بازارگرا را روشن میکرد یک به یک خاموش میشوند و به ظلمتِ توهّم میدان میدهند تا تاریکاندیشیِ کهن سلطهاش را احیا سازد. احساسِ مرگی قریبالوقوع جانشینِ آن مرگِ تعویقیای میگردد که لذت-پرستی و خوشباشی [ادونیسم]ِ جوامعِ مصرفی انسانها را به آن خو داده بود.
تمرکزِ بربریتِ کالایی پیامدِ منطقیِ تمرکزِ کالا بر خود در مرحلهی تعهدگریزیِ اجتماعیِ آن است.
این قدرت انتزاعی که مدعیِ سلطنتکردن بر سرتاسر زمین براساسِ نرخِ بورس است، همان شرایطِ آغازینی را با تغییراتِ لازمه از سر میگیرد که بسترِ جباریتِ خدایی بود، یعنی اقتصادی آسمانی که انسان باید خود را قربانیِ آن کند بیآنکه چشمداشتِ دیگری جز همدردیِ بختکیِ خدایان داشته باشد.
دایرهی کالا در مرحلهی کمالِ خود جامعهی متمرکزِ اسارتگاهی را احاطه میکند.
با بازگشتِ جهانِ بسته، بارِ دیگر جبر و زورهایی پدیدار میشوند که آزادیهای ساختگیِ ناشی از مصرفگرایی، آنها را اگر نگوییم از واقعیاتِ تجربی بیرون رانده بود باری دستکم از واقعیاتِ روحی دور کرده بود.
دنیایی که سوداگریِ مالی آن را بهصورتِ هزارتکّه درآورده، بهطور متناقض در بُعدِ دولتـ شهری خلاصه میشود که در آن، سود با جریان یافتن در آشفتگی و بربریتِ رقابتِ قبیلهای، با یک گفتارِ انساندوستانهی مطلقاً توخالی همزیستی میکند.
اقتصادِ انگلی، که در معرضِ یک انفجارِ درونی است، شبحِ بدترین ترسهای برخاسته از روحیهی محاصره ـ هراسی را که خاصِ جماعتهای کهن است بر جوامعِ تحت سیطرهی خود بسط میدهد.
هر اجتماعِ در لاکِ خود خزیدهای دچارِ انزجارِ بیرونی و درونی است، از هرچه در تاریکی راه میرود میترسد، در ذهنِ خود وهمِ رخنه، خنجر از پشت خوردن، و نفوذِ حیلهگرانهی دشمن را میپروراند، دشمنی که در صددِ تباه کردنِ نژاد، طبقه، اصالتِ ناب، و سنّتِ اجتماع است.
شیطان، یهودی، مردِ چاقو به دندان گرفته، افعیِ شهوانی و گرگ، به درونِ آغلی میخزند که در آن به اغوای شبانانِ سازش-ناپذیر، بیرحم و دچارِ خوره¬ی انحراف، سیلِ هیستریِ مرگباری به راه میافتد که رمه را متقاعد میسازد تا برای نجاتِ خلقِ برگزیدهی خدا از لعنتِ ابدی، بی¬تزلزل بزنند و بیپروا بکشند.
نژادپرستی، بیگانههراسی، ملیتپرستی، همه از این اعتقادِ ناسالم برمیخیزد که پاکیِ روحِ آسمانی به مادّیتی ناپاک و لجنزاری زمینی تنزل یافته که محلِ وسوسه، گناه و خطاست، و درست به همین علت نیز در معرضِ خشمِ الاهی قرار دارد.
دین با زنجیرهای مکافات از میلِ به کامرانی و آسایش جلوگیری میکرد. این ماهرانهترین شیوه برای کسبِ سود از واپسرانیِ امیال و وارهیدگی و طغیانهای مخرّبِ آنها، و پشتیبانیِ ترفیعی از بازارِ مرگ و بازخریدِ گناه بود.
شکلِ دینیِ اقتصادی که مدعیِ فرازمینی بودن است و سرسختانه به زمین خصومت میورزد، همراه با مناسک و جزمیاتِ عامیانه، بدترین نوع از تاریکاندیشیهای دینیاورانه را نیز گسیل میدارد.
معاملهگریِ جهانی بر تعدادِ گتوها و نیز سازمانهای مافیا-ییای که سودآور ساختنِ آنها در صلاحیتشان است می¬افزاید. حال که از هم گسیختنِ شیرازهی اجتماعی در سطحِ سیّاره و ازدیادِ فقرِ ناشی از آن تماماً به سودِ ثروتمند شدنِ عدهای عمل میکند، آیا بازارِ بزهکاری و سرکوب نیز، که هم به امنیت شهرها و هم به ناامنیِ حومهها مربوط میشود، عاملی در خدمتِ سرمایهسازی از نقدینهی بینالمللی نیست؟
ثروتمندان و فقیرانِ سراسرِ جهان در گتوهای متخاصمی نگاه داشته شدهاند که بخشی از یک شهرنشینیِ اسارتگاهی است و قوانینِ رقابت هرگونه احساسِ آدمیگری را از چنین شهر¬نشینی-ای طرد کرده است. تشکیلاتِ کارمندیِ پلیس و تشکیلاتِ دارودستهایِ تبهکاران مکملِ یکدیگرند و در دیالکتیکِ واحدی از نظم و بینظمی به هم متصل میگردند. همهجا خشونت و ملال به بازتابهای مرگ دامن میزند، و در قالبِ ستیزههای بیش از بیش پوچ و بیربط، مردم را، که ناگهان با عزمِ خود¬کُشانهی مشترکی به حرکت درمیآیند، به جانِ هم میاندازد.
بربریتِ جنگهای محلی پشتوانهی صلحِ مسلحانهای است که حافظِ این بربریت است. احساسِ حرمان در جوامعی که به انقیادِ پسرویهای زراعی درآمدهاند، آتشِ قساوتهایی را شعله¬ور میسازد که گمان می¬رفت برای همیشه خاموش شدهاند. هرچقدر هم که روحِ متعال، بازخیزهای پلیدِ دینی، قبیلهای و ناسیونالیستی را تقدّس بخشد دیگر کسی گول نمیخورد: امروزه تنها دستی که سرنوشتها را در هم میشکند دستِ اقتصاد است.
میانِ انسانِ اقتصادی شده و موجودِ انسانی پلهای ارتباط قطع شده است. شهروند و کفیلِ سیاسیای که عهدهدارِ نمایندگیِ اوست به یک زبان حرف نمیزنند. از سوی دیگر کلیانتلیسمِ احزاب و سرسپردگیشان به انگلصفتیِ مالی، اماکنی سربسته و دژهایی از خودبینی و پنداربافی برپا ساخته است. سیاستمدارانی که جز معاملهگری چیزی نمیبینند خود را در این اماکن مصون از قوانین میپندارند و گفتمانِ رایج در چنین جاهایی دیگر هیچ تماسی با واقعیتهای اجتماعی و بهویژه واقعیتهای انسانی ندارد. میانِ دولتها و جامعهی مدنی همانقدر تفاوت وجود دارد که میانِ تبلیغِ کبابِ گوشتِ گاو و آنچه بر سرِ دامهای ماشینی میآید.
پرورشِ حیوانات در اماکنی شبیه اسارتگاه تبدیل به الگوی جامعهای شده که در آن فرمانرواییِ پول کیفیتِ موجودات و چیزها را تا سطحِ یک عدد فروکاسته است.
طاعون گرفتنِ دامها، از خوک و ماکیان تا گاو و گوسفند، که در مجتمعهای بزرگِ صنعتی در شرایطی تنگ و طاقتفرسا درهم میلولند، اعلانِ آشکاری است بر اینکه چه خطرهای مهلکی در این ماهیتزدایی ، که پیوسته الزامِ افزایشِ سود آن را تسریع میکند، نهفته است.
کمیاب شدنِ منظمِ چیزهای مفید و بهدردخور، که توأم با تکثیر شدنِ چیزهای بیهوده و مضر پیش میرود، به نامِ سود¬دهی احساسِ خلاء¬ای را شیوع میدهد که مساعدِ حالِ همهی رفتارهای خودکشانه است.
روز به روز از تعدادِ جاهای تخصیصیافته به تولیدِ وسایلِ همگانی، ترابریِ عمومی، مدارس، خدماتِ همگانی، سرمایه¬گذاری در بخشهای دارای اولویت، کمکهای اجتماعی، محصولاتِ طبیعی، جنگلها، هوای پاک، آبِ آشامیدنی، زمین¬های قابلِ کشت، زیا، گیا، دلانگیزی و زیبایی کاسته میشود.
همانگونه که دیکتاتوریِ بازارِ نفت راهها و جادهها را از خودروها اشباع ساخته و بدین طریق رانندگان را، رانندگانی را که برای رسیدن به جایی که به هیچ دردشان نمیخورد در شتاب¬اند، به بیتحرکیِ زمان و مکانی خالی محکوم کرده است؛ همانگونه نیز شهرهای با جمعیتِ بیش از گنجایش، کلاسهای درس با تعداد شاگردانِ بیش از حد، ازدیادِ ثروتهای خوابیده و فقیرانِ تمکین کرده، همه و همه یک امپراتوریِ کمّیت برپا ساخته که سرنوشتِ محتوماش فروپاشی است.
محاسبهی بودجه بقای مردم را براساسِ علمِ آماری تعیین میکند که در بیماری ایدز، کشتارهای رُواندا، زد و خوردهای قومی، خشونتِ شهری، جنایتکاری، قحطی و گرسنگی، شیوهی مناسبی مییابد تا کمتوجهی به زاد و ولد و تمرکزهای مصنوعیِ جمعیت را از طریقِ مرگ متعادل سازد.
بازنمودِ آماریِ موجودِ زنده بهترین ترجمانِ تقلیلِ وجودِ انسانی به یک شیءِ کمّی است. این بازنمود سخاوت و شور و حالِ دل را به سخره میگیرد و با بیاعتناییِ «علمیِ» خود این احساسِ اضطرابآور را در هرکس ایجاد میکند که در ترازو یا موازنهی بازارها قیمتی بیش نیست.
بازنمودِ آماری تراز¬نامه¬ی سرنوشتهای جعل و قلب شده است و وثیقه¬ی سودهای بستانکارانه-ای که حقِ داشتنِ اجمالی¬ترین نوعِ زندگی به ملال و کسالت، به فقر و فلاکت، به تمکینِ غضبناک، به نژادپرستی، بیگانههراسی، تحقیر، جنگ با خود و با دیگران، پرداخت میکند؛ جنگی که هیچ انگیزه و توجیهِ دیگری ندارد جز نفرتِ فروکشناپذیری که زاییدهی احساسِ افتادن به دامی است که شخص بر سرِ راه خود نهاده است.
اجتماعِ کمّیشده تشدیدکنندهی جنگِ بقاست. رقابتگری اخلاقِ رذلِ توفیق و شکست را حتا به رگ و پیِ مدارس نیز دوانده است. استیلایِ حقِ قوی بر ضعیف چه در دلِ چند¬ملیتیها و چه در بینِ باندهای گانگستریِ محلاتِ حومهی شهر برقرار است. این حق هم حربهی بازرگانان است و هم سلاحِ بزهکارانِ ریز و درشتی که قربانیانِ خود را ارعاب میکنند. دور و چرخهی خواستِ قدرت و ناتوانی در کامرانی، آبشخورِ یک حرمانِ دائمی است که چیزی جز نفرت از زندگان و جاذبهی مرگ از آن نمیروید.
مکانیکی شدنِ جسمی که تنها کارش رسیدن به کمالِ انتفاعی است، رشددهندهی روحی عضلانی است که با اَعمال و محاسباتِ مافیاییای که توسطِ سرمایهداریِ مالی قانونیشده، انطباقِ کامل دارد.
هوشمندیِ کمّیشده از گوهرِ خود تهی میگردد و اخباری بیدروپیکر و فاقدِ معنا به پدیده¬ی سفاهت تحویل میدهد. تلنباری از شناختهای انتزاعی راه را بر تخیّل و آفرینندگی می¬بندد. تکثیرِ وحشیانهی علائم و اطلاعات شبکههای سیبرنتیکیِ علم و دانایی را می¬آکَنَد، انتخاب را سردرگم میکند، تفکر و تعمق را به بیراهه میکشاند، و انسان را از مسیرِ آگاهی به خویشتن و جهان منحرف میسازد.
تصویرِ کمّیشده توانِ ابداع را میکُشد. بینشِ آماری انسانیتزدایی را عادی و پیشپا افتاده میگرداند.
اشباعِ بیش از حد، در هر عرصهای که باشد، با تخریبِ مازادها تعادل مییابد و سیاستِ ادارهی مازادها فضایلِ تخریب را برقرار میسازد.
بدین سان دنیایِ اسارتگاهیِ کالا شَوندِ قیامتآسایِ تمدنی را که از ابتدا بر قربانیکردنِ مطلقِ زندگی در راه سود بنا شده بود، در نقطهای کانونی که همان مرگ مطلق است متمرکز میسازد.
شاید گفته شود که وقتی تاریکیِ شب و مِه هر کسی را در قبالِ امیالِ خود به وضعیتی پا در هوا کشانده از بصیرتِ چند نفر چه کاری ساخته است؟ شرط بستن! قمار بر سرِ فرارسیدنِ بهار و دل در گروِ آن نهادن همچون درخت در چلهی زمستان.
تاراجِ زمین، روحیهی آخرالزمانی و مذهبِ اقتصاد
سرمایهداریِ انگلی مرحلهی حاد و مفرطِ استثمارِ طبیعت است. با این حال، سیستمِ سودجوییِ به هر قیمت توأم با فرسودنِ سیّارهی زمین در پرتوِ شعلهافروزیهای بیرحمانهاش تمایلِ عجیبِ انسانها به تارومار کردنِ آنچه دوست دارند را نیز نشان میدهد.
همانگونه که میداس شاه با به طلا تبدیل کردنِ هر آنچه لمس میکرد خود را به مردن در وفورِ ثروتی برهوتی محکوم میساخت، سرمایهداریِ انگلی نیز در خود حاملِ طرحِ زوالی است که عالمگیر بودناش آدمیان را همزمان مسحور و عاصی میسازد. پیروزیهایش صرفاً شکستها¬یی است که انسانیت بر خویش وارد میکند. غضبِ مبارزاتِ اجتماعی جایش را به غرقشدنی داده که استثمارکنندگان و استثمارشوندگان با رعایتِ تشریفاتِ پایگانی یکصدا در آن برای خود الحمد میخوانند و فرو میروند.
تاکنون هیچگاه با بداهتی چنین خیرهکننده آشکار نگردیده بود که تودهی مردم بیشتر آمادگی دارند به حالتِ زانوزده بمیرند تا اینکه با قامتِ ایستاده با رزمندگی زندگی کنند.
اضمحلالِ زمین، بههم خوردنِ نظمِ اقلیمی، از بین رفتنِ جاندارانِ دریایی براثرِ صیدِ بیرویه، موادِ غذاییِ سمّی، شیوعِ امراضِ عجیب و غریب، نارساییهای مصونی، شکلگیریِ گتو¬های شهری، خشونتگریهای بیدلیل و مقصود، صورتِ تکراریِ جدیدی از همان روحیهی آخرالزمانیِ قدیمی را می¬سازند که اقتصادِ استثماری هر بار که به ورطهی بحرانِ دگردیسی [موتاسیون] میافتد، آن را در افق قابل رؤیت میسازد.
و ترسِ عامدانه حفظشده از اکنونی شوم و آیندهای شومتر، با بیهوشساختنِ توانِ زندگیِ تمکنکنندگان، با شرطیکردنِ آنها برای تحملِ تحملناکردنیها چنان که به فکرِ فیصله دادنِ هرچه زودتر به یک زندگانیِ مهمل و محروم از همه چیز باشند، ترسی است که در راهِ انباشتِ سرمایهای سوداگرانه به کار میرود.
قربانی کردنِ خویش قربانیکردنِ روانپالایانهی قربانیانِ کفارهای را با روحانی کردنِ آن، عالمگیر میسازد. مذهبِ اقتصاد شمارِ فزایندهای از مریدانِ متعصبِ خود را، که بیشترشان از این انتخاب ناآگاه و در قبالِ آن بیخیالاند، در حزبِ واقعیِ مرگ گلهوار گرد میآوَرَد.
از الجزایر تا رواندا، از قبایلِ صرب، کروات، چچن، تا دستههای ورزشکار، اورانژیستها ، فاشیستها یا زاپوروگهای قزاق، همهجا بازتابِ هوّیتطلبی فراخوانی است به کشتنِ مردان، زنان، کودکان، و تنها انگیزهاش همان تمایلِ هزاران ساله به آمیختنِ خونِ خود، با انصراف و گذشتن از آن، به خونِ دیگران بر محرابِ قربانیگریِ جهانی است. هرکجا که کامرانی با مانع روبروست فقط رنج و مرگ از آزادی برخوردارند.
فقر و فلاکت همیشه برای بازارِ خیریهی مذاهب سودآور بوده است. برای روحیهی مذهبی چه چیزی مساعدتر از خواری تسلیمشدگان، زبونیِ بینوایانی که چنان به ناتوانیِ خویش متقاعد شدهاند که دریوزگیِ امداد را به اقدامِ خود برای نجاتیافتن ترجیح میدهند.
در یکسو تکثیرِ زاد-¬و--ولدگرایانه، که نهادهای مسیحی و اسلامی آن را در کشورهای پُرجمعیتِ جهان سوم جنایتکارانه ترغیب میکنند تا اینکه قحطی و گرسنگی، جنگ و کشتار، دوباره «بهطور طبیعی» تعادلِ جمعیت را برقرار سازد؛ در سوی دیگر ایجادِ فقر و بینوایی در کشورهای صنعتی شده که سیاستِ آزادگذاریِ اعمالشده از سوی لیبرالیسمِ متداول، هرجومرجِ ناشی از سودآوریِ محصولاتِ بیهوده و روحیهی انگلی، سیمایی از یک تقدیر ناگزیر به آن بخشیدهاند.
خدایی که به انسان قربانیکردنِ خویش و دیگران را سفارش میکند قربانیِ اقتصاد شدنِ انسان را تقدّس میبخشد. از همین رو خدا حاملِ اصلِ تخریبی است که شیوعِ آن را امروزه در قیامتگراییِ فرقههای دینی، ملتپرستان و تروریستها مشاهده میکنیم. اقتصادِ مطلق قربانی کردنِ مطلقِ زندگان را میطلبد.
آدمکشانی که تا دیروز زیرِ بیرقِ ایمان و ایدئولوژی نقشِ فرشتگان پاکسازنده را برعهده داشتند اکنون برای از بین بردن، ارعاب کردن و اشاعهی فلاکت و محنت، که از ضروریاتِ کلیانتلیسمِ دینی و مافیایی است، دیگر حتا به بهانه و دستاویز هم نیاز ندارند.
در هرکجا که منطقِ سرمایهداریِ انگلی بر ایدئولوژیها و باورهای دینی مهرِ بطلان کوبیده، دیگر از آن انگیزههایی که در گذشته جسمِ گرسنگیکشیده یا فکرِ تعصبزده به خشونت و جنایت عرضه میکردند، هیچ اثری باقی نمانده است. تنها چیزی که برجا مانده عقدهگشایی و طغیانی است که در آن خوف از خلاء همچون جنّ دفع میشود. از ورطهای که انصراف از زیستن و آفریدنِ خویش در هرکس حفر میکند چیزی جز نعرهی ویرانگرِ یک دهشتِ عالمگیر نمیتواند برآید.
اسکاندیناویاییهای قدیم شخصی را که دچارِ جنونِ آدمکشی شده و در سرسامِ خود هرچه را که به دستاش می¬رسید میکشت و ویران میکرد، «بِرسِک» bersek مینامیدند. حال با از میان رفتنِ احزاب، ادیان، و آرمانهایی که به بربریت مشروعیت و وجدانِ آسوده میبخشیدند، میتوان «برسکیسم» را باقیماندهی تعهداتِ سیاسیِ دیروز در حالتِ وحشیِ آن دانست.
بیشترِ سربازانِ وظیفه خود را با اشتیاق به کامِ اولین سلاخی-های جنگِ 1914 افکندند. کمونیسم و فاشیسم میلیونها قربانیِ موافق را بهصورتِ سپاهیانِ مطیع درآوردند. تروریسم هزاران شهید به بار آورد. از این پس گردابی که امیدهای زندگی را همراه با آخرین امیدهای زندهمانی به کامِ خود میکشد برای استتارِ جاذبهی جهانشمولِ جسد دیگر هیچ پرچمی ــ جز پارهپورههای گذشته ــ ندارد.
چگونه ممکن است احتضارِ هستیهای افسونباخته در سرنوشتِ یک سیّارهی روبه مرگ برترین دلیلِ خودکُشانه و انتحاری را کشف نکند، همان دلیلی که چرخدندههای این ماشین ــ ماشینی که هرچه را بر سرِ راهش مییابد خُرد میکند ــ اگر قادر میبودند آن را هم تولید میکردند. سرمایهداریِ انگلی در مطلقخواهیِ خود، ذاتِ مخرّبِ دین را، بدانسان که اقتصاد تولیدش میکند، تحقق میبخشد؛ اقتصادی که «چون ابرِ حاملِ رگبار» حاملِ مرگ است.
آیا هنگامی که واعظانِ ارتباطاتِ رسانهای با ایرادِ خطبه برای مردمی که مغلوبِ بوروکراسیِ مالیاند خواهانِ اعتمادِ آنان به اقتصادی میشوند که ادارهاش با خداست، ما با صورتِ جدیدی از همان credo quia absurdum روبهرو نیستیم؟
آیا این واقعیت در برابرِ چشمِ ما نیست که مردمانِ تمامِ قارههای یغمازده و ویران از گردبادِ سود را مجبور میسازند در فقر و فلاکت فرو روند فقط به این منظور که «موازنهی پرداختها»، یعنی مفهومی همانقدر اسطورهای که ترازوی یومالحساب، تعادل یابد؟
آیا شاهد ماهیتزداییای نیستیم که در فرجامِ منطقِ بیربطِ خویش با چنان دقت و شدتی پیش برده میشود که بزودی پول که ــ مانندِ خدای ناملموس و ناشناختنیِ گنوسیان ــ تنها برای خود عمل میکند، دیگر نیازی به آدم و عالم نخواهد داشت؟
تا دیروز سرمایهداری پرولتاریا را مجبور میکرد برای یک لقمه نان، برای دستمزد، برای مصرفکردن و زنده ماندن، خود را قربانی کند. پرولتاریا افزایشِ قیمتِ نان و کاهشِ دستمزد را پذیرفت و اکنون که حتا بقایاش نیز تضمین شده نیست حاضر است خود را بیهیچ مابهازایی قربانی کند.
به این ترتیب، دین پس از نابود شدن بهعنوانِ پسماندهی سیستمِ زراعی، از طریقِ اقتصادِ موجود جانِ تازهای به قدرتِ روحانیِ قدیمِ خود میبخشد، اقتصادی که در آن مبادلهی آزاد ــ که سابقاً نقشی آزادکننده در جوامع یافته بود ــ در مداری بسته میچرخد و آخرین دنیای جدیدِ اسارتگاهی را تشکیل میدهد.
اوضاع چنان است که گویی دین با ترکِ معابد، کلیساها و اماکنِ یک کیشِ منسوخ شده، در آن جنبشِ انتزاعکنندهای مأوا گزیده که هر آدمی را از انسانیتِ زندهاش جدا میکند و فنای زندگی را به سودِ یک بانکِ آسمانی در خزانهاش میاندوزد. گویی بالهای مرگِ کیهانی، که خدای خفاشگونهی اقتصادِ جهانی بر زمینی درمانده و سترون گسترانیده، منادی پروازِ تمامی بشریت به سوی اقالیمِ آسمانی است، منادی پایانِ زمانِ نقشبسته در دُگمِ بیخردیِ انسان و امیدِ واهیِ تودهها به رستگاریِ پس از مرگ، تودههایی که زبورخوانیهای تمکینِ جهانشمول منگ و خرفتشان ساخته است.
برای تقویتِ رفتارِ مذهبی، که متأسفانه در نزد مؤمنان و لاادریون مشترک است، چه بهتر از انقیادی جهانشمول به نظمِ اقتصادی؟ به فلاکتِ غیرقابل تحملی که در ضرورتِ زندهماندن به جای زندگی کردن نهفته بود اکنون خطرِ تخریبِ منابعِ سیّارهای نیز افزوده شده است. آنچنان که حتا همان بقایی نیز که نوعِ بشر همه چیز ــ و ابتدا انسانیتاش ــ را قربانیِ آن کرده بود، دیگر تضمینشده نیست و تنها چیزی که در میانِ مردم حاکم است احساسِ طردشدگیِ قربانیگونهای است بدون عوض و پاداش، یعنی پذیرشِ مرگی از روی رضا.
آیا استقبالی که امروزه از جبرگراییِ اسلامی میشود علتی جز همین تمکین و تسلیم دارد؟ تمکین و تسلیمی که در همهجا مشهود است و در جوامعِ مختلف ناشی از تخریبِ برنامه¬ریزی¬شدهی بخشهای اولویتمند و قربانی کردنِ آنها در راهِ سودا¬گریِ مالیِ بینالمللی است. زوالِ روزافزونِ پروژهی اجتماعی به خودکشیِ آهستهای که هر دینی آن را موعظه میکند شتابی ناگهانی بخشیده است.
فساد، با ذهنیتاش برمبنای ضدیتِ پاکی و ناپاکی، ضامنی بهتر از فقر ندارد. پروژهی تخریبِ مدارس، مسکن، ترابری، کشاورزیِ طبیعی، و نیز تخریبِ صنعتِ مفید به حالِ جامعه، پروژهی مسلّمی است که با سنتِ کهنِ ظلمتگستریِ دینی، که بسترِ مناسبی برای ساخت و پاختهای معاملاتی است، پیوندِ مجدد یافته است.
دین همواره بر آن بوده که منافعِ مادی، را ضمنِ نکوهشِ آنها به نامِ معنویت و روحانیت، اداره کند. به این ترتیب چه سودها که از بازارِ فقر و خیرات، مرگ و آخرت، گناه و بازخریدِ آن، نبرده است.
کیشهای مسیحی، پروتستان، عبرانی، اسلامی، بودایی و دیگر پسماندههای ادیانِ بزرگِ قدیم ابایی از این ندارند که بر پایهی کلیانتلیسم و زدوبندهای کوچک حیاتِ انگلیشان را بگذرانند. اما اگر سیاستمداران با کلبیمنشی¬ای رفتار میکنند که جوازش را از مسامحهی انبوهِ انتخابکنندگانی گرفتهاند که قدرتشان را به نمایندگانِ سیاسی واگذار کردهاند، در عوض دارودستهی روحانیت همچنان در سنتِ ریاکاریِ خود پا برجاست و دنائتهایش را زیرِ ردای مطهرِ معنویتاش میپوشاند.
این که خیلِ گوناگونی از کشیشان به نکوهش و حتا اعتراض به ستمِ اقتصادی بپردازند پدیدهی جدیدی نیست. مذهب روحِ آن اقتصادی است که قراردادِ استثماریاش را بر استمرارِ یک وکالتِ آسمانی بنا نهاده و با توسل به سلاحِ بردگی در مبارزه با توتالیتاریسم پیوسته آن را احیا میکند. مذهب حتا در موضعِ براندازی و سرتافتگی نیز، عینِ زانوزدن است. هر رفتاری که آفرینشِ انسان توسطِ انسان را تحقیر و منع کند یک رفتارِ مذهبیِ انکارناپذیر است.
و این تقدیرگرایی که به سودِ مذهبِ بازرگانی عمل میکند اردوی رقیبانش را نیز در امان نگذاشته است. گزارشِ محنت-نمایانهای که خردهگیرانِ «سودِ وحشی» با کیفِ کِشداری ارائه میدهند، از بصیرت همچون دارویی خوابآور استفاده میکند و وثیقهیِ ظلمتی میشود که فرد را از دیدنِ امکاناتِ خویش یعنی انسانیتِ ریشهای، توانِ رهایی، خواستِ زندگیکردن و استعدادِ آفریدن، بازمیدارد.
افولِ بازارِ دین میدان را به دینِ بازار وانهاده است. علمای الاهیاتِ سوداگریِ مالی آخرین کشیشانِ پولدارِ خدایی معتبر [باورکردنی] و دارای اعتبار [بستانکار] هستند. اینها، مانندِ ژان ملیه ی شجاع، برای به دار آویختنِ خویش چیزی جز امعاء و احشای خود ندارند!
بدین سان، اقتصاد پس از ویران کردنِ دین بهمثابه نهاد در قرنِ بیستم، آن را بارِ دیگر از جنبهی ذاتیاش مستقر میسازد. و این کار را پابهپای این امر انجام میدهد که سرمایهگذاریها با مضمحل شدن بهمثابه اقتصادِ زمینی، و با تقلیدِ مضحکه¬وارِ یک تشکیلاتِ آسمانی از طریقِ انتزاعِ شبکههای مالیِ بیربط، بهتدریج از بسترِ اقداماتِ عامالمنفعه خارج میشوند.
قلبِ این جهانِ بیقلب جز با ضرباهنگِ گردشِ مالی نمیتپد.
روحِ بوروکراتیک و پروژهی انقلابی
هیچگاه سابقه نداشته است که اعتراض به فقر به چنین حدی از فقرِ اعتراض رسیده باشد. آن بخش از مطالباتِ انسانیای که قبلاً در مطالباتِ جنبشِ کارگری نهفته بود همپا با شیوعِ تصلّبِ بوروکراتیک در احزاب و سندیکاهایی که نمایندگیِ دفاع از این خواستهها را داشتند، اندکاندک خشک و زایل گردیده است.
به یاد آورید که درست به هنگامی که سرمایهداریِ خصوصی در حالِ گذار به سرمایهداریِ دولتی بود چگونه این بوروکراسی برای دولتی کردنِ وسایلِ تولید مبارزه میکرد؟ مگر همین بوروکراسی نبود که زیرِ پرچمِ انقلاب، پرولتاریا را به خدمتِ وظیفه در نبرد برای مالکیتِ جمعیِ ابزارهای کار و استقرارِ یک دولتِ کارگری گماشت، دولتی که «کمونیسم» کلبیانهترین و قابل پیشبینیترین نقابها را در اختیارش نهاد؟ و امروزه وارثانِ همان آلتِ¬دستسازان تودهها را به دریوزگیِ شغل در درگاهِ همان کسانی ترغیب میکنند که سودشان را با حذفِ تودهها افزایش میدهند.
انقلابیهای ادعایی چگونه میتوانند از چنگِ انگل¬وارگی بگریزند؟ آنها هیچگاه نه از چشماندازِ اقتصادیای که اسیرشان کرده خارج میشوند، و نه از جسمِ مکانیکیای که آنها را اقتصادی [صرفهجویی] کرده و در نوسانهای راستکیشی و کجرَوی به حالِ تعلیق رها ساخته است.
بازارِ ایدئولوژیک دیگر جز ثمراتِ گذشته چیزی برای عرضه ندارد. ادارهی این ثمرات نیز بهطورِ خیلی منطقی در اختیارِ انواعِ مافیاهایی قرارمیگیرد که دیرزمانی است در رشتهی بیهودگیِ سودآور تخصص یافته-اند.
مسخرگیِ روزافزونِ ایدئولوژیهای سیاسی به موازاتِ مصرفگراییِ انتخاباتیای پیش میرود که در آن دموکراسیِ پارلمانی ناتوانیِ خود را با ناتوانیِ به همان اندازه شدیدِ پوپو¬لیسمهای توتالیتر تسلا میدهد. فسادِ مشترکِ راست و چپ در مسیرِ طبیعیِ خود به جوی آبی میریزد که راستِ افراطی که خبرهی این کار است، آن را میگیرد و به سودِ خود موردِ استفاده قرار میدهد.
یک پَسرویِ کودکانه بر رفتارهایی که براثرِ غیر-اجتماعی شدنِ اقتصادِ مسلط گمراه شده¬اند،چیره شده است. بازتابهای دیرینِ بندگیِ اختیاری بیدزدهترین ایدئولوژیها را در گودهای هیچی و پوچیِ سیاسی گردآورده است.
نئولیبرالیسم، نئوکمونیسم، نئوکورپوراتیسم [صنف گراییِ نو] ، نئوناسیونالیسم، فرقههای جدیدِ دینی، که همگی، طبقِ الگوی پروتستانی، از ویرانهی ادیانِ سنتی سربرآوردهاند، در دکورِ قابلِ تعویضی که سرمایهداریِ مالی در همهجا برافراشته، بی هیچ اعتقادی به مصافِ هم میروند. تنها دلقکبازیِ رسانهای هنوز جسارتِ آن را دارد که در بشقابهای مقواییِ کلیانتلیسمی که از هر آخوری میخورَد، از آنها پذیرایی کند.
یک پروژهی انقلابی را کجا باید جست؟ نزدِ تروتسکیست¬ها، این اخلافِ ناقصالخلقهی جلادِ کرونشتات و شوراهای کارگری؟ نزدِ چپگراهای وارثِ مائو و سایرِ پلپوتها؟ نزدِ لیبِرتِر[آزاده]هایی که دلمشغولیِ اکثرشان ول شدن، بهصورتِ مدفوعاتِ افتخارآمیزِ سیتواسیونیسم، روی گوشهای از این لوحِ زدوده است؟
پرسشها و مسائلی که در رابطه با یک تغییرِ تمدن مطرح است نمیتواند در پاسخهای مربوط به گذشته راهِ حل بیابد. چگونه ممکن است اقتصاددانان، سیاستمداران، سوداگران، بوروکراتها، و همچنین تمام کسانی که در مبارزهشان با این قبیل اشخاص مثلِ خودِ اینها رفتار میکنند، بتوانند راهحلی از لحاظِ انسانی قابل قبول ارائه دهند وقتی از فرطِ سوارشدن بر بیلیاقتیِ خود به مقصدِ بیچارگی ماتحتشان براثرِ کینهتوزی و تحقیرِ زندگی چرمین شده است؟
باید یک بار برای همیشه این امر بهروشنی مسجّل باشد که: پروژههای انقلابی و اصلاحطلبی تا به امروز جز با شکست قرین نبودهاند چرا که، خواسته یا ناخواسته ، از مقتضیاتِ تکاملِ کالایی پیروی کردهاند و در سرشت این تکامل بوده که آنها را غصب و مصادره کند، هرچقدر هم که آنها در آغاز از ارادهای راستین برای تغییرِ آدم و عالم برخوردار بوده باشند.
همان مقدار از آگاهیِ انقلابیِ جانِ سالم به در برده، پرتوِ امیدی بود به این که پایانِ جهانِ کهنه از سوی خردهگیرانِ آن همچون طلوعِ جهانی نو موردِ استقبال قرار گیرد. اما چنین نشد!
همانطور که بارها دیده شده که طرفدارانِ آزادی، شجاعانه علیهِ یک دیکتاتوری میجنگند و همین که دیکتاتوری از میان رفت عاطل و باطل ویلان میگردند، همانطور هم رسالتهای انقلابیای دیده میشود که با انتسابِ قدرتی مطلق به توتا-لیتاریسمِ اقتصادی، جنگِ چریکیِ پساهنگشان را توجیه می¬کنند. چون در افق دیدشان چیزی جز ابرهای آخرالزمانیِ یک آلودگیِ درمانناپذیر نمیبینند، به بیکفایتیِ عادیِ خود وجهه میبخشند و به مردن در مبارزه افتخار میکنند تا وداع با خویش را به فراموشی بسپارند.
آنها آگاه از دامی که هستیِ روزانهشان را اسیر ساخته، در ملاطی از غضب و تمکین دستوپا میزنند. با اینهمه، عاملِ رنجِ آنها بیش از آنکه شرایطِ خفقانآور باشد، کهنهپرستیِ خودشان یعنی عقاید و رفتارهای گذشته گرایانهای است که آنها را به شکل و شمایلِ یک جامعهی نفرتانگیز درمیآورد.
لختیِ لگامگسیختهی آنها به شعارِ «دنیا پسِ ما چه دریا چه سراب» که وردِ زبانِ آزمندیِ مالی است، حقانیت میبخشد. پایانِ ادعاییِ جهان، صرفاً ایدئولوژیِ یک جهانِ پایانیافته است. آیا تدارکِ احتضارِ عالمگیر به جایِ کوشش در راهِ آفرینشِ جهانی نو، سهیم شدن در این احتضار نیست؟
گفتمانِ عصیان، انزجار و امتناع، اغلب همچون عذری برای توجیهِ عجز در بنانهادنِ مطالبهی یک جامعهی انسانی بر پایهی زندگیخواهی به کار میرود.
رسم شده که تغییر مرام و استحالهی انقلابیونِ ادعاییِ 1968 و دستیافتنِ آنها به یک زندگیِ شغلیِ درخشان در دستگاهِ بوروکراتیک، موردِ ریشخند قرار گیرد. اما موذیتر یا فریب-خوردهتر از آنان مبارزانِ سیاسیای هستند که، با سخنانِ بلیغِ شورشگرانه، انتقاد را بهانهای برای حمایت از تمکین در پوششِ الغای آن قرار دادهاند.
به این ترتیب شاهدِ بازگشتِ همان روحیهی قدیمیِ نچایفیستی هستیم که اینک با افزودنِ مضحکه به رذالتی که قبلاً هم داشت، مدعیِ ویران کردنِ همان چیزی است که سرمایه¬داریِ انگلی درست بر اثرِ کارکردِ خود آن را ویران میکند. ترغیب به سوزاندن و غارتِ مدارس به جای توسل به سلاحِ زندگی برای درهم شکستنِ منطقِ کالاییای که عاملِ خرابیِ آنهاست، فقط و فقط از رفتاری بنیادگرایانه، فاشیستی و مافیایی ناشی میشود، حال میخواهد گفتارش سرخ، سیاه، یا سفید باشد.
پرچمهای نفرت و تمسخر بر فرازِ نیهیلیسمی در اهتزاز است که خدای معاملات در آن بهآسانی مقرّبانِ درگاهِ خود را باز میشناسد.
از کسانی که به جای زندگی آموختن، به مردن تمکین میکنند چه راهِحلی انتظار میتوان داشت؟
کسی که جز به فکرِ تخریب نیست به حزبِ مرگ تعلق دارد. او در نابودسازیای سهیم است که اقتصادِ انگلی مادهاولیهی منافعاش را از آن استخراج میکند. اقلیمِ مقدّسان برای تحمیلِ ارعاب و ترورَش محتاجِ قیامت¬باوری است. انقلابیونی که با آرمانی برحق تقدس یافتهاند در باتلاقِ خون دستوپا میزنند. از فسادناپذیران بدون حمایتِ فساد چه کاری ساخته است؟
در گذشته با یادآوریِ عضویتِ روحانیون در جامعهی سرکوبگر، صحبت از خیانتِ آنان میشد. در آن زمان بود که هولدرلین میتوانست بانگ برآرد که:
«من از صمیمِ قلب باندِ عالیجنابان و کشیشان را حقیر می¬شمارم.
اما بهمراتب بیشتر از آنان، نابغهای را حقیر میشمارم که حیثیتِ خود را با آنها به خطر میاندازد.»
اما امروزه در جامعهای که بیمایگی در خلاقیت دیگر حتا پشتِ هنر و زیباییشناسی هم نمیتواند پنهان شود، نابغهها کجایند؟ در این نظمِ آشفتهای که همه چیز در آن معامله میشود و وفاداری به هیچ عهدی جز معاهدهی مبادلاتی وجود ندارد، خائنان را کجا باید جست؟
عنصرِ نفیکننده همواره کُنترپوانِ اقتصاد بوده است، نا¬همسازیِ انتقادیای که اقتصاد پیشدرآمدِ واریاسیونهایش را با آن ساخته است. مرحلهی انگلیِ سرمایهداری این امر را به کالایی تبدیل کرده که هر کودنِ از راه رسیدهای میتواند آن را به نشانهی ذکاوت بخرد. همچون اروستراته که ناماش با نابودیِ یک زیباییِ هنری گره خورده، آنچه در حالِ اشاعه است بیشعوریِ امتناعی است که مروّجِ بربریت، ترور، نفرت از زن و کودک، تخریبِ مناظر، بازگشت به روحیهی مذهبی و نظامی، فرقهگرایی، تعقیب و آزارِ انسان و جانوران است.
زیباییشناسیای بر مبنای خونریزی و اغتشاشِ پاک¬سازانه، بهشکلِ دفعِ بلای بازارِ شامِ جنایتکارانِ بالقوه به فروش می¬رسد، و این محصولی است که بسیار آسان از ملال ساخته میشود. بهمیزانی که حساسیتِ پالودهتری خودفرمانیِ زندگانی را در جامعه و طبیعت مطالبه میکند، گروههای وحشیِ باقیمانده از جهانِ کهن با خشمِ جنون¬آمیزی که شاخصِ کسانی است که با تمکینِ رضامندانه میمیرند، دست به ضدِحمله میزنند.
از زمانی که بدبختی بدبختی میپرورانَد و سوگ سوگ به بار میآوَرَد، همواره پیروزیِ مرگ را تنها فضل¬فروشانی تأمین کردهاند که غصهی بینشاط بودن، بیجسم بودن، بیحیات بودن، چون خوره آنها را میخورده است. آنها پیوسته در هر به خود بازگشتنِ اقتصاد، همراه با قیلو قالهایی ایوب¬وار و آه-وناله¬هایی کساندرگونه، فریادِ پوچیِ آدم و عالم، غرق شدن در فنا، آخرالزمان، و راگنارُک سرداده¬اند.
عسرتِ فلسفیِ رونقیافته از نیمهی دومِ قرنِ بیستم چیزی جز آخرین تفالهی تفکر جدا از زندگان نبوده که اکنون از آن ظاهرِ طبیعی نیز که بیماهیتشدگیاش را میپوشانْد، عاری گشته است.
در گزارشِ غمبارِ عنصرِ نفی غالباً کیفی نهانی وجود دارد. حضورِ سخنچینان و لودهندگانِ بزهای عزازیل، وارثانِ تروریسمِ فکریِ آنانی که در هیئتِ خطیبان و مبارزانِ سیاسی، خود را رهبر تودهها و زمامدارِ خلق میدانستند، از چپِ افراطی گرفته تا راستِ افراطی، بیداد میکند. تقبیحِ مسئولانِ حقیقی یا کاذبِ یک وضعِ اسفناک، شرایطی را که موجبِ به قدرت رسیدن آنها شده عوض نمیکند و همه را به قیمتی ارزان از فسخِ رفتارهای گذشته معاف میدارد تا زندگی و جامعه تغییر نکند.
فریادِ «زندهباد مرگ»، که موجودی با سرشتِ مضاعفِ ددخویی و بیشعوری آن را در عرصهی زیرِ فرمانِ خود اشاعه داده، فقط نعره¬ای جنگی از سوی فرانکوها، استالینها، و دیگر خیرخواهانِ مردم نبوده است. احساسِ عذابِ بوروکراتهای براندازی در قبالِ زندگی و غضبِ بنیادگرایانِ شورش به قدر کافی نشان میدهد که ترغیب و تبلیغشان برای ویرانکردنِ جهانی که خودبهخود در حالِ ویرانشدن است، در همان شعارِ ننگین خلاصه میشود.
انساندوستی کالایی و انگلوارگیِ اندیشه¬ورزانه [انتلکتوئل]
تا دیروز به افتخارِ خدا، ملت، فاشیسم و کمونیسم کشتار میکردند. از این پس، به نامِ انساندوستی است که مافیاهای آلتِ دست¬سازیِ مردمفریبانه و علمِ وراثت آماده میشوند تا با چاقوی جراحیِ سود آنچه را که هنوز در طبیعت و در جامعه زنده مانده است ریشهکن سازند.
هرآنچه انسان را از خویشکامی یا لذت و بهرهمندی از خویش جدا میسازد به جهانِ معامله و زدوبند میپیوندد. اندیشهی تهیشده از تنآگاهی، خودبهخود در خدمتِ تازه به دوران رسیدگیِ انگلی قرار میگیرد.
در روح، اصلِ اطاعتی از آسمانِ ایده¬ها بود که همزمان حقِ انسانیِ عصیان و حقِ الاهی سرکوبِ آن را مقرّر میداشت. نشست کردنِ تدریجیِ سلسلهمراتبِ قدرت، بر گردِ جامعه نوعی توریِ حفاظتی کشیده که در پسِ آن سود همچون کِرم میلولد و مطیع و نامطیع را بهیکسان میبلعد.
غیابِ پویاییِ اقتصادی ارادهی قدرتطلبانه را سست و بیرمق میگرداند. هرکجا که ارادهی زندگیطلبانه در ظهورِ خود تأخیر دارد، یخزدگیِ انرژیها به خواری و تسطیحِ تدریجی در مقابلِ آنچه عایدی و مزد دربر دارد و آنهایی که مزد میپردازند، میانجامد.
فلسفه همواره کنیزِ عاصیِ الاهیات بوده است: پس الاهیاتِ اقتصادی، که امروزه سلطه دارد، وضعِ آن را بهبود نبخشیده است.
فروپاشیِ روحیهی پدرسالارانه و ارزشهای برآمده از خواستِ قدرت به زوالِ روح انجامیده است. اندیشهورزی نیز، بهمثابه اندیشهی جدا شده از مادهی زندهی موجود در پیکرِ اجتماع و فرد، از این افول در امان نمانده و آشکارا به همان چیزی که همواره بوده مبدل گردیده است: فعالیتی که همراه با فعالیتِ دستی، تن را به حدِ یک چرخدندانهی اقتصادی فرومی-کاهد.
انسداد به انفجارِ درونی می-انجامد. از هم گسیختنِ امپراتو¬ریهای بزرگ همیشه از درونِ آنها به وقوع پیوسته است. تهاجمهایی که به حیاتِ امپراتوریِ روم خاتمه دادند ویرانههای دولتی را فتح کردند که بوروکراسیاش، نزاعهای درونیاش، بندگیِ سوداگرانهاش، استبدادِ مسلحِ به سخنچینیاش، آن را از مدتها پیش از پا درآورده بود. به همین منوال، بلوکِ استالینی هم بدون مقاومت در برابرِ هجومِ مسالمتآمیزِ وحشیانِ هامبورگرِ دموکراتیک و لیبرال سرِ تسلیم فرود آورد.
امپراتوریِ کالاییِ سرمایهداریِ انگلی نیز بهگونهای مشابه محکوم به انفجارِ درونی است، اما پیش از آن آنقدر وقت دارد که مغزها را سست سازد و آنها را با ذهنیتی اسفنجگونه و نمپذیر بیاکَند، ذهنیتی که از منگیِ عمومی و ستوه از زندگی، آنچنان که نظیرش را تاریخ کمتر به یاد دارد، تراوش میکند.
طبقهی روشنفکر [اینتلیجنسیا] دیگر حتا قادر نیست کتمان کند که روحیهی انتقادیاش صرفاً لباسِ مبدل پوشاندن بر رادیکالیتهای است که از خلال انکسارهای نمایش دریافت میشود.
ایدئولوژیهای سیاسی در مدارهای خود ـ مضحکه سازی [اتوپارودی] یکسره تحلیل رفتهاند، نمایندگان¬شان نیز در نوعی اسکیزوفرنی گیر کردهاند که در سرشتِ دنیای مسدودِ کالاست و آنها را وامیدارد تا همه چیزِ شامورتی بازیهایِ مالی را بدانند و از شرایطِ بقای بیش از پیش نااستوارِ مردم هیچ ندانند.
دنیای کهنه از درون منفجر میشود و کسانی را که با بیکفایتی یا بیاعتنایی در ساختنِ دنیایی نو در مقابله با آن، به چنین دنیایی حقانیت میبخشند، به دنبالِ خود خواهد کشید.
بنابراین، از این پس باید پا استوارکردنِ مجدد در واقعیاتِ زمینی هدف باشد، خلعِ ید از وکالتی آسمانی که هزاران سال است به روح و کارکردِ فکریاش، یعنی کارِ سری که از تن کار میکشد، سپرده شده است.
خارج از آگاهی از زیستهها بهمثابه زندگیخواهی، هر اندیشهای جزوِ قدرتخواهی است و به هر شکلِ براندازانهای هم که ظاهر شود، ستم از آن میتراود.
جانبداری از زندگی مطمئناً میتواند مرتکبِ خطاهایی شود. جانبداری از مرگ [حزبِ مرگ]، خواه برخطا و خواه محق باشد، چیزی جز بربریت نمیشناسد.
ازین پس دشمنِ دیگری جز خودمان نداریم.
حاکمیتِ انتزاع و کلماتی در خدمتِ اقتصاد و بهرهبرداری اقتصاد از آنها
با وجودی که کلمات همواره برای کسانی که مزدِ بهتری از بابتِ آنها میپرداختهاند کار کردهاند، اما هیچگاه از قد علمکردن در مقابلِ اربابانِ خود بازنایستادهاند. جذابیتِ شعر بهخاطرِ برخورداری از نیروی براندازنده، بیشتر اوقات توانسته به کلماتی که تصلّب مهر و نشانِ قدرت و ریاکاریِ ضروریاش را بر آنها کوبیده بوده، حیاتِ دوباره ببخشد.
میبایست از دلِ انقلابِ شورایی 1917 یکی از بدترین رژیمهای توتالیتر زاده میشد تا امپریالیسمِ ملیِ جمهوری های شوروی بتواند زبانِ خود را به نیروهای براندازی در سطحِ جهان تحمیل کند، یعنی زبانی بیرگ و رمق، دستور زبانی با استخوانبندیِ بوروکراتیک و صرف¬ونحوی نظامی که قادر باشد جنبشهای رهایی¬خواهانه را زیرِ پرچمِ کمونیسمی گولاگی به خدمت بگمارد.
زبانِ نو یا زبانِ تشریفاتیای که نئولیبرالیسم آن را با وقاحت به ریشخند میگیرد درست همان زبانی است که بوروکراسیِ جهانی از راهِ بندهصفتیِ رسانهای تحمیل میکند. و این بوروکراسی چیزی از بوروکراسیِ استالینی کم ندارد جز آنکه بهخاطرِ فورمالیسمِ دموکراتیکاش نه از بلهوسیهای یک جبّار، بلکه از دمدمی مزاجیِ یک سیستمِ بورسی تبعیت میکند.
به این ترتیب، دنیایِ اسارتگاهوارهای که حاصلِ دیکتاتوریِ مبادلهی آزاد است سیستمی انتزاعی تشکیل میدهد که هر انسانی را از خودش برمیکَند تا از او یک شیءِ بازاری بسازد. هم از این رو، زبانِ این سیستم از واقعیاتِ زیستهشده و کلماتی که بیانگرِ آنهایند هردم دورتر میشود.
همانندِ وسایلِ تولیدی و خدماتِ لازم برای پیشرفتِ اجتماعی، کلماتِ حاصل از تجاربِ زیستهشده نیز دور ریخته میشوند و جایشان را به اشکالی میدهند که بیمعناییشان با ارزشافزودهی تبلیغاتی بَزک میشود.
پرولتاریا از میان رفته است و اگرچه پرولترها هیچگاه چنین پُرشمار نبودهاند، دست¬کم ظاهراً جایگاهِ بردهوارِ خود و عزمِ خلاص شدن از آن را فراموش کردهاند. دیگر نشانی از سفته¬بازان و کلاهبرداران نیست چرا که ادارهکنندگان و مدیران به میان آمدهاند، دیگر نه با بوروکراتها بلکه با تصمیمگیرندگان سروکار داریم. دیگر نه با کارگران بلکه با عملکنندگان، نه با کارمندان که با متصدیان، نه با دانشجویان که با مشتریان، نه با بیکاران که با متقاضیانِ شغل، نه با دهقانان و زمینداران بلکه با کشاورزان، یعنی مخلوطی شاملِ کلهگندههای کشت و صنعت و زارعانِ خردهپایی که دلواپسِ کیفیتِ محصولاتِ خویشاند، سروکار داریم، دیگر نه با بینالمللها بلکه با چندملیتیها، نه با نابینایان بلکه با بدبینایان سروکار داریم.
این تکلّفِ مرغوب همهجا را فرا گرفته بهطوری که حتا ارتش هم به تبعِ آن، بمبارانِ نامترقبهی گروهی غیرنظامی را یک «خسارتِ جانبی» مینامد. کلمهی ثروتمند جایگزینِ استثمارگر شده و به این ترتیب وقتی یک وضعیت جانشینِ یک نقش و کارکرد شد، نقش و کارکردی که میتواند لغو شود، آنگاه به همان پیشفرضِ قدیمی برمیگردیم که بهموجبِ آن وجودِ ثروتمند و فقیر امری همیشگی است.
همه خوشنودند که اصطلاحی مانندِ «نوکرِ امپریالیسم»، که موردِ سوءاستفادهی نوکرانِ استالینیسم قرار داشت، منسوخ و مسخره گردیده و خیلِ سرسپردگانِ کاپیتالیسمِ انگلی را، این غلامانِ حلقه بهگوشی که در عرصهی اقتصاد، سیاست، اجتماع، فرهنگ، روزنامهنگاری، آموزش، کشاورزی، و امنیت، جنب و جوش دارند، نمیتوان مؤدبانه نوکرانِ امپریالیسمِ کالایی نامید.
شکلگیریِ زبان و طرزِ فکری که پیوسته از زندگیِ روزانه دورتر میشود، هم زمینهی رشدِ انتزاع را، که مروّجِ بربریت است، و هم فراموشیای را که موجبِ تحمل آن میگردد فراهم میسازد.
اگر انتزاع مدام در خدمتِ بازتابهای مرگ، پارانویای امنیتی، بیگانههراسی و نفرت قرار میگیرد به این سبب است که اندیشهای جدا از زندگی را پرورش میدهد.
به همین سان حالتِ ملایم¬شده¬ی کلمات نیز زیرِ پوششِ شفقتِ انسان¬دوستانه ناانسانیت را پنهان میسازد. این پدیده¬ی زبانی همسیمای دنیایی است اسارتگاهی که بیرحمانه اما بدونِ سبعیتِ آشکار عمل میکند، از بس زیادهرویِ فی¬نفسه بی¬نیاز از زیادهرویهای فاحش است.
بر همین روال، هالهی تقدّس بخشیدن به کودک مجالِ حذف کردنِ مهدِ کودکها و تنزل دادنِ کیفیتِ آموزش را فراهم میسازد. سالخوردگان را اشخاصِ سنّ ِسوم نامیدن به اولیای امور اجازه میدهد مقرریِ بازنشستگی را کاهش دهند، خانههای محقرِ پذیرشِ سالمندان را از بین ببرند و به جای آنها احتضارخانه بسازند.
در ارتباطِ متقابل با موجِ رسانهایِ کلماتِ مُدِروز، از کلماتی که به گذشتهی مطالباتِ ممنوع واپس رانده شدهاند و بازگشت¬شان به معنیِ از سر گرفتنِ کارهای ناتماممانده است، ترسی مبهم جاری است.
از سویتها یا شوراهای کارگری فقط کاریکاتورِ لنینیستیِ آنها در حافظهی تقلبیِ جمعی غالب است، تلاشهای کمونیته¬های همبستگیطلبِ کاتالونیا و آراگون در 1936، و تجاربِ خودگردانیطلبانهای که بارها جرقه زد و توسط بوروکراتهای جنبشِ کارگری در نطفه خفه شد، مغلوبِ جهل و بیخبری است.
کلماتِ رهایی و حقِ خوشبختی چون زباله دور ریخته میشوند، همچون انسانهایی که محاسباتِ بهرهوری و سود حتا از عرصهی بقای ساده هم بیرونشان میرانَد.
سرمایهداریِ مالی چون آیندهای ندارد میخواهد بساطِ گذشته را بروبد و لوحِ آن را بزداید. او برای آنکه وثیقهی مدرن بودنِ اکنون شود، اکنونی که هم منجمد و مسدود در زمان است و هم مدارِ پول در مکانِ خود محصورش ساخته، نیاز دارد تاریخِ خود را بزداید، تاریخی که عاملِ زایشِ او بوده و قاتلِ او خواهد شد.
بدین سبب است که در طبقهی روشنفکرِ بندهصفت، طبقهای که با استعمالِ کلماتِ حریف، دل در گروِ پیروزیِ او نهاده تا صدقهای نصیباش گردد، سخنگفتن از پایانِ جهان و بیربط و معنا بودنِ آن، نشانهی تشخّص و لیاقت محسوب میشود. پایانِ حافظه و شعور: تهیمغزسازیِ اقتصادی. زندهباد اعتقاد به افسانهی آفرینش و خدایی که جهان و سرمایهداری را در شش روزِ غیرتعطیل تولید کرد!
دموکراسیِ بازاری مارکِ بشردوستانهی توتالیتاریسمِ کالایی است
اجبار و اعمالِ زورِ ستمگرانهی نهفته در ضرورتِ تولید بهنوعی در دعوت به مصرف، که جذابیتهای تبلیغاتی و از لحاظ روانی برنامهریزی شدهاش ضرورتی به همان شدت آمرانه را میپوشانید، شکلی تخفیفیافته و حل شده پیدا کرد.
توهّمِ آزادیِ انتخابِ ایجاد شده بر اثرِ الزامِ اقتصادیِ فروختن هر چیز و ناچیز، به جای دموکراسیِ با دستکشِ آهنین یک دموکراسیِ سلفسرویسی نشاند که در آن ارزشِ خلاصه شدهی اشخاص و اشیا در یک قیمت، اهمیتِ هرگونه وظیفهی اخلاقی، بهجز وظیفهی پرداختن را از میان برداشت.
خودِ دولت درگیرِ یک کارزارِ ترفیعی شد که در آن، شعارِ «مشتری پادشاه است» سیاست را به سوی ایدئولوژیِ کمتر و خوشباشیِ مصرفیِ بیشتر سوق داد. ارزشهای سنّتی ــ کلیسا، ارتش، ملت، سلسلهمراتب، قدرت، ایثار، کار، اقتدارِ خانوادگی، در برابرِ سیلی که کشورهای دولتِ رفاه [welfare state] را در خود غرق کرد تاب نیاوردند.
اگر هیچ اقتدارِ پدرسالارانه¬ای در برابرِ آسانگیریِ جوامعِ سوپرمارکتی ــ که هر چیزی در آنها مجاز است تنها به این شرط که بهایاش پرداخته شود ــ تاب نیاورد، کیفیتِ اقلامِ مصرفی نیز در برابرِ آلودگیِ ارزشِ کاربرد به ویروسِ ارزشِ مبادله دوام نیاورد.
خیلی زود آشکار گردید که قیمتِ پرداختی در ازاءِ فروشِ قسطیِ خوشبختی، قیمتِ یک هستیِ تهیشده از هرگونه جوهر است.
از همان سالهای 1960، احساس رضایت از مصرف، برخلافِ تمام قرائن، به نارضایتیِ چنان ژرف و چنان سرپوشیدهای پیوند خورده بود که به استنثنای سیتواسیونیستها، اکثراً با آشوبِ 1968، که از طریقِ آن رویگردانی و امتناع از جامعهای با رفاهِ کالایی با جلا و طنینِ بسیار بیان شده بود، با تعجب و نافهمی برخورد کردند.
بالاخره روزی باید این امر را پذیرفت که: جنبشِ اشغالِ اماکن در ماه مه 1968 در فرانسه، آخرین انقلابی بود که به حکمِ یک دگردیسیِ اقتصادی به وقوع پیوست و اولین انقلابی بود که در آن پیشرفتِ انسان جایگزینِ پیشرفتِ کالا شد.
رادیکالیتهی این انقلاب، که نزدیک به سی سال پوشیده ماند، از این پس آشکارگرِ پروژهای اجتماعی است که در آن فراگذشتن از بقا و زندهمانی بارِ دیگر به تکاملی که رشتهاش به مدتِ ده هزار سال گسیخته بوده، پیوند میخورَد و گذرِ انسانِ تولیدکنندهی سود را به انسانِ آفرینندهی انسانیت رقممیزند.
اعتراض به ارزشهای سنّتی که از 1968 منشأ میگیرد، هنوز متأثر از دگردیسیِ اقتصادی است و به همین سبب یأس در این اعتراض چنان خانه کرده که گاه آن را به خدمتِ اختناق میگمارد.
امتناع از کار، ایثار، مبادله، واپسرانی، قدرت، دولت و ایدئولوژیها، هرچقدر هم عملی قبیح و رسواییبرانگیز به نظر آید تلویحاً تابعِ مقتضیاتِ اقتصادی است که اولویّت را از تولید سلب میکند و از امپراتوریِ مصرف امپراتوریِ خلاء میسازد. واژگونیِ پدرسالاری از نیهیلیسمِ تعمیمیافته و روحِ هرجومرجی سرچشمه میگیرد که در آن تحلیلِ قوای تمامی ارزشها زیرِ سیطرهی جهانیِ ارزشی یگانه، ارزشِ کالایی، صورت میپذیرد.
آنچه در اعتراض به جهانِ کهنه براندازانه بود در چنبرِ انکاری دوگانه گیرافتاد.
رسم است که گفتارِ انقلابینمای کسانی که از جامعهی مسلط انتقاد میکنند و در آن به مال و مقام میرسند، به ریشخند گرفته شود. اما غالباً چهکسی آنها را متهم میکند؟ گزمگانِ براندازی، سگهای نگهبانِ نفیگری، حزبی سراسر دلچرکینی که در پیِ آن است تا با تروریسمِ بمب یا کلام، هیجاناتِ عاطفیای را که بر اثرِ فروبستگیِ مَنِشی و ماشینیشدنِ تن، یعنی دو پدیدهی کاملاً منطبق با برنامهی خودویرانگریِ سرمایهداریِ انگلی فروکوفته شدهاند، به طغیان بکشاند.
اما در ماهِ مه 1968 بذرافشانیِ عظیمی صورت گرفت که هر دانهاش برخاکی که از این بذرافشانی بارور میشد به انتظارِ رویش نشست.
آنگاه تن پی بُرد که مجاز است تا از راهِ وحدتاش با زمین فضایی رهاشده از یوغِ روح و آسمان بیافریند، جایی برای خوشیهایی که سرانجام با پالایش و تلطیفِ زندگی همنوا باشند. اما جا دارد رادیکالیتهی چنین پروژهای از بُعدِ غصبشدهی آن متمایز گردد، بُعدی که بر آن است تا شکل جدیدی به این پروژه دهد تا سرمایهداری بتواند خود را برای تأمینِ بقایش آماده کند، سرمایهداریای که بازگشت به ارزشِ کاربرد، بازسازیِ زمینِ ویران، ترفیعِ انسان بهمثابه گرانبهاترین سرمایه، و شهروندی را ــ بهمثابه انجمنهای جانشینِ دولت ــ تبلیغ میکند، دولتی که روزبهروز در انجامِ مأموریتِ خود، یعنی زدوبند و حمایتِ مافیایی، ناکاراتر میشود.
همهی این ایدهها، که برای کالا، که نجاتِ خود را در انسانیکردنِ امور یافته است، نوگشتی ترسیم میکنند در عین حال از اقتصادی منتج میشوند که یخبندانِ زمستانی¬اش بهاری را پنهان میسازد.
ایدههای جدا از تن و آگاهیِ آن، خواه به سودِ سلبیّت کار کنند یا در خدمتِ ایجابیت باشند، در فضایی تهی میگردند و بسته به این که به رفتارهایی زرهپوشانه پیوند بخورند یا توسطِ افرادی در جستوجوی انسانیت بازآفریده شوند، تغییرِ معنا میدهند.
ثمربخشترین ایدهها نیز بدون زندگیِ سرشاری که به آنها کالبد بخشد، از گوهرِ خود تهی میگردند. از این پس یگانه معیارِ پیشرفت، انسانیشدن است.
برای مشاهده زیر نویس ها در زیر کلیک کنید :
پیوست | اندازه |
---|---|
13485.doc | 174.5 KB |
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس جمهوری اسلامی ایران دولت رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی پاکستان امام خمینی سیدابراهیم رئیسی
پلیس تهران وزارت بهداشت قتل شهرداری تهران هواشناسی سیل کنکور پایتخت زنان آتش سوزی سازمان سنجش
خودرو قیمت خودرو دلار قیمت دلار بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا تورم مسکن ایران خودرو قیمت
سریال تلویزیون یمن سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت مهران مدیری فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال لیورپول بازی جام حذفی سپاهان آلومینیوم اراک فوتسال تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا
تبلیغات هوش مصنوعی ناسا اپل سامسونگ فناوری بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات روزنامه
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل